کمتر کسی پیدا می شود که اهل سیاست باشد وحسین شاه حسینی را نشناسد. همینطور، کمتر کسی پیدا می شود که از نحله ملیون ایران وطرفداران نهضت ملی و مصدق و جبهه ملی باشد خاطرای از او به یاد نداشته باشد.
با وجود این که حسین شاه حسینی بیشتر مذهبی بود، اما از نظرمن اعتقاد به استقلال و آزادی ایران و مبارزه برای دموکراسی و عدالت او را بیشتر در درون جبهه ملی ایران قرار میداد تا اینکه بتوان او را «ملی – مذهبی» نامید و در صف بازرگان و سحابی و … قرارش داد.
شاه حسینی از دوستان نزدیک پدرم بود که او شخصی مذهبی نبود. در سال های بعد از کودتای ٢٨ مرداد با پدرم و دیگر مبارزان ملی مرتب جلسه داشتند و این جلسات دوره ای هر بار در منزل یکی از اعضای آن جلسات، برگزار می شدند.
من هم که نوجوانی بودم، غالباً در جلساتی که در منزل ما برگزار میشود آنها را میدیدم. از هرکدام خاطراتی دارم. در جلسات، مضمون و محتوای سخنانشان در ارتباط با یافتن راه حل از طریق دین و مذهب هرگز، نبود بلکه همواره در رابطه با آزادی و دموکراسی وعدالت و استقلال سخن گفته می شود، شرایط سیاسی روز مورد بررسی تحلیل قرار میگرفت، بیانیه و اعلامیه های اعتراضی طراحی و تدوین میشد.
آنها کوشش می کردند راه انقلابیون مشروطه ایران را برای کسب آزادی و دخالت در سیاست را دنبال کنند و روش قانونی را که دکتر محمد مصدق دنبال کرده بود ادامه دهند. در آن زمان این مبارزان آزاداندیش برای اینکار بارها به زندان افتادند. شاه حسینی و پدرم و بقیه دوستانش به دفعات و مدتها در زندان های رژیم شاه به سر بردند. اما همه دیدیم که با قطع کردن فعالیت های این مبارزان ملی و آزادیخواهانه که توسط جبهه ملی ایران رهبری میشود، شیوه های مبارزه به خشونت گرایید و از میان این خشونت گرایی ها هیولای خمینی و نهضت مذهبی و ولایت فقیه به برخاست.
در همان ایام گاهی که شاه حسینی زودتر از دیگران به خانه ما برای جلسات می آمد به اتاق من سری می زد و با من چند کلامی صحبت میکرد و می خواست افکارم را بشناسد. روزی در صفحه ای با خط رمزی ویژه خود این سخن گورکی را نوشته وبه دیوار زده بودم : « هر کس بتواند اندیشه را از پای در آورد یادش همیشه در جهان باقی خواهد ماند» که شبیه یک نقاشی بود از نوشته چیزی نمی فهمید و می خواست رمز را فاش کنم و من زیر بار نمی رفتم حدث های چندی زد اما نیافت. من هم نگفتم. مدت ها این موضوع زمینه گفتگوی ما میشد. بالاخره روزی برایش خواندم. گفت از کیست، گفتم خوشش آمد. از اینکه از گورکی نوشته بودم ایرادی نداشت.
وقتی پدرم در زمان شاه به خاطر نوشتن کتاب خاندان های حکومتگر به بندرعباس تبعید شد. هر هفته به ما سر می زد و از باغ کرج اش یک جعبه سیب و میوه های فصل میآورد و گاهی می گذاشت در حیاط و میرفت. به قول خودش مراقب زن بچه ابوالفضل بود. جوانمردی بود اهل زورخانه از نسل تختی قهرمان. به هنگام انقلاب مانند بسیاری زمینه های خفته سیاست و اسلام راستین گل کرد. در کاروانسرا سنگی وقتی مامورین ساواک به جلسه جبهه ملی حمله کردند با پدرم و بختیار فروهر عبدالکریم انواری و … در آنجا بود یادم هست که در دفاع و حمله او پدرم و بختیار ما را تشویق می کردند و خود می زدند و می خوردند همه زخمی و آن و پال شدیم.
بعد از انقلاب مانند بسیاری قبول مسئولیت کرد. اما بالاخره منتقد شد و کنار کشید. پدر من که از او شش سال مسن تر بود و در جبهه ملی و حزب ایران مسئولیت های تئوریک و اجرایی داشت و اهل فلم و مورخ بود و لائیک بود و واهل نماز و قرآن نبود زودتر از همه با خمینی و مذهبیون در گیر شد. با وجود اینکه در دوره اول انتخابات پس از انقلاب در میان ١٢ نفری بود که در دوره اول از درگز وکیل شد و تنها کسی بود که صراحتا نسبت به گروگانگیری اعتراض کرد و آنرا خلاف قوانین بین المللی خواند نه تنها به مجلس راه نیافت بلکه به زندان نیز افتاد.
به گفته خواهران، برادرانم و مادرم در آن دوران سخت، شاه حسینی همیشه به خانه ما سر می زد و در روز هایی که بسیاری از ترس اهریمن مذهبی ما را تنها گذاشته بودند او از هیچ کمکی کوتاهی نمیکرد. همیشه می گفت ابوالفضل تند رو و رادیکال است باید رعایت کند. تا اینکه خودش با اینکه رادیکال نبود نیز در زندان خمینی به ابوالفضل وعلی اردلان پیوست. بر خلاف بسیاری هیچیک زیر بار توبه و تقاضا نرفتند و بر اعتقاد خود وفادار ایستادند.
در این سال ها همیشه از او خبردار بودم و تماس تلفنی داشتم … راه و روش مرا میشناخت و غیر از تشویق چیزی نمیگفت. قرار نبود به این زودی بمیرد.
یادش جاوید باد.
فرهنگ قاسمی