دو سه در آنطرف تر از خانهمان، یک خانوادهی افغان زندگی میکنند. از آنها که کلی بچهی قدونیمقد دارند. چندروزپیش توی حیاط جمع شده بودند و “برای” را میخواندند. حدس زدنِ چراییش سخت نیست. چون بالاخره یکجا بهحساب آورده شدهاند… قشنگ حس میکردی از چند بیت قبلتر دارند آماده میشوند، دارند تمام جانشان را جمع میکنند تا آنجای شعر که میگوید “برای کودکان افغانی” را بلندتر بخوانند. انتظار را میفهمیدی. قشنگ حس میکردی کیف میکنند وقتی به اینجای آهنگ میرسند… این ذوق را که “ببین پسر، میشنوی؟ اسم ما را توی یکآهنگی گفتهاند“…
دلم میخواست در آن لحظه که از پنجره این صحنهی باشکوه را میدیدم گنجشک میشدم میرفتم روی شانهی لاغرِ آن پسرک هفتهشتسالهی دمپاییپوشِ توی حیاط مینشستم، بغلش میکردم و میگفتم “دردت به جانم، آخر چرا اینجوری میگویی ‘برای حسرت یک زندگی معمولی‘ ، که دل آدم خون بشود؟ چرا یکجوری میگویی که انگار هزار سال عمر کردهای؟ آن ساعتهای طولانیِ پیادهرو و ترازو با تو چه کردهاند که چشمهایت غم غربتِ هزارساله دارند؟ الان من چه کنم که لحظهای از حسرتت برای یک زندگی معمولی کم شود؟“…
کاش بودید و میشنیدید آنجایی را که اوج آهنگ را مثل خود شروین در اوجِ اوجِ اوج خواندند… بلندِ بلند… “برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده“… و این را بچههایی میخواندند که هیچوقت دانشآموز بودن را تجربه نکردهاند. چون صبحبهصبح باید ترازویشان را زیر بغل بزنند و تا شب گوشهی پیادهرو بنشینند. ساعت دوازدهیکِظهر، برگشتنِ دستهجمعیِ بچههای خندانِ روپوش بهتن از مدرسه را ببینند و چشمهایشان را الکی به ترازو بدوزند یا الکی مشغول مرتب کردن سکههایشان شوند تا یادشان برود چقدر دلشان میخواهد یکی از آن بچهها باشند… باید خیلی دلت بزرگ باشد که چنین لحظههایی را تجربه کرده باشی و تا حالا حتی یک روز جزو آن دانشآموزانِ خندان نبوده باشی ولی چنین کریمانه با شوق بخوانی “برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده“…
خیلی شرف میخواهد هزاران کیلومتر از مزارشریف و هرات دور باشی، در وطنت نباشی، تمام داراییت از این دنیا، یک ترازو باشد ولی با تمام دلت بلند بخوانی “برای مرد میهن آبادی“… الهی که آبادی میهنمان نزدیک باشد بچه… آبادی میهن من، آبادی میهن تو، آبادیِ هرجایی که اسیر طالب هاست و دلِ بچههایش و گنجشکهایش آبادی میخواهد. ,,,,
دو سه در آنطرفتر از خانهمان، یک خانوادهی افغان زندگی میکنند. از آنها که کلی بچهی قدونیمقد دارند. چندروزپیش توی حیاط جمع شده بودند و “برای” میخواندند. حدس زدنِ چراییش سخت نیست. چون بالاخره یکجا بهحساب آورده شدهاند… قشنگ حس میکردی از چند بیت قبلتر دارند آماده میشوند، دارند تمام جانشان را جمع میکنند تا آنجای شعر که میگوید “برای کودکان افغانی” را بلندتر بخوانند. انتظار را میفهمیدی. قشنگ حس میکردی کیف میکنند وقتی به اینجای آهنگ میرسند… این ذوق را که “ببین پسر، میشنوی؟ اسم ما را توی یکآهنگی گفتهاند“…
دلم میخواست در آن لحظه که از پنجره این صحنهی باشکوه را میدیدم گنجشک میشدم میرفتم روی شانهی لاغرِ آن پسرک هفتهشتسالهی دمپاییپوشِ توی حیاط مینشستم، بغلش میکردم و میگفتم “دردت به جانم، آخر چرا اینجوری میگویی ‘برای حسرت یک زندگی معمولی‘ ، که دل آدم خون بشود؟ چرا یکجوری میگویی که انگار هزار سال عمر کردهای؟ آن ساعتهای طولانیِ پیادهرو و ترازو با تو چه کردهاند که چشمهایت غم غربتِ هزارساله دارند؟ الان من چه کنم که لحظهای از حسرتت برای یک زندگی معمولی کم شود؟“…
کاش بودید و میشنیدید آنجایی را که اوج آهنگ را مثل خود شروین در اوجِ اوجِ اوج خواندند… بلندِ بلند… “برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده“… و این را بچههایی میخواندند که هیچوقت دانشآموز بودن را تجربه نکردهاند. چون صبحبهصبح باید ترازویشان را زیر بغل بزنند و تا شب گوشهی پیادهرو بنشینند. ساعت دوازدهیکِظهر، برگشتنِ دستهجمعیِ بچههای خندانِ روپوش بهتن از مدرسه را ببینند و چشمهایشان را الکی به ترازو بدوزند یا الکی مشغول مرتب کردن سکههایشان شوند تا یادشان برود چقدر دلشان میخواهد یکی از آن بچهها باشند… باید خیلی دلت بزرگ باشد که چنین لحظههایی را تجربه کرده باشی و تا حالا حتی یک روز جزو آن دانشآموزانِ خندان نبوده باشی ولی چنین کریمانه با شوق بخوانی “برای چهرهای که میخنده، برای دانشآموزا، برای آینده“…
خیلی شرف میخواهد هزاران کیلومتر از مزارشریف و هرات دور باشی، در وطنت نباشی، تمام داراییت از این دنیا، یک ترازو باشد ولی با تمام دلت بلند بخوانی “برای مرد میهن آبادی“… الهی که آبادی میهنمان نزدیک باشد بچه… آبادی میهن من، آبادی میهن تو، آبادیِ هرجایی که اسیر طالب هاست و دلِ بچههایش و گنجشکهایش آبادی میخواهد.