غزل مثنوی زیبایی از خانم «هیلا صدیقی» با نام “کلاس درس خالی مانده از تو” که ایشان به تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۸۸ در انجمن فرهنگی ادبی امیرکبیر هدیهٔ حضار نمودند.
هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه بوی الفبا
صدای زنگ اول محکم و تیز
جزای خندههای بی مجوز
و شادیها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانیهای ما بود
فرود خشم و تهمتهای یکریز
رسیده اول مهر و درونم
پر است از لحظههای خاطرانگیز
کلاس درس خالی مانده از تو
من و گلهای پژمرده سرمیز
هوا پاییزی و بارانیام من
درون خشم خود زندانیام من
چه فردای خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشهها بر آب دیدیم
چه دورانی چه رویای عبوری
چه جستنها به دنبال ظهوری
من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیر پنجههای باز بودیم
همان بازی که با تیغ سرانگشت
به پیش چشمهای من تو را کشت
تمام آرزوها را فنا کرد
دو دست دوستیمان را جدا کرد
تو جام شوکران را سر کشیدی
به ناگه از کنارم پرکشیدی
به دانه دانه اشک مادرانه
به آن اندیشههای جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند
به سوز سینههای مانده در بند
دلم صد پاره شد بر خاک افتاد
به قلبم از غمت صد چاک افتاد
بگو ـ بگو آنچا که رفتی شاد هستی؟
در آن سوی حیات آزاد هستی؟
هوای نوجوانی خاطرت هست؟
هنوزهم عشق میهن در سرت هست؟
بگو آنجا که رفتی هرزهای نیست ؟
تبر تقدیر سرو و سبزهای نیست ؟
کسی دزد شعورت نیست آنجا؟
تجاوز به غرورت نیست آنجا؟
خبر از گورهای بی نشان هست ؟
صدای زجههای مادران هست؟
بخوا ن همدرد من هم نسل و همراه
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اول مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پژمرده سر میز