ما ایرانیان رانده شده از آن خاک، برای وداع با سیمین و مشایعت پیکر سیمین، شانسی نداریم. خاک عزیزان ما از نوازش دستهای ما محروم است و ما از حس تسکین بخش نوازش خاک عزیزان خود، محروم مانده ایم.
به گمانم زمانی که متون حقوق بشری را می نوشتند، به حق حضور ابنای انسانی بر بالین یکدیگر و برای عیادت عزیزان، در خاکی که آنها بستری شده اند و همچنین به حق حضور آنها در مراسم خاکسپاری و وداع عزیزان، اندیشه نکرده اند. ۳۵ سالی هست که ایرانیان از نبود این حق رنج می برند و نمی توانند میزان درد جانکاهی را که تحمل می کنند، بر زبان جاری سازند. اعتراض به حبس و اعدام و شکنجه، جائی برای تبیین این محرومیت ها باقی نگذاشته است. به فرض هم که این حق در متون حقوق بشری گنجانده شده بود، جمهوری اسلامی آن را “اسلامی” تشخیص نمی داد و می گفت از همان سرزمین که هستند خرما خیر کنند و فاتحه بخوانند تا به ارزش های اسلامی صدمه ای وارد نشود.
دوستی که شیفته سیمین است می گفت چند بار اراده کردم دل به دریا بزنم و راهی ایران بشوم، فقط برای آخرین دیدار با آن بزرگ بانو. هربار در خود شجاعت رویاروئی با نیروهای امنیتی را، ولو برای یک ساعت، نیافتم.
این حسرت های به دل نهفته را همه در سینه های خود حبس کرده ایم. هر بار که مسافری مخلص به تورمان می خورد از او می خواهیم مشتی آب از طرف ما روی خاک تنها مانده و خشک شده عزیزی بریزد و شاخه گلی از طرف ما بر گوری بنشاند.
این اندوه ژرف ما زنده هاست که اسیران خاک را با آن کاری نیست. اسارت در برابر آزادی معنا پیدا می کند. اگر افسوس می خوریم که نمی توانیم تن خسته و درد کشیده سیمین را مشایعت کنیم، از آن است که او اندوه اسارت ایرانیان را در شعر ریخت و جان بخشید. او انجماد تحمیلی بر این عصر را آب کرد. به گوارائی بر لبهای تشنه ما چشاند.
سیمین این بخت را داشت که توانست از لجنزار، مرواریدهای بی همتا صید کند و آنها را سخاوتمندانه همچون میراثی متناسب با این زمانه از خود به جا گذاشت. در سالهای اخیر، حس بینائی هم نداشت، اما می دید. برای بچه های پرپر شده ایران در جنگ با عراق، همان گونه مادرانه می سرود که برای بچه های سرکوب شده به جرم عقیده. سیمین کرامت انسانی را ستایش می کرد و جان نثاران ایران را از هر دسته و تبار سیاسی به فرزندی پذیرفته بود.
سیمین نمی ترسید. او را در بازداشتگاههای هولناک دیده ام که بازجو را مادرانه و شجاعانه هشدار می داد و نهیب می زد. او را دیده ام که وقتی یک صدای عوامانه سیاسی بر می خاست تا مرزکشی کند در میان ایرانیان خارج و داخل، بر می آشفت و هشدار می داد همه در غربتیم. همه یک تن ایم که در سطح جهان پاره پاره شده ایم.
و او را دیده ام در هجوم ترس های پس از قتل های زنجیره ای که خانه اش را در اختیار گذاشت تا کانون نویسندگان، انتخابات هیئت مدیره موقت را در آن خانه برگزار کند. آن روز خانه در محاصره انواع پلیس های رسمی و موازی امنیتی بود. پلیس حامی خاتمی، خانه را می پائید تا نویسندگان حاضر در آن جلسه کشته نشوند. پلیس وابسته به دستجات ضد خاتمی بر آن بود تا به لیست حاضران در جلسه دسترسی پیدا کند. سیمین با چهره ای آرایش شده و حجابی رقیق، در را روی هر دو پلیس که پیاپی به در می کوفتند باز می کرد. هر دو نوع پلیس از آن درگاه دست خالی باز می گشتند. هیچ یک را راه نمی داد. با هردو مادرانه حرف می زد. شیرینی هم از زیر تاق همان درگاهی تعارف شان می کرد و بارهائی که پلیس ضد خاتمی از سیمین خواست تا فقط لیست حاضران در جلسه را به آنها بدهد، با صدای بلند گفت: بروید پی کارتان!…و در را بست.
سیمین نمادی است زنانه- مادرانه که به زندگی عشق می ورزید. با رنگ سرخ ماتیک همیشگی اش توی سفیدی چشمهائی که زرد شده از بیدادگری بود، فرو می رفت. حضورش در تاریخ پر تنش معاصر ایران، شاعرانه و پر اضطراب بود. جای پایش و اثری از سرخی لبهایش همه جای این تاریخ، از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا ۲۸ مرداد۱۳۹۳ مشاهده می شود. اگر بتوانیم “جان” را تعریف کنیم، آن گونه که صوفیان صافی تعریفش کرده اند: سیمین، جان ایران است.