آدمی یک بار به دنیا میآید اما به دو شیوه میمیرد. یکی مرگی تقویمی و فیزیکی است که عمر در آن به هر دلیلی به انتها میرسد و به گفته اسپینوزا، اندامهای بدن نسبت خود را با یکدیگر از دست داده، از توان تهی شده و فرد میمیرد. در دیگری آدمی هنوز زنده است و با اینکه نسبتهای بدنش پابرجاست اما مرده است.
آدمی یک بار به دنیا میآید اما به دو شیوه میمیرد. یکی مرگی تقویمی و فیزیکی است که عمر در آن به هر دلیلی به انتها میرسد و به گفته اسپینوزا، اندامهای بدن نسبت خود را با یکدیگر از دست داده، از توان تهی شده و فرد میمیرد. در دیگری آدمی هنوز زنده است و با اینکه نسبتهای بدنش پابرجاست اما مرده است. این مردگی از آنرو است که نتوانسته از جهان کلیشهها گذر کند و همواره و هنوز در جهان کلیشهها به سر میبرد. بسیارند آنان که در جهان کلیشهها میمانند، میمیرند و هرگز با «خود» به معنای واقعی روبهرو نمیشوند. یعنی خود آنان از خودشان اثر نمیپذیرد. روایتهای غیرکلیشهای با وجه ظهورهای متفاوت میتواند آدمی را از حالمایهای دمدستی به حالمایه عمیق عبور دهد. مواجهه شکنجهگر با بدنی که زمانی آن را شکنجه داده، در زمان و مکانی غیرکلیشهای میتواند خود آدمی را برانگیزد و در برابر خودش قرار بدهد تا بر احساسش اثر بگذارد. ابوالفضل تقوی، رئیس اداره ساواک اصفهان، در پی چندین روز متواریبودن، دستگیر و به زندان منتقل میشود. بعد از بازجوییهای مکرر درخواست میکند تا با مقام مؤثری دیدار کند؛ چراکه درخواستی دارد. این ملاقات با فرماندار وقت اصفهان در سلول زندان صورت میگیرد. ملاقات بین شکنجهگر و شکنجهشدهای که یکدیگر را بهخوبی میشناسند. دیگر از ابهت شکنجهگر دیروز، ابوالفضل تقوی، چیزی باقی نمانده است. او در خود شکسته و در انتظار مرگ است. اینک باید از کسی تمنای یاری کند که بارها به دستور او شکنجه شده است. زندانی دیروز در برابر زندانی امروز مینشیند تا به حرفهای شکنجهگرش گوش بدهد. زندانی دیروز به او میگوید اولین ملاقاتمان را که بدنم سراسر باندپیچیشده بود، یادت میآید؟ زندانی امروز آن روز را بهخوبی به یاد دارد. این آدم و تصویر بدن شکنجهشدهاش را بهخوبی میشناسد. به دستور او شکنجهاش داده بودند، اما پشیمان نیست. این کار در حیطه مسئولیتی بوده که دستگاه از او خواسته است. او سعی کرده کارش را به نحو درستی انجام بدهد. تقوی به زندانی دیروزش میگوید میداند که اعدامش خواهند کرد، اما برای آخرین بار درخواستی دارد. زندانی دیروز سرش را به علامت رضایت تکان میدهد. تقوی با تضرع میخواهد نگذارد تحت فشارش قرار بدهند تا خانهای را که در آنجا پنهان شده بود لو بدهد و جان آدمهایی را که پناهش دادهاند به خطر بیندازد. این لحظه، لحظه تکینی است که اگر زندانی دیروز آن را درنمییافت، اسیر جهان کلیشهها میشد. چه شده بود که شکنجهگر بیرحم دیروز درخواست عطوفت میکرد، آنهم نه برای خود، برای دیگران؟ او یک بار به دنیا آمده بود و میخواست پیش از آنکه به دست انقلابیون اعدام شود، از جهان کلیشهها، سیستم سرکوب و باور به مسئولیت و اطاعت از فرمان بگریزد. میخواست پیش از مرگ فیزیکیاش دوباره به زندگی بازگردد و زندهبودن و بودن در جهان را تجربه کند. احساس کند که میتواند به دیگران عشق بورزد و به خودش اثبات کند نمرده است. میخواهد زنده شود تا دوباره بمیرد. بر کسی آشکار نبود او در مواجهه با چه چیزی توانسته بود خودش را ملاقات کند و خودش روی احساسش اثر بگذارد. سارتر تعبیر درخشانی دارد: «جهان شکنجهگاهی است که مادر در آن به بند کشیده شده است و من متولد میشوم تا او را نجات بدهم». اگر با تولد، مادر از شکنجه خلاص میشود، چرا آدمی نتواند با تولد دوباره، خود را از شکنجه خود خلاص کند. آدمی که از شکنجهگری خود خلاص شود، هرگز دست به شکنجه نخواهد زد. عادل مشایخی در کتاب «دلوز، ایده، زمان» (گفتوگویی درباره ژیل دلوز) میگوید: «میشل آنری پدیدهشناسی خود را پدیدهشناسی رادیکال زندگی مینامد. او میان دو وجه از پدیدارشدن تمایز مینهد: پدیدارشدن جهانی و غیرجهانی. وجه نخست همان پدیدارشدن قصدی است، چیزی پدیدار میشود. اما این وجه از پدیدارشدن بر وجهی بنیادیتر مبتنی است، پدیدارشدن خود بر خود که کاملا غیرقصدی و ناجهانی است. او این وجه دوم را زندگی یا سوبژکتیویته مینامد. منظورش از سوبژکتیویته آن چیزی است که خود را احساس میکند… اینجا پدیدارشدن امر قصدی نیست، بلکه گونهای احساس است، گونهای اثرپذیری از خود به معنای اسپینوزایی کلمه… اگر به زبان سارتر بخواهیم بگوییم، گونهای آگاهی از خودِ آگاهی که کاملا غیرقصدی است». اینک دو زندانی در برابر یکدیگرند؛ زندانیای که میخواهد قبل از مرگ فیزیکیاش دوباره زنده شود تا بدنش ارزش مردن داشته باشد و این امر، زندانی دیروز را در آزمونی سخت قرار داده است.
او که هنوز در حالوهوای انسانی رخداد است، دستش را جلو میبرد تا با شکنجهگرش دست داده و به او اطمینان بدهد دیگر کسی در این مورد از او بازجویی نخواهد کرد. اینها لحظههای تکینی است که در آن میتوان از جهان کلیشهها گریخت. این روایت یا خاطره، مقدمهای است برای این پرسش که جایگاه پرویز ثابتی، شکنجهگر دیروز، امروز کجاست؟ آنچه او از خود نشان میدهد، بیانگر این است که مفتون خود و مسئولیتش است؛ از اینرو است که هنوز نقش شکنجهگر را بازی میکند. این بار او بهتنهایی مردگان را شکنجه میدهد. کسانی را که زمانی شکنجه داده و تحقیرشان کرده بود، دوباره شکنجه میدهد و آنان را که کشته بود، دوباره میکشد. ثابتی در جهان مردگان ادغام شده است. او به جهان مردگان تعلق دارد و شکنجهگر جهان آنان است و مهمتر اینکه قادر نیست خود را از خود شکنجهگرش و جهان کلیشهها خلاص کند.
شرق