سالروز درگذشت مهدی بازرگان، نخستوزیر دولتِ موقت، و روزهایی که در حال پشت سر نهادن آن هستیم یادآور انقلابی تمامعیار است به معنای کاملاٴ کلاسیک کلمه؛ انقلابی جمهوریخواهانه که توانست به تاریخ ۲۵۰۰ ساله سلطنت در ایران پایان دهد و گرچه نظم سیاسی که از دل انقلاب درآمد را نمی توان نظام جمهوری به معنای محتوایی اش دانست ، لیکن با پایان نظام سلطنتی در ایران آنچه شکل گرفت احتمالا نامی نداشت جز «جمهوریت ناتمام»!
این نوشتار در پی آن است تا با خوانشی از انقلاب ضد سلطنتی ، روایتی از جمهوریخواهی ناتمام ایرانیان در چهار دهه اخیر ارائه نماید و توضیحی بر آنچه گذشت به دست دهد.
۱-فرجام جمهوریخواهی انقلابی ایرانیان بهتر از مشروطهخواهیشان نبود. اگر چه هر دو جنبش در مرحله انقلاب خوش درخشیدند، لیکن در مرحله سامان سیاسی و آفرینش نظم جدید عمیقاٴ نافرجام بودند. اولی به اقتدارگرایی نوساز-باستان گرای پهلوی و دومی به اقتدارگرایی شیعی-ایدئولوژیک منتهی گردید.
یکی از رهیافتهایی که می توان به بحث انقلابها پرداخت، منظری است خطی مبتنی بر منطق «صنوف نیروهای انقلاب کننده» در خط زمانی انقلاب که از جمله کرین برینتون در کالبد شکافی چهار انقلاب از چنین فهم و منظری سود میبرد.
در هر دو انقلاب، نیروهای نخستین و متقدم انقلابی عملا در چارچوب وضعیت گفتاری همسان تعریف می شوند. هم در انقلاب مشروطه و هم در انقلاب ۵۷، این لیبرال-ناسیونالیستهای ایران بودند که موسس گفتاری- عملیاتی انقلاب محسوب میشوند.
روشنفکران لیبرال-ناسیونالیست قرن ۱۹ ایران ، نخست انقلاب را مفهوم سازی و عملیاتی میکنند. در پاسداشت آن نیز حتی تا جنگ اول جهانی میایستند ، تن به مهاجرت میدهند ، سالیانی را در فرار از اشغال گران ایران در اروپا میگذرانند تا همانطور که کرین برینتون میگوید جای انقلابیون لیبرال را انقلابیون رادیکال گرفته ، میراث داران رادیکال اما راستگرای یک انقلاب ناسیونالیستی جای موسسین لیبرال را بستانند و از دل آن محافظه کاری رادیکال معطوف به دولت مطلقه نوساز در سالهای پس از جنگ اول جهانی بیرون آید.
در این روایت پهلوی اول را میتوان به عنوان همان دوره سرکوب و وحشت در مدل کرین برینتون برای توضیح انقلاب مشروطه در نظر گرفت.
در چنین فهمی از انقلاب مشروطه ، مقطع پس از شهریور ۲۰ و کنار رفتن رضا شاه از قدرت را نیز میبایست به مثابه دوره «ترمیدور» انقلاب مشروطه تلقی کرد که آثار دوره سرکوب و وحشت در آن در حال زدوده شدن است و به طور روز افزونی مولفههای گفتاری لیبرال-ناسیونالیستی متقدم انقلاب مشروطه خود را در حیات سیاسی-روشنفکرانه ایرانیان نشان میدهد.
هر چند نهایتاٴ ترمیدور انقلاب مشروطه در دهه ۲۰ راه را برای ورود گفتار جدیدی به سپهر سیاسی ایرانی باز میکند که با سامان دادن به یک تغییر برجسته گفتاری ، اساساٴ منطق زیرین سپهر سیاسی را زیر و رو میکند و کار میراث انقلاب مشروطیت را به پایان نافرجام خود میرساند.
آگاهی مارکسیست-لنینیستی با پولاریزه کردن جامعه سیاسی ، عملاٴ از دهه ۱۳۳۰ انحصار «موقعیت انتقادی» را در اختیار می گیرد تا از سوی دیگر انحصار «موقعیت مسلط» را به ناسیونالیستهای محافظهکار بسپارد.
بدین ترتیب در دوگانه چپ و راست اقتدارگرا و با کودتای تمامیت خواهان راست گرا بر علیه تمامیت طلبان لنینیست و به نام و بهانه ایشان ، آنچه تخریب می شود میراث اصیل لیبرال انقلاب مشروطه ایران است که در آستانه کودتای ۲۸ مرداد دیگر جامه تنگ مشروطه خواهی نیز دریده ، رنگ و لعاب جمهوریخواهی بر چهره خود خوشتر یافته است.
رنگی که در شکل گیری آن از دهه ۲۰ به بعد نقش دو سیاستمدار را نباید نادیده گرفت. اولی سیاستمداری جوان و روشنفکر مزاج با روایتی رادیکال از میراث انقلاب یعنی دکتر سید حسین فاطمی و دومی احمد قوام نخست وزیر نیمه دهه ۲۰ ، سیاستمداری کهنه کار که جمهوری را نه به دلیل منطق هویتی و یا باورهای روشنفکرانه، بلکه استوار بر منطقی عریان تر و واقعی تر – منطق قدرت – دنبال می کند تا اگر در نبرد قدرت از پهلوی قزاق شکست خورده ، اکنون دو دهه پس از آن شکست بتواند به حیات جمهوری پهلوی جوان و خام را محل انتقام قرار دهد.
۲– اگر الگوی جامعهشناختی کرین برینتون را در میان ۴ انقلاب مورد مطالعه او، درباره انقلاب روسیه بیش از سه انقلاب دیگر انطباق پذیر و دارای قدرت توضیحدهندگی بدانیم ؛
قطعاٴ انقلاب دوم ایرانیان در قرن بیستم را نیز بیش از انقلاب اول شان ، با انقلاب روسیه قابل مقایسه خواهیم یافت؛ انقلابی جمهوریخواهانه که منتهی به شکلگیری یک تئوکراسی می گردد!
چنانچه در ابتدای نوشتار نیز آمد انقلاب جمهوریخواهانه با انقلاب مشروطه از حیث نیروهای به ثمر رساننده انقلاب شباهت فراوانی دارد. انقلاب که به ثمر می رسد بار دیگر این لیبرال-ناسیونالیست های گرچه دیندار اما کموبیش سکولار هستند که قدرت را در اختیار می گیرند تا دولت امام مورد انتظار شیعیان را در یک جامعه مذهبی شکل داده باشند.
مرحله نخست پس از انقلاب از آن لیبرال های جمهوریخواه است ؛ همان سان که نخستین مرحله انقلاب روسیه نیز از آن لیبرال های تحت رهبری کرنسکی بود. اگر در روسیه کرنسکی قدرت را در فضایی دموکراتیک و مبتنی بر خواست عمومی در اختیار می گیرد ، در ایران نیز این بازرگان است که در زمانه ای که هنوز سخنگویان گفتار لنینیسم یا در خارج از کشورند و یا هنوز گرد زندان پهلوی از تن نزدودهاند ، سکاندار انقلاب می گردد تا حدیث روایت اصیل انقلاب جمهوریخواهانه رقم بخورد. انقلابی که روحانیت ذیمدخل در آن نیز قرار است در مرکز مذهبی ایران -قم- بنشیند و در تکامل “فقه هزار ساله” بکوشد.
کوششی که قرار است صورتی مدنی و غیر سیاسی داشته به هیچ روی ره به سوی نهاد دولت نبرد. اما به همان سان که انقلابیگری لیبرال و مدنی کرنسکی در برابر نظامی گری و روح ترور و وحشت «انقلاب به مثابه یک حرفه» نزد لنین تن به شکست داده بود بازرگان نیز به عنوان یک انقلابی آماتور و طبعا غیرخشن ، مقهور روح لنینیسم مسلط بر دهه ۵۰ ایرانیان میشود
لنینیستها از همان فردای انقلاب با تاسیس گروهها و نهادهای نظامی و شبه نظامی خویشتن را برای مصادره انقلاب آماده میکنند. تودهایهای از اروپای شرقی بازگشته به تاسیس کمیتهها پرداخته، پروسهای سیاسی را آغاز میکنند که نتیجه آن تسلیح ایدلوژیک روحانیت هماره مدنی و غیر سیاسی سنخ ایرانی تشیع است.
سال ۵۸ سالی است که خیابانهای تهران عرصه جولان میلیشیاهای گوناگون جوانان لنینیستی است که به تعبیر بازرگان سیاست را با بازی های کودکانه اشتباه گرفته اند. شبح لنین با این تحلیل که اگر روح خویشتن بر کالبد اسلام گرایان بدمد ، باعث سقوط لیبرالها خواهد شد و پس از آن با توجه به ضعف سیاسی و بی تجربگی اجرایی- تشکیلاتی اسلامگرایان خواهد توانست پرده آهنین را تا کرانههای خلیج فارس گسترش دهد ، روز به روز عرصه را بر لیبرال ها تنگ و تنگ تر می کند؛ تا به آرامی حمایت امام خمینی از بازرگان نیز رو به کاهش گذارد.
کاهشی که البته بر خلاف تحلیل لنینیستها نه به معنای افزایش حمایت از جناح رقیب با حفظ موقعیت غیردولتی و روحانی او بلکه به معنای افزایش حضور سیاسی و عاملیت دولتی روحانیت تمام میشود. نیمه سال ۵۸ پایان همان وضعیت زمانی است که ۶۲ سال پیش از آن در همسایه شمالی ایران در مقطع ماههای فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ رخ داده بود و نهایتا سقوط انقلابیون لیبرال دولت موقت کرنسکی را به دنبال داشت. لیبرالهایی که سقوط میکنند تا جاده صاف کن امپریالیسم نشوند و لنینیستهایی که میمانند تا جاده صاف کن فاندمانتالیسم باشند.
اگر در اسفند ۱۲۹۹ با سقوط میراث لیبرال-ناسیونالیسم پایان روایت اصیل از انقلاب مشروطهخواهانه رقم خورد ، در آبان ۵۸ نیز زمانه پایان خوانش نخستین از انقلاب جمهوریخواهانه بود که باز هم سرنوشتاش با سقوط انقلابیون لیبرال پیوند خورده بود.
۳– سالهای پس از آبان ۵۸ سالهایی است که تا نیمه دهه ۷۰ به ترتیب مراحل برینتونی انقلاب (انقلابی گری رادیکال، ستیزش رادیکال ها، تثبیت وحشت) طی می شود تا به دوم خرداد برسیم.
دوم خرداد به مثابه ترمیدور انقلاب ۵۷ ، لحظهای است که بار دیگر مطالبات جمهوریخواهانه جامعه مدنی ایران اولویت مییابد و باعث به قدرت رسیدن مجموعه ای از انقلابیون سابق می شود که بنظر میرسد منطق ترمیدور جمهوریخواهانه را پذیرفته اند.
عصر، عصر خروشچف و زدودن آثار مراحل پیشین است. تنشزدایی و سیاست خارجی مبتنی بر همزیستی مسالمتآمیز با جهان متعارض در بیرون و ایجاد فضای باز سیاسی در حوزه سیاست داخلی ، مولفه های سازنده این موقعیت جدید هستند.
هر چند اصلاح طلبی به مثابه جمهوریخواهی کژتابیده ، هیچگاه نمی تواند دستاوردهای درخشان و نهادینه سیاسی در پروژه دموکراسی ایران به بار بیاورد اما فضای باز سیاسی عصر اصلاحات باعث رشد جامعه مدنی و گسترش عرصه کنش جنبش های اجتماعی جوان و نوپایی چون جنبش زنان و جنبش دانشجویان میشود.
بروز سیاسی دانشجویان به آرامی مجموعه ای از نیروهای نوپای سیاسی را وارد فضای رسانه ای میکند و به افکار عمومی می شناساند که بیش از هر چیز دیگر می توان آنها را تحت عنوان اپوزیسیون جوان وجمهوریخواه دهه ۸۰ طبقه بندی کرد؛ اپوزیسیونی که در برابر رفرمیسم اپوزیسیون فرتوت و خویشاوند با گفتار مسلط قرار گرفته خود را از بنیادهای نظری اسلام گرایانه اصلاح طلبان رهانیده و از پروژه اسلام دموکراتیک فرا رفته است.
سالهای دهه ۸۰ سالهای شکل گیری اپوزیسیون جوان در چارچوب جنبش دانشجویی و آنگاه بسط جنبش دانشجویی در قالب گفتمانی و الگوی رفتاری جنبش سبز است. در این معنا جنبش سبز در واقع جنبش دانشجویی منبسط است که در طی یک دهه از ۷۸ تا ۸۸ موفق میشود گفتمان و الگوی رفتاری «دموکراسی خواهی خیابانی» را فراگیر سازد و از الگوهای نخبه گرایانه اصلاح طلبان که میگفت ما تنها به روزهای تعطیل شهروندان برای انتخابات نیاز داریم تا نهادهای انتخابی را به دست آوریم و سپس با فشار از پایین و چانه زنی از بالا مطالبات اصلاح طلبانه را پیش ببریم ، عبور کند و جامعه را نیز عبور دهد.
این همان چیزی است که اقتدارگرایان در ادبیات سیاسی رسمی از آن به فتنه یاد میکنند؛ فتنهای که در گفتار مسلط حاکمیت دینی هر روز فراگیرتر میشود و از طبقات بالا و متوسط رو به بالا در سال ۷۸ به متوسط رو به پایین در سال ۸۸ و آنگاه فرودستان و پیراشهریان در سالهای ۹۶ و ۹۸ بسط مییابد.
هسته سخت قدرت سیاسی نیک میداند که در واقع نقطه آغاز جنبش سبز نه دوم خرداد ، بلکه ۱۸ تیر ۷۸ است و نقطه عزیمت جنبشهای دی ۹۶ و آبان ۹۸ نیز خیابانی شدن دموکراسیخواهی ؛اتفاقی که شهروندان ایران با جنبش سبز آن را آموختند.
لذا دهههای ۸۰ و ۹۰ خورشیدی را میتوان سالهایی دانست که در آن گذار تمام عیار، جمهوریخواهانه و بنفکنانه به دموکراسی در صورت گفتاری آن تحقق مییابد و نیروی سیاسی حامل نیز پیدا میکند.
سالهایی که فعلیت جنبش سبز با استفاده از امکانهای جهان مجازی و شبکه های اجتماعی حتی تا پستوی خانه ها نیز نفوذ میکند و از جوان ترین لایه های جامعه ایرانی نیز نیرو میگیرد و در نفوذ به اندرون خانهها آنچنان پیش میرود که حتی موفق میشود فرزندان ارباب قدرت را تحت تاثیر قرار دهد و شکاف نسلی منطبق بر شکاف دموکراسی خواهی-آمریت گرایی را در درون خاندانهای حاکم پیش برد و بر شکاف “آقایان ـ-آقازادگان” انطباق دهد.
در دیگر سوی، وضعیت انقباضی و «پسا ترمیدور» نظام سیاسی ، بیش از هر زمان دیگر شکاف دولت-جامعه مدنی را رقم زده ، فهم غیریت ساز از نهاد دولت ، مشروعیت نظم سیاسی را با بحرانی جدی و فزاینده مواجه ساخته.
بدین سان عرصه کنش انتقادی شهروندان عرصه ای فراخناک را شکل می دهد که از مخالفت با حجاب اجباری تا نارضایتیهای معیشتی همگی استعداد تبدیل به کنش سیاسی معطوف به براندازی نظم سیاسی موجود و گذار از آن را بیابد و افقی ازجمهوریت ناتمام ایرانیان را هویدا سازد که نقطه حرکت انقلاب ۵۷ بوده است.
ناتمام بودگی که به نظر می رسد دیگر تمامی بسترها و زمینه های لازم را مهیا می بیند تا فرجامی یابد و امید و کوشش یک سده ای ملت ایران را متحقق سازد.
از زیتون