خبرهایی که همۀ ما همه روزه در رسانه ها، بخصوص رسانه های مخالف یا مخالف نمای خارج، می خوانیم، بسا اوقات نشان از نوعی بی صاحب ماندن کشور ایران دارد؛ هر کس از هر گوشه اش چیزی می دزدد و البته هیچکس هم جوابگو نیست، آثار باستانی اش به حال خود رها شده و در معرض تخریب قرار دارد و دولت هم اعتنایی ندارد، محیط زیست اش که سپرده شده به دست حوادث و هر کس هر چه خواست می کند، روزگار مردم اش هم که این است که هست. به هر صورت هر کشور حالت ملک متعلق به مردمان اش را دارد و مثل هر ملکی نیاز به سرکشی و مراقبت دائم که البته بر عهدۀ حکومت است. ولی در اینجا مملکت حالت ملک بی صاحب را پیدا کرده که هر کس در آن هر کار می خواهد می کند؛ امری که، در تصور معمول، با دیکتاتوری منافات دارد. خلاصه اینکه کشوری «هم دیکتاتوری باشد و هم بی صاحب» اسباب تعجب است و تصور نمی کنم بتوان نمونه های بسیاری از آن یافت. ببینیم چگونه می توان این امر را توضیح داد.
دیکتاتوری اسم عامی است برای نظام هایی که حقوق مردم را غصب می کنند و، نه به خواست آنها که به خواست خود، کشور را اداره می نمایند. این نظام ها، در عین داشتن این عیب اساسی و عمده، معمولاً مدعی کارآیی هستند و حذف نهادهایی را که نمایندگی مردم را بر عهده دارند و کار را از طریق انتخابات و بحث و تبادل نظر انجام می دهند، به این ترتیب توجیه می نمایند که ادارۀ مملکت را بدون واسطۀ این اسباب دست و پا گیر و استفاده از این روش های وقت گیر، انجام می دهند. این ادعا در رژیم های اتوریتر که معمولاً وجود خویش را در درجۀ اول با کارآیی توجیه می نمایند، بسیار رایج و مرکزی است، ولی رژیم های توتالیتر نیز، در عین اینکه پشتوانۀ اصلی شان ایدئولوژی است، همیشه مدعی کارآمدتر بودن از دمکراسی، هستند. اینها البته ادعاست، ولی به هر صورت در این موارد، حال هر قدر مفتضح، معمولاً آن بی در و پیکری که در نظام اسلامی شاهدش هستیم، دیده نمی شود. از آنجا که این یکی از نوع توتالیتر است، مقایسه را از مثال های این نظام سیاسی شروع می کنم.
دو مثال توتالیتر
روسیۀ استالینی و آلمان هیتلری دو مثال بارز این نوع حکومت است و محورهای اصلی تحقیق در بارۀ این نوع رژیم ها. مورد روسیه، نمونۀ حکومتی است که در آن حزب بیشترین تسلط را بر دستگاه دولت پیدا کرده بود و آن را کاملاً به خدمت ایدئولوژی خود و اهداف اش گرفته بود. البته نفس حضور شخصیتی مانند استالین که، در رأس قدرت، صاحب اختیار تام بود، در عین اینکه عامل اختلال ثابتی برای کار منظم و ساعت وار دستگاه حزبی به حساب می آمد و دائم ساز و کار دیوانسالاری حزبی را که مثل هر دستگاه اداری دیگر، متکی به کار از روی قاعده بود، بر اساس اولویت های سیاسی که اهم آنها ضمانت قدرت مطلقۀ خودش بود، منحرف می کرد، نقطۀ مرجع وحدت و ضامن اصلی آن بود. انتظام حکومت، که البته هیچگاه مطلق نیست، بسیار زیاد بود و اگر هم ممکن بود کارهایی بدون اطلاع استالین انجام بگیرد، امکان اینکه خلاف خواست او انجام بگیرد بسیار کم بود.
مورد هیتلر و حزب نازی تفاوت های عمده با مورد قبلی داشت. اول از همه اینکه هیتلر در عمل هم لنین بود و هم استالین، یعنی هم کسی بود که انقلاب را به پیروزی رسانده و هم معمار اصلی جامعۀ نازی. نکتۀ دوم اینکه همراهان قدرت گیری هیتلر، به استثنای چند نفر که تصفیه شدند و معروف ترین شان ارنست روهم است، عملاً در اطراف وی ماندند و تا به آخر قدرت را اداره کردند؛ در صورتی که استالین با نظم و پیگیری تمام، عملاً همۀ همراهان لنین را از میان برداشت. سوم اینکه حزب نازی، به دلایل مختلف، که احتمالاً مهمترین آنها ترتیبات قدرت گیری نازی ها بود که به شکل قانونی به قدرت رسیدند و بعد کودتا کردند و نیز استحکام سنت دولتداری آلمان و اهمیت ارتش و نخبگان محافظه کار در دادن یاری یا لااقل رضایت به صعود هیتلر، هیچگاه نتوانست در حدی قابل مقایسه با کمونیست ها بر دستگاه دولت مسلط گردد. با بروز جنگ این تسلط بیشتر شد ولی نه به حد دشمن شرقی.
در مورد نازیسم، اهمیت نقش رهبر، نه فقط به سیاق دیگر نظام های فاشیستی، بلکه به دلیل نوع خاص رابطه ای که هیتلر با پیروان اش ایجاد کرده بود و اصرار در بیواسطه نگاه داشتن این رابطه، بسیار بیشتر از مورد استالین بود. هیتلر آدمی نبود که از درون دستگاه اداری حزبی سر بر کرده باشد و به ریاست رسیده باشد، او کانون و مرکز ثقل حزب نازی بود. علاوه بر این، با ایجاد رقابت و حفظ تعادل بین سرکردگان نازی، مهار آنها را در دست حفظ کرده بود. حضور همراهان قدرت گیری و قرار داشتن شان در حلقۀ اول قدرت، به نظام نازی حالتی داده بود که شماری به فئودالیسم تشبیه اش کرده اند.
یک مثال سنتی
به اینجا و داستان فئودالیسم که رسیدیم، مثالی هم از نظام های قدیم می آورم تا موضوعی که می خواهم طرح کنم روشن تر بشود.
نقطۀ شروع بنیان نهادن هر امپراتوری فتوحات نظامی است. سرداری پیدا می شود که به اتکای توانایی های خویش، و یاری همرزمان قابل و بخت مساعد، موفق به زیر نگین آوردن قلمروی می شود. مرحلۀ اولِ کشور داری، تقسیم ادارۀ ولایات است بین همرزمان. اینها ملزم به فرمانبری هستند و بسا اوقات حتی مالیات هم نمی پردازند، فقط لشکریان خویش را ساخته و آماده نگاه می دارند تا در موارد لازم به خدمت فرمانروا بشتابند. ولی، در عین حال، خط تحول هر امپراتوری ، متمرکز شدن و اداری شدن است. یعنی همرزمان حاکم جای خود را به کسانی می دهند که از طرف فرمانروا، یا بهتر از آن، از سوی وزیر و کارگزارش تعیین شده اند، انواع و اقسام مالیات را برای مرکز جمع می کنند و در صورت امکان، حتی حقوق خودشان هم از مالیاتی که می گیرند پرداخت نمی گردد، بلکه از جای دیگر حواله می شود، طبعاً لشکریان هم دیگر ابواب جمع حاکم محل نیستند، تابع مرکز و شخص فرمانروا هستند. نمونۀ ساده و نزدیک این امر را می توان در تحول صفویه دید که ایران را پس از مدت ها متحد کردند و این مراحل را از سر گذراندند تا حکومت شان صورت امپراتوری اداری و تثبیت شده، چنانکه مطابق سنت کشور داری ایرانیان بود، پیدا کرد. حکومت شاه عباس را می توان نقطۀ رسیدن به این مرحله شمرد. می دانیم که پراکندگی قدرت در نظام های قدیم هم، بدون اینکه الزاماً همانند فئودالیسم اروپایی باشد، گاه، به قصد تشبیه و از سر تساهل، فئودالیسم خوانده می شود.
قدرت گیری خمینی
حال بیاییم به امروز و این حکومت اسلامی خودمان.
اول از همه باید به یاد داشت که خمینی از بابت فکر حکومتی، هیچ نداشت جز همان خیال پردازی های سست ولایت فقیه که نمی توانست به چیزی جز زیر و رو کردن نگرش تاریخی تشیع و باطل کردن سیر رهایش این مذهب و البته تبدیل اسلام به ایدئولوژی حکومتی منجر شود و شد. اصلاً اینکه حکومت کردن در جهان امروز یعنی چه، در مخیلۀ او نمی گنجید و احتمالاً همین باعث شده بود تا واقعاً تصور کند که این کار از او و روحانیت شیعه برمی آید.
به هر صورت قدرت گرفتن همان و افتادن به راه حکومت توتالیتر همان، و حاکم کردن ایدئولوژی من درآوردی اش بر سرنوشت مردم ایران، همان. این هم باز امری بود که خمینی نه از آن درکی داشت و فهمی که، مثلاً، در جهان مدرن بر پا کردن چه نظام هایی ممکن است و طرح مضحک سیاسی اش راه به کجا می برد. تصورش از حکومت این بود که یکی امر کند و دیگران تبعیت، سازمان کار و پیچیدگی اش و اینها… همه از محدودۀ ذهن او بیرون بود. توجه به اینکه حزب نوع لنینی برای طرح سیاسی اش لازم است و بدون آن نمی توان توتالیتاریسم بر پا کرد و اینها که دیگر جای خود دارد…
طی انقلاب و پس از آن، ایفای نقش حزب واحد بر عهدۀ اسلامگرایان و در حقیقت هستۀ اصلی آنها، که روحانیت است، افتاد. ولی مشکل این بود که خمینی حتی از سازماندهی روحانیت هم تصوری بیش از آنچه که در باب پیغمبر نقل شده و عبارت از در مرکز قرار گرفتن رهبر و تبعیت بقیه است، در ذهن نداشت و البته باید اضافه کرد که از بابت سیاسی امکان این را هم که روحانیت را از نو سازماندهی کند نداشت، چون نمی توانست با عملیات آکروباتیک تکیه گاه اصلی خود را از پشت خویش بردارد.
روحانیت، به رغم ذلیل شدن شریعتمداری که کینه اش به دل رهبر انقلاب بود، هیچگاه به طور سازمان یافته زیر حکم خمینی نرفت. البته امر رهبر مطاع بود، ولی او در عوض، رعایت افراد شاخص را که به هر ترتیب، اگر هم شده با تأیید ضمنی، قدرت گیری وی را تأیید کرده بودند، می کرد و مهمتر از آن، برای همۀ آنها امتیازاتی منظور می داشت، بخصوص در غارت انقلابی.
اگر سه مثالی را که در بالا آوردم از نظر بگذرانیم، خمینی مثل استالین حزب واحد نداشت که به یاری اش تسمه از گردۀ ملت بکشد و خود تسمه از گردۀ حزب. مثل هیتلر رهبری نبود تا هرکس در قدرت سیاسی ـ مذهبی که سر هم کرده، سهمی دارد، مطلقاً به او مدیون باشد و تابع کامل اوامرش و بتواند با بازی دادن سران نظام، حکومت مطلق خویش را تداوم ببخشد. آنها که در قدرت گیری اش به نوعی نقش بازی کردند و از غنائم انقلابی به حد وفور برخوردار گشتند، چه روحانی و چه اسلامگرای سیویل، عملاً نه در دستگاه دولت که بر آن چنگ انداخته اند، تحلیل رفتند، چون با در نظر گرفتن ساز و کار این دستگاه، چنین چیزی ممکن نبود، و نه هیچگاه در سازمان روشنی منتظم گشتند. داستان ظهور و سقوط حزب جمهوری اسلامی را همه می دانند، وضعیت روحانیت شیعه هم این است که می بینیم. خلاصه کنم، نه حزب لنینی در کار بود، نه رهبر هیتلر صولت و نه همت شاه عباسی؛ وضع این شد.
در نتیجه
در نتیجه، حکومت ایران وضعیتی پیدا کرده که یک بخش متمرکز و نسبتاً منتظم دارد که دستگاه دولت است و ارث پهلوی است و ملایان در بنایش کوچک ترین سهمی ندارند و چند و چون کارش را در قانون اساسی معین کرده اند، به علاوۀ یک بخش بسیار بزرگ و مهم ولی پراکنده و نظم نایافته که اسلامگرایان و بخصوص روحانیت «مبارز»، یعنی طرفدار و جیره خوار رژیم، را شامل می گردد و انگل دستگاه دولت است. نکته در اینجاست که بخش اخیر هیچ انتظام سازمانی ندارد، بر خلاف آنچه که از حکومتِ مدعی یکی کردن سیاست و دیانت انتظار می رود، در قانون اساسی از آن صحبتی نشده و در خارج از این محدودۀ حقوقی هم نظم و ترتیب معینی ندارد. اصطلاح «فئودالیسم» که در مورد نازی ها در مقام تشبیه به کار می بردند، اینجا هم کاربرد دارد؛ ای بسا درست تر. بخصوص که بعد از مرگ خمینی تشدید هم شده است، به دلیل ورشکستگی ایدئولوژی و سستی پیوندهایی که به آن متکی بوده است. البته خود اسلامی ها اسم این هرج و مرج را آزادی یا کثرت گرایی گذاشته اند، ولی همه می دانند که اینها حرف مفت است.
طبعاً کاری که خمینی نکرد، از خامنه ای هم برنیامد و از رهبر دیگری هم بر نخواهد آمد. موضعگیری های رهبر فعلی در باب فقه که بخش سیاسی آن را برای خود می خواهد و باقی را به دیگران وا می گذارد، اعترافی صریح است به شکست یکی کردن دیانت و سیاست در حکومت اسلامی و اینکه اینجا هم منطق برتر، منطق سیاست است، به علاوۀ پذیرش عیان اینکه نظام اسلامی حتی از عهدۀ یک دست کردن روحانیت هم بر نمی آید. همه در باب خامنه ای صحبت از مرجع تقلید بودن یا نبودن او می کنند که بی مورد است و هر چه که می کند یا نمی کند به حساب ضعف اش می گذارند. به تصور من، اصولاً روشی که وی برای حکومت کردن دارد و متناسب مقامی است که در قانون اساسی اسلامی دارد (خمینی مؤسسی بود که در حقیقت بیرون از این قانون بود و ماند)، جا برای ادارۀ مستقیم باقی نمی گذارد و کسی که شاغل این مقام بشود باید به دخالت های موضعی، در موارد مهم و بیشتر برای باز داشتن از کار نادرست تا امر کار درست، اکتفا کند. بی خود نیست اگر برداشتی هم که یزدی از عصمت رهبر عرضه می کند، از همین قماش است: منفی و منقطع. گذشته از متعادل بودن این برداشت حداقلی، قرابت اش با روش رهبری روزمرۀ خامنه ای هویداست. عجالتاً نکته ای را هم محض درد دل اضافه کنم: جداً تصور می کنم اگر محمدرضا شاه دست نخست وزیران منتصب خودش را همانقدر باز گذاشته بود که خامنه ای دست این رؤسای جمهور به اصطلاح منتخب مردم را باز می گذارد، هیچگاه در آن مملکت انقلاب نمی شد و بنده و امثال بنده هم اوقات شان را صرف آزمایش و تحلیل پسماندۀ نکبت خمینی نمی کردند تا بنشینند و از این قبیل مقالات بنویسند.
چاره؟
دولت اسلامی هم فضول است و به همه کار کار دارد و هم سست؛ یعنی از عهدۀ هیچ کاری جز همین فضولی و البته سرکوب مردم بر نمی آید. خلاصه اینکه یک گام از برداشت خمینی از حکومت، جلوتر نیامده است. تازه باید در این مورد آخر یادآوری کرد که در اینجا هم سستی اش هویداست چون برای سرکوب جنبش سبز ناچار شد به سبک بیست و هشت مردادی، دست بزند به دامن لشوش که این هم در حکومت توتالیتر واقعاً مایۀ سرشکستگی است. این همه ادعا و امکانات و نداشتن گروهان منظم و کارآمدِ سرکوب، نشان می دهد کار حکومت به کجا کشیده است…
در آمدن مملکت ایران از این بی صاحبی، در درجۀ اول مستلزم ایجاد یک دستی است در نظام قدرت. این کار به سه راه ممکن است. اول از همه درست کردن حزب لنینی که اختیار کامل دولت را بگیرد. این تندروان یا اصولگرایان که دائم داد و فریاد می کنند، منطقاً می بایست در این راه بکوشند، چون خواست ها و برنامه هایشان بدون چنین دستگاهی اجرا شدنی نیست، ولی در این مورد عقل شان از بنیانگذار نظام بیشتر نیست، فقط می توانند دست و پا بزنند و به جناح مقابل بد بگویند.
راه دیگری هم هست که متمرکز و منتظم کردن اقتدار مذهبی در تمام ابعاد آن است، نه فقط بخش سیاسی اش که اسلامگرایان تصور می کنند کرده اند. این راه از اولی هم مشکل تر است زیرا اگر با حزب جمهوری اسلامی در راه اول کوششی شد، در باب قدرت مذهبی، حتی خمینی هم کوششی نکرد، چون آگاه بود که قادر نیست.
می ماند راه سوم که روحانیان هوشمند حتماً تا اینجا حدس زده اند: جدایی. جدایی و فهمیدن اینکه حکومت کار شما نیست. نه به این دلیل که اصولاً برای این کار بی استعدادید، به هیچوجه. بدون شک در بین روحانیان افرادی را می توان سراغ کرد که در این باب قابلیت بالای معمول دارند و حتماً از عهده بر می آیند و البته راه را عوضی جسته اند و به جای رفتن دنبال سیاست رفته اند حوزه. ولی مسئله، مسئلۀ فرد نیست، مسئلۀ جمع است. به این دلیل که گروه تان از بابت ساختاری از عهدۀ این کار بر نمی آید. اصلاً اگر فکر می کنید بر سیاست حقی دارید، به این دلیل است که هیچگاه نتوانسته اید تکلیف اقتدار مذهبی را درست روشن کنید. تمرکز و انتظام این اقتدار با تعریف و تحدید آن هماهنگ است، نه این را کرده اید و نه آن را. در نتیجه همه حقی برای خود قائل می شوید و حاصل هم این بلبشویی است که می بینید و می بینیم.
قبول راه حل واقعی در حکم جمع کردن این بساط مفتضح است که همه را به تنگ آورده. می دانم خیال چنین کاری را ندارید، قدرت شیرین است و مزایای جنبی اش هم که جای خود دارد. ولی به هر حال این حکومت ساقط خواهد شد و ملت عذرتان را خواهد خواست. اقلاً خود را برای آن روز آماده کنید، نه با پول فرستادن به کانادا، چون پول ها به مردم ایران برخواهد گشت؛ با مختصری صرف وقت و تعمق برای فهمیدن اینکه راه حل درست همان جدایی است در قالب لائیسیته و آماده کردن خودتان. از عهدۀ امتحان قدرت که بر نیامدید، حال که فراغتی هست، اقلاً درس تان را برای امتحان جدایی حاضر کنید که در راه است.
ایران لیبرال