اون قدیما که تو شهر ما انتخاباتی در کار نبود و شاه خائن، هنوز خائن نشده بود، و بدون اغراق اکثریت جوانان سیاسی نمی اندیشیدند ودر شادی و خلاقیت.
خیابونا خلوت بودن و آسمونا آبی …
اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته بود،
یه روزایی می رفتیم چهارراه پهلوی فروشگاه بتهوون دنبال صفحه ی جدید
بعدشم می رفتیم آندره ساندویچ می خوردیم یا سیف علی ۴ راه کالج و اسب سفید،
یا اگه پول داشتیم، می رفتیم کارتیه لاتن تو خیابون کاخ و اسپاگتی می خوردیم.
اون قدیما، یه روزایی که هنوز انقلاب نشده بود،
بعدازظهرا می رفتیم کافه قنادی بامداد که یه کم پایین تر از آندره بود.
گاهی هم پیراشکی خسروی و بعدشم کافه نادری.
یه عصرایی که همه چیز آزاد بود و تو خیابونا پُر از وَن نبود، پیاده از خیابون جم توی تخت طاووس، می رفتیم تا سینما شهر فرنگ یا شهر قصه.
ساعتها تو صف می ایستادیم تا فیلم ایزی رایدر رو ببینیم یا مردی از لامانچا، پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا راننده تاکسی …
بعدشم از خیابون وزرا که هنوز اسمش ترسناک نبود، قدم زنان و گپ زنان برمی گشتیم خونه.
از بخش رفتن با درامد دانشجویی به کاباره میامی و گاهی جمشید در لاله زار میگذرم !! و خود سانسوری متداول آنهم برای کم کردن اعتراضات نوه های دانشجو …
جلوی سینما امپایر یا آتلانتیک و رادیو سیتی قرارهای یواشکی می ذاشتیم و کسی تو گوشمون نمی خوند که تو جهنم قراره از موهای دخترای همراهمون آویزونمون کنن! ویا فیلم بگیرین و پشت دوربین تلویزیون دخترا را به گریه بندازن.
یه شبایی بود که رستورانا مجبور نبودن سر ساعت دوازده تعطیل کنن، اونوقت شام می رفتیم ریویِرا یا سورنتو، یا بالکن اون رستورانه نبش میدون ونک که کنارش زمین مینی گلف داشت و سهراب اندیشه گیتار می زد و می خوند…
یا یکتا و پیتزا ها ی ارزانش که با هر بودجه ای میشد و گاهی هم دراوین سینما با …
از جلوی خوشنود هم رد می شدیم و می رفتیم خیابون فرشته پیاده روی، نسبتهامونم برای کسی جالب نبود!
یه غروبایی می رفتیم انجمن ایران و شوروی فیلمای روشنفکری می دیدیم… رزمناو پوتمکین، مادرِ گورکی، داستان یک انسان واقعی … و همینطور پارتی با هزینه جمع وپولهای تو جیبی مان در سالن شیک و مدرن انجمن ایران و امریکا که همش سیمانی بود در نزدیکی ها ی خیابان عباس آباد بالاتر از سینما شهر فرنگ که اکنون مصادره شده و کانون پرورش فکری کودکان و نو جوانان در ان جا خانه گزیده اند و از پرورش خبری نیست.
یه وقتایی هم می رفتیم کوچینی سر خیابون کاخ یا لابیرنت و کیج …
تابستونا متل قو، گرام تُپاز که هنوز دارمش !! تو ماشین فورد آورده شده از آلمان با اکیپ دانشجویی و ارز ۶۰ ریالی با راهنمایی ایرانیان ساکن در ان دیاران – با صفحه های کج و کوله شده روی داشبورد از آفتاب، دریا و سالن نپتون و فریدون فروغی و فرخزاد و جمع شدن دور آتیش توی ساحل … نوشهر و اسب سفید … یا دهکده غازیان بندر پهلوی ….
اون سالها حتی تصور طرح جداسازی دریا احمقانه و خنده دار بود.
یه شبایی بود که می رفتیم تاتر، کارگاه نمایش اسماعیل خلج … ترس و نکبت رایش سوم، صندلی کنار پنجره بگذاریم و به شب تاریک و سرد بیابان خیره شویم آربی آوانسیان ….
یا تاتر ۲۵ شهریور و نمایش شهر قصه ی بیژن مفید و بعدش سرکی به پارک « ساعی » یادگار مانده از بنیان گذار فضای سبز شهرها و محیط زیست که میگفت « اگر میخواهید از محیط زیستتان مراقبت نکنید بهتر است نفس نکشید در حالیکه پولهایتان را میشمارید » و خبر از این روزها نداشت.
اونوقتا که موسیقی حرام نبود و ساز به هیزم جهنم تشبیه نشده بود می رفتیم تالار رودکی کنسرت و رسیتال.
اونوقتایی که هنوز گشت نیروی انتظامی و کمیته نبود، یه جمعه هایی با همکلاسی ها ، برادرانه و دوستانه می رفتیم دربند، بدون مزین بودنشان به روسری و مانتو – گرما و سرما می پیچید لای موهای دختر خانمها که دلهره ا ی از هیچ کس و ماجرایی نداشتند.
گاهی با تله سی یِژ و گاهی هم پیاده، تا می رسیدیم به قهوه خونه های اون بالا و آش و اُملت می خوردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم و دَبِلنا…و دشت افشان و پای کوبان بر می گشتیم.
روبروی دانشگاه و کتاب فروشیاش … طبقه پایین کتابفروشی گوتنبرگ و بالاش …
انجمن دانشجویی ایران و آمریکا با شادروان خانم مخدره ضیائی ( آموزگار)مدیر با متانت آنجا که با همسر اندیشمندش شادروان ضیایی قاضی سلیم النفس دادگستری، به بهترین شکل ممکن با امکانات انروز اوقات فراغت دانشجویان دانشگاه تهران را با اموزشهای زبان و اطاق مطالعه و شطرنج و…پر میکرد و سفرهای مکرر بیاد ماندنی دانشجویی داخلی و خارجی با تضمین برگرداندن مشمولان وظیفه.
ادامه دیدارها با این خانواده گرامی تا اخرین روزهای زندگی پر بارشان در پسین ساعات سه شنبه ها ادامه یافت و پنجاه و پنجمین سالگرد سه شنبه ها وکادوی یاد بود صفحات گرامافون.
…کتابای انتشارات پروگرس مسکو … در کوتمبرگ و نون خامه ای های میدون ۲۴ اسفند و قرق زمین فوتبال داخل دانشگاه برای بازی و البته گاهی نماز بدون ریا در مسجدی که تازه تاسیس میشد.
نه که خیلی بیکار بودیما، نه که خیلی پولدار بودیما، نه که همه چی عالی باشه و آزادی کف دستمون … نه … ! اما اون روزا زندگی خیلی سبک بود.
هنوز اینجوری ننشسته بود رو کول آدم.
هنوز نه شرقی و نه غربی نشده بودیم و زمین ورزشمان نشده بود با نگرش سیاسی مصلی و هجوم.
زود صبح می شد، دیر شب می شد و شرایط خدمت به مردم و آیندگان مهیا بود.
خوش بودیم به همه چی، به همه جا و هر چیزی در جای خود بود.
اگه پول نداشتیم، پیاده می رفتیم. از این سر تا اون سر تهرون…
بیشتر وقتا نه نه همیشه ،برای همه در حد انتظارو توقع و صلاحیتشان همه چی ساده بود و آروم و همه سر جای خودشون بودن.
مذهبی ها، غیر مذهبی ها، مشروب فروشا، قرتی ها، روشنفکرا، ساواکی ها، فاحشه ها، دزدا، پُلیسا،
سیاسیون و ملیون که آثار اعتراضات را نمی خواستند همراه با نابودی ها ی تدریجی ارزشها پیش بینی کنند.
همچنانکه امروز همین امروز جوانان در مانده در عملکرد پدرانشان برای شرکت در مراسم یاد بود چهره ای ملی و پاک باخته همچون شادروان عباس امیر انتظام در تردید و استفهام.
که با هر تعریفی بزرگواری بود وارسته و انسانی مقاوم و درد کشیده که الگوی مقاومت ملی میتوان بر او نهاد.
کسی نمی خواست از ایران فرار کنه تا خوش باشه – اما با کمک هزینه دانشجویی و کارآموزی در سازمان برنامه با۳۰۰۰ ریال دریافتی ماهانه طبق قرار داد با دانشگاه – هر سال سفر به نقاط محتلف دنیا از امریکا تا هر جا که پیشنهاد و اراده می کردیم با دریافت ویزا در نصف روز آنهم با کمال احترام و اگر گروهی بودیم مهمانی ها در سفارت خانه کشورمان با زیباترین ساختمانها در بهترین نقاط مراکز کشورها و شان و افتخار ایرانی بودن و منزلتی که چیزی را از آنهمه برخوردها امروز نمی بینیم و از فرزندانمان دریغ داشتند.
که بقول فردوسی: جنابان عرب به انجا رسیدش کار که تاج کیانی بسر کرد البته بی توجه به «الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم».
خوشی ها کم نبودن، ناخوشی ها هم کم نبودن، اما انگار طاقتا زیاد بود! نیازهای اولیه و ثانوی تامین بود و یواش یواش داشت چگونگی آزادی ما را به این روزگار می کشاند و اعتراضات دانشجویی در ۱۵ خرداد و بعد ان حسینه ارشاد و محفل درس و بحث شریعتی و سال ۵۷ و اغفال عجیبی که به خود کشی نهنگها تشبیه شد.
آدما خداحافظی کردن سختشون بود، آدما مسیر فرودگاه رو چشم بسته نمی رفتن برای بدرقه!
دغدغه هامون کم بود و دلخوشیامون بسیار ، به محض مراجعه به سیستم اداری یا اقتصادی دولتی یا خصوصی با درآمد ماهانه کافی با همه پوششها ی تکمیلی استخدام میشدیم.
امروز بازنشسته همان سیستم از سازمان امور اداری و استخدامی کشور که سکوی پرتاب بسیاری از همدورها بعنوان اولین فارع التحصیلان رشته علوم اداری برای « مدیریت نیروی انسانی» دیگر دستگاههای دولتی بود.
این سازمان فراموش شده در این روزگار که در حاشیه مانده، بنیان گذار ارزیابی و ارزش یابیها ی بدون رانت و رابطه براساس شایستگی ها ، انتصابات بر مبنای شرایط احراز – مبدع و آورنده طبقه بندی مشاغل ، روشها ، تشکیلات ، آموزش صمن خدمت و……آنهم با مشورت کارشناسان بدون غرض و مرض آمریکایی و انگلیسی که شیطان بزرگی در کار نبود و در ۶ دهه قبل در منطقه نمونه و سرآمد علم اداره و مدیریت و طرف مشورت. …
کانون ماندگار علوم اداری ایران با همه مطالعات و راندمانش در تمامی زمینه ها – که موجود مانده و از گزندها محفوظ و شعبه دانشگاه هاروارد در پل مدیریت این زمان که به دانشگاه امام صادق برای تربیت علماء – در ان وقتها اساتید بی ادعا: فضل اله اکبری ها ، محمد علی احمدی ها ، فرهنگ مهر ها ، اقتداری ها و ناصر کاتوزیان ها را به جامعه علمی تحویل دادند.
الان ما آدمای اون روزا، هزار سالمونه!
هر کدوممون یه گوشه ی دنیا بقچه ی زندگی و خاطراتمونو بغل کردیم ، با دلار ۹ هزار تومانی در رفت و آمد با نرخهای جدید خروجی تصاعدی و هِی نگرانِ سیاست و امروز با همه کوشش در سالم ماندن برای مشاهده تغییرات ارام – پیوسته در دغدغه ممانعت از نا بودی منافع و ارزش های ملی هستیم و فردای بچه هامون – ذهنمون پر از مقایسه ست و بُهت آنهم با جناب ترامپ.
راستی ما آدمای هزار ساله، چند سالمونه؟! که با این سن و سال شاهد زنده افت ارزشها و نابودی اخلاق ، از همه فاجعه بارتر نابودی پندار نیک و دلهره و دغدغه مام میهن و منافع ملی،
کلاغه به خونش رسید یا ادامه بدم با حدود ۶۰ سال خاطره که میماند برای بعد.