ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعر قرون آمدهاند،
آری!
خاورمیانه اسلامی، از مصر و لیبی تا پاکستان و افغانستان و از ترکیه و سوریه و عراق تا کرانههای جنوبی خلیج فارس بوی دود و خون و باروت، و البته نفت گرفته است. و منِ ایرانیِ نشسته در وطن به این دلخوشم که کشورم هنوز آرام است و ظاهراً برکنار از این جنون ِ برادر و خواهرکشی دینی و درونِ دینی. با این همه، به عنوان یک ایرانی بیمناک از آینده به این نیز میاندیشم که در پسِ این آرامش ظاهری که بر کشور من حکمفرماست آیا توفانی فروپاشنده در کارِ شدن نیست. آیا این آرامش در عین حضور در میدان توفانی خاورمیانه غیرعادی نیست؟ آیا باید این وضع را به حساب نجابت و خوی آرام و صلح جوی ِ ایرانیمان بگذاریم که لعابی از زیرکی و هشیاری ملی بر آن زده شده است؟ یا اینکه از نفس افتادهایم و زیر بار سنگین تورم، بیکاری، بیماری، خشکسالی، دروغ و ترس و ریا… کمر خم کردهایم و زبان در کام کشیدهایم؟! نمیدانم، هرچه هست میبینم که تودهٔ مردم حتا حال ابراز خوشحالی از دستآورد هستهای را هم ندارند، یا آن را در روند زندگی روزمره خود مهم نمیبینند و در وجدان جمعی خود دعوای خصوصی حاکمیت با جهان خارجاش میپندارند.
اما از این اندیشه نیز گریزی نیست که، شاید مردم این سرزمین سکوت و سکون سیاسی-اقتصادی، خودآگاه و ناخودآگاه به انتخابی میاندیشند که خود یا پدران و مادرشان ۳۷ سال پیش کردند: انقلابی اسلامی که هم خاک ما را و هم بعدها خاک خاورمیانه و شمال آفریقا و جنوب آسیا را شخم زد و با مداخلهٔ عوامل بیرونیِ «ابر و یاد و مه و خورشید و فلک» راه به پتیارهای جهانی بنام بنیادگرایی اسلامی برد. آری، بیگمان همهٔ ما ایرانیان پیر و جوان و زن و مرد و مذهبی و غیرمذهبی، مسئولیم، چرا که این ما بودیم که جلو افتادیم و غول را از بطری به در آوردیم. این ما بودیم که در دعوا با حاکم خودکامهٔ غیرمذهبی، که به حق قانونی خود قانع نبود و میخواست همهٔ پیشرفتهای اجتماعی- اقتصادی- فرهنگی هفتاد و اندی سالهٔ از مشروطیت بهبعد را به پای خود و خاندانش بنویسد و مردم را از اعمال حاکمیت خود برکنار نگه دارد، پای دین و مذهب را به میان کشیدیم؛ یک روحانی بنیادگرای تجددستیز را در راس جنبشی عظیم نهادیم؛ با قاطعیتی بینظیر رژیم متزلزل شاه را برانداختیم؛ طی یکسال بعدی (۱۳۵۸) در همهٔ انتخابات رژیم جدید با اکثریتی بالا به موسسان و نهادهای قانونی آن، از جمله قانون اساسی مبتنی بر «ولایت فقیه» رای دادیم؛ بر اقدام نابخردانهٔ اشغال سفارت آمریکا با اکثریتی بزرگ صحه گذاشتیم؛ به تحریکات رژیم جدید در برانگیختن جنگی ویرانگر با کشور همسایه روی خوش نشان دادیم و….
اینک پس از سه دهه و نیم ماندهایم حیران و گیج که چگونه یک کشاکش کلاسیک شاه و ملتی در چارچوب مشروطهخواهی، بهناگاه در نیمهٔ دوم قرن بیستم، و پس از هفت و نیم دهه نوسازی اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیِ هرچند ناقص و نیم بند، به یک انقلاب مذهبی ارتجاعی با پیآمدهای نامعلوم و خطرناک داخلی، منطقهای و جهانی کژدیسی یافت؟ ملتی که توانست شاه خودکامه را طی کمتر از ششماه وادار به تمکین به قانون اساسی کند و بهناچار یکی از پیروان مصدق را – هر چند دیر- بر صدر نشاند، چگونه شد که خرد را فرو نهاد و ساده دلانه و حتا جاهلانه سر در پی شبنهادی گذاشت که گویی به جادوی وردی از اعماق قرون به میانهٔ دوران مدرن پرتاب شده بود! کاری که ما کردیم درست بمانند آن بود که بستگان یک بیمار پزشگ حادقی را که دیر بر سر بیمار آمده بود (یا بواقع آورده شده بود) جواب کنند و جان نحیف و عزیز بیمارشان را به دست یک رمال بسپارند- هر چند که بیمار نمرد، ولی حافظه و قوای جسمیاش را از دست داد، و اکنون به کمک پول فراوان ِ بادآورده به زندگی گیاهی خود ادامه میدهد!!
حال ببینیم این جرثومه بنیادگرایی اسلامی که پدیدهای مدرن است و ریشههای آن به زمان ورود تجدد به ایران و منطقه در دهههای آغازین قرن بیستم باز میگردد، چگونه و به کمک چه عواملی دامن گسترد. این پدیدهٔ منحوس در بخش سنی مذهب خاورمیانه با نام اخوان المسلمین یا برادران مسلمان در مصر و فلسطین و حجاز… و در ایران شیعی با نام فداییان اسلام گره خورده است. هر دو گروه دیدگاههایی ارتجاعی و گذشته گرا داشته (و دارند) و خواستار اجرای احکام اسلامی آن گونه که در صدر اسلام وجود داشته بودهاند و به همین مناسبت هم بنیادگرا خوانده میشوند. در ایرانِ دههٔ ۱۳۲۰ خورشیدی، تولد فداییان اسلام هر چند با بیاعتنایی و حتا مخالفت ظاهری جریان اصلی روحانیت سنتی شیعه روبرو شد اما اقدامات تروریستی آنکه با قتل فجیع و ناجوانمردانه شادروان احمد کسروی و منشی جوان وی حدادپور در تالار دادگستری تهران در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ کلید خورد، با تایید و حتا استقبال اکثریت قاطع مسلمانان معمم و مکلا روبرو شد. مهمتر و غم انگیزتر اما سکوت و بیاعتنایی جامعهٔ روشنفکری رو به رشد ایران نسبت به ترور این اندیشمند بزرگ و روشن بین بود، که در نخستین کنگرهٔ نویسندگان و شاعران ایران در اردیبهشت ۱۳۲۵ حتا اشارهای هم به این واقعهٔ دهشتناک و ضد انسانی نکردند، و بدتر از آن اظهارات عبدالحسین هژیر وزیر کشور مکلا و فکلی کابینهٔ قوام بود که کسروی را سزاوار آن قتل دانست و وی را «مهدورالدم» خواند (و شاید این نخستین بار بود که این واژهٔ منحوس از زبان یک دولتمرد ظاهراً غیر مذهبی و سکولار شنیده میشد) – بازی روزگار را ببینیم که خود او که به داشتن نگاه همدلانه با روحانیون و مذهبیها شهرت داشت، چند سال بعد به دست یکی از همین به اصطلاح فداییان تروریست شکار شد!
باری، فداییان اسلام همچنان به تحرکات تروریستی خود ادامه دادند و حتا به جان دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه دولت ملی مصدق سوء قصد کردند تا اینکه پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در ۱۳۳۴ و در پی ترور نافرجام حسین علا، وزیر دربار کهنه کار شاه، اعضای اصلی آن از جمله نواب صفوی دستگیر، محاکمه و اعدام شدند. اما کار بنیادگرایان اسلامی-شیعی در ایران با سرکوبی فداییان اسلام پایان نگرفت و با وجود روحانی بیباکی بنام روح الله خمینی در مرکز تشیع ایران در قم، ریشه و تنهٔ این جرثومه دست نخورده ماند، بطوریکه ۱۰ سال بعد یکی از شاخههای آن بنام هیئت موتلفه اسلامی نخست وزیر وقت، حسنعلی منصور را در بهمن ۱۳۴۳ ترور کردند. بنیادگرایان اسلامی یکسال پیش از آن با راه انداختن بلوای خرداد ۱۳۴۲ به رهبری خمینی نفوذ و قدرت سازماندهی تودههای پرشمار مذهبی را به رخ کشیدند. هرچند این جنبش ارتجاعی سرکوب شد و خمینی نیز چندی بعد به تبعید رفت، اما توانست مُهر خودرا بر لوح حافظه جمعی تودههای مذهبی و بعضاً غیر مذهبی بکوبد.
متاسفانه رژیم شاه که عزم خودرا برای انجام اصلاحات اقتصادی- اجتماعی جزم کرده بود، نتوانست همزمان به آسیبشناسی اجتماعی ایران و چرایی آن برانگیختگی مذهبی و سیاسی جامعهٔ عمدتاً مذهبی و سنتی کشور بپردازد. نتیجه اینکه به رغم اصلاحات و نوسازیهای گستردهای که از آغاز دهه ۴۰ آغاز شد، جامعهٔ ایران در بخش عمدهٔ خود همچنان سنتی و مذهبی و خرافی باقی ماند و بسان مزرعهای مناسب، آماده پرورش بذرهای نوین بنیادگرایی اسلامی شد. همزمان جامعه روشنفکری ایران که در وجه غالب خود چپگرا با خوانشی لنینیستی- مذهبی (بخوانید عقب مانده) از سوسیالیسم بود، به چراغداری نویسندهٔ پرجذبه اما متوهمی همچون جلال آل احمد به ستایش مستقیم و غیر مستقیم از بنیادگرایی اسلامی به رهبری خمینی پرداخت و از زبان برّای جلال نهضت ارتجاعی وی را نوعی «بازگشت به خویشتن» و برحق ارزیابی کرد. نفوذ آل احمدِ «به خویش- بازگشته» و پیروانش بر جامعه روشنفکران و نویسندگان دههٔ ۱۳۴۰ چنان بود که به یک اشارهٔ نادرست وی، مرگ صمد بهرنگی را (که بهواقع در اثر ندانستن فن شنا در رود ارس غرق شده بود) به گردن ساواک و رژیم شاه انداخت- و اکثریت جامعهٔ نحیف روشنفکری را نیز به باور آن کشاند.
از آنسو، رژیم خودکامه شاه بهجای تمرکز بر آموزش و گسترش فرهنگ به دوردستترین نقاط و پایینترین لایهها و طبقات اجتماعی و حاشیهنشین شهری، به ویژه زنان، به رویه کاری و اقدامات سطحی به ویژه توسعهٔ اقتصادی و صنعتی شتاب آلود پرداخت بیآنکه گوشه چشمی به توسعهٔ سیاسی نشان دهد. مهمتر آنکه دست روحانیت شیعه و سخنوران مذهبی مکلا را در شستشوی مغزی جوانان و مردم شهرها، به ویژه حاشیهٔ شهرها، باز گذاشت، و همزمان به محدودسازی و سرکوب گستردهٔ نیروهای سیاسی و روشنفکری سکولار پرداخت، تا آنجا که در پایان دوران پهلوی شمار دولتمردان سکولار قابل اعتنای ایران به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسید- که بختیار و صدیقی را شاید بتوان از زمره آنها دانست. شگفت آور اینکه، شاه در این راه دقیقاً وارونهٔ سیاست پدرش در حاشیهنشین کردن روحانیون را در پیش گرفت، بطوریکه به نوشتهٔ عباس میلانی در کتاب خواندنیاش، شاه، شمار مساجد و حسینیهها وحوزههای مذهبی از حدود ۲۰۰ در اواخر دوران رضا شاه به نزدیک به ۵۰ هزار در اواخر سلطنت محمد رضا شاه رسید.
اگر نگاهی موشکافانه به عرصهٔ سیاسی کنونی ایران بیندازیم درمییابیم که چه شمار کثیری از کادرهای سیاسی- مذهبی ورزیده روحانی و غیر روحانی در جامعه و حکومت فعالند، که همگی آنها نیز در زمان شاهزاده و پرورده و پروار شدهاند. در ازای این شمار کثیر از دولتمرد روحانی و مذهبی، چه تعداد سیاستپیشه و دولتمرد سکولار داشته و داریم؟ آیا روا یا مقدر بود که هفتاد و اندی سال پس از انقلاب دورانساز مشروطه، روحانیت سنتی و بنیادگرا چنین قاطعانه عرض اندام کند و قدر ببیند و در صدر نشیند؟ آیا سلطنت طلبان دو آتشه و طرفداران رژیم پیشین هرگز از خود پرسیدهاند که چرا رژیم مورد علاقهشان چنین بیمهابا روی به آخوندپروری آورد و به تربیت این همه کادر مذهبی- سیاسی روحانی در حوزههای علمیه پرشمار ایران (و برای کِی) میدان داد؟ آیا حتا در دوران صد و سی و اندی ساله قاجار، با آنجامعهٔ عقب مانده و خرافات زده، این شمار آخوند ورزیدهٔ سیّاس و سیاسی- کار داشته بودیم؟
در سایر مناطق خاورمیانه نیز رژیمهای استبدادی و غیردمکراتیک شبه سکولار کمابیش همان سیاستهای رژیم شاه در ایران را دنبال کردند. آنها نیز به سرکوب نیروها و احزاب ملی و چپ غیر مذهبی پرداختند و جامعه مدنی و عرصهٔ عمومی سیاست و اجتماع را مستقیم و غیرمستقیم در اختیار اسلامگرایان گذاشتند. با وقوع انقلاب اسلامی در ایران و تبلیغات بیامان رژیم جدید برای به اصطلاح صدور انقلاب به منطقه، رژیمهای عرب به تکاپو افتادند و با آغاز جنگ ایران و عراق، به پشتیبانی از صدام حسین پرداختند.
از آن سو، با حملهٔ شوروی سابق به افغانستان جبههٔ اسلامی- بنیادگرای دیگری، این بار در شمایل سنی – سلفی، با مشارکت پاکستان و عربستان شکل گرفت و غرب به سرکردگی آمریکا نیز به یاری آن شتافت. اما بیتردید این ندای اسلامگرایی از جانب ایران بود که اسلامگرایان عرب و پاکستانی و افغان را به صرافت استفاده از این موج رو به گسترش انداخت، موجی که دامنهٔ آن به شمال آفریقا، یعنی الجزایر و سودان نیز رسید و زمین را زیر پای حکام مستبد غیرمذهبی لرزاند. سخنرانیهای تبلیغی- ترویجی پی درپی خمینی طی دههٔ ۱۳۶۰ (۱۹۸۰) که پیوسته از اسلام و نه تشیع میگفت، بیگمان تاثیر بسیاری بر تودههای مسلمان محروم و فرودست در سراسر جهان اسلام گذاشت و متاسفانه غرب سوداگر نیز آن را محمل مناسبی برای پیکار جهانی خود علیه شوروی و کمونیسم یافت و به تقویت آن پرداخت.
در این میان، عامل اقتصادی- مادی مهمی که در تعمیق و گسترش بنیادگرایی اسلامی نقش ایفا کرد، ثروت بادآوردهٔ نفتیِ دو دژ اسلام گرایی در منطقه، یعنی ایران و عربستان، بود که این پول بیحساب را در راه گسترش روایت خود از اسلام و اسلام گرایی، که هر دو بینادگرایانه، ضد دمکراتیک و زن ستیزند، هزینه کرده و همچنان میکنند. بیتردید اگر درآمد نفتی در کار نبود، اسلامگرایی این چنین ابعاد منطقهای و حتا جهانی نمییافت، ضمن آنکه نباید از یاد برد که برآمدن اسلام بینادگرای حکومتی با انقلاب ایران در بستر جهانی جنگ سرد صورت گرفت و غرب نیز دست کم تا اوایل دههٔ ۹۰ قرن گذشته، با آن همراهی میکرد- هرچند این سیاست موسوم به «شنهای روان» به معنای «دشمنِ دشمنِ من، دوست من است»، در اواخر دههٔ ۹۰ میلادی و آغاز قرن بیست و یکم، خود بلای ظاهراً بیدوای جانِ غرب شد.
با به قدرت رسیدن نومحافظه کاران در آمریکا در آغاز قرن بیست و یکم و پاسخ نابخردانهٔ آنها به حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر در لشگر کشی به خاورمیانه، پدیده بنیادگرایی اسلامی بجای سرکوب، تکثیر شد و به جای یک القاعده چندین و چند گروه مشابه از زمین مساعد خاورمیانه اسلامی روییدند و بال و پر گرفتند. با سقوط طالبان در افغانستان و صدام حسین در عراق، افکار عمومی انباشته از این پیام و ایدهٔ خام شد که بذرهای دمکراسی و حقوق بشر در خاورمیانه کاشته شده و بزودی تبدیل به جوانهها و تنههای برومند دمکراسی خواهند شد. هیهات از این خامی و بلاهت! غرب ندانست یا تجاهل کرد که کانون اصلی بنیادگرایی اسلامی در مرز طولانی افغانستان و پاکستان، خود پاکستان، عربستان و برخی شیخ نشینهای کوچک خلیج فارس قرار دارد، یعنی همانهایی که دولت اسلامی طالبانی- سلفی در افغانستان را به رسمیت شناخته بودند و از قضا همگی متحدان غرب بودند. اما در عراق که یک دیکتاتور غیرمذهبی بر آن حاکم بود، با سرنگونی صدام و دولتش، محیط سیاسی- مذهبی عراق به دست فرقهها و گروهکهای قومی- مذهبی افتاد و گرچه به ظاهر دولتی منتخب و «دمکراتیک» بر سر کار آمد، اما ثبات و امنیت در آن هرگز برقرار نشد.
دولت جدید شیعهٔ عراق به ریاست نوری المالکی که دست پروردهٔ رژیم ولایت فقیه و سپاه قدس آن بود نه فقط نتوانست ثبات و امنیت و رفاه برای مردم عراق بیآورد، بلکه با دنباله روی از سیاستهای مخرب و فرقه گرایانهٔ جمهوری اسلامی عراق را به دام جنگهای فرقهای انداخت و زمینه را برای عرض اندام جرثومه غریب و وحشتناکی بنام داعش فراهم کرد.
رژیم ولایت وفقیه همین سیاست فرقه گرایانهٔ ویرانگر را در سوریهٔ اسد نیز پیش برد و سوریهای که مردم آن با آغاز «بهار عربی» به جنبش در آمده و مسالمت جویانه خواهان حقوق دمکراتیک خود و برخی اصلاحات در چارچوب قانون بودند، عرصهٔ جنگ فرقهای و پیکارهای خونین شیعه و سنی شد. رژیم خودکامه و سرکوبگر اسد که از همان اغاز با مردم صلح جوی خود به زبان توپ و تانک سخن گفت، سرکوب را آنقدر ادامه داد که مردم نیز رفته رفته دست به سلاح بردند و جنبش دمکراتیک مردم سوریه با سختسری رژیم خودکامه اسد و تشویق و تسلیح و حمایت جمهوری اسلامی و روسیهٔ پوتین از یک سو، و بیعملی و تماشاگری غرب به رهبری آمریکا تبدیل به یک جنگ داخلی و خونین فرقهای بین شیعه و سنی شد.
طرفه آنکه آمریکایی که در آغاز دههٔ ۲۰۰۰ و پس از حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر روی به نظامیگری یکجانبه آورده بود و به این سو و آن سو لشگر میکشید و نفس کش میطلبید، اکنون به ریاست اوبامای دمکرات راه عافیت و کناره جویی در پیش گرفته و از آن سوی بام فرو افتاده و به تماشاگری بسنده کرده است!
تراژدی سوریه اکنون ابعادی بین المللی یافته و مردم آوارهٔ آن، افتان و خیزان، راهی مناطق دوردست در آن سوی مدیترانه و اروپا شدهاند و بحران پناهندگی را در اروپا به وجود آوردهاند. از طنز تلخ روزگار، اکثریت پناهجویان به اروپا را به ترتیب سوریها، افغانیها و عراقیها تشکیل میدهند، که کشورهایشان (به ویژه عراق و افغانستان) نخستین عرصهٔ رویارویی ائتلاف بین المللی با بنیادگرایان اسلامی بودند. اروپا نیز که نزدیک به یکصد سال پیش، با جنگ جهانی خودساخته، خاورمیانهٔ آرام تحت سلطهٔ عثمانی را به تصرف درآورد و دولت- ملتهایی ساختگی و بیریشه با مرزهای مورد منازعه ایجاد کرده بود، اکنون پس از یک سده ثمرهٔ آن بیخردی سوداگرانه را میبیند و میچشد.
به این ترتیب صحنهٔ سیاسی خاورمیانهٔ عربی که از پایان جنگ جهانی دوم و تشکیل کشور اسراییل و جنگهای چهارگانه عربی- اسراییلی، بیش از نیم قرن با پارادایم اسراییلی-عربی و تعارض بین این دو تعریف میشد، اکنون با ظهور بنیادگرایی اسلامی شیعی- سنی میرود تا با پارادایم تعارض بین شیعه و سنی با سردمداری جمهوری اسلامی و عربستان سعودی، تعریف و شناخته شود- و چنانکه میبینیم دیگر کمتر صحبتی از مصیبت مردم فلسطین و احقاق حقوق انسانیشان میشود، و گویی فلسطین و مردماش به محاق رفتهاند.
به ایران بازگردیم و باردیگر به پاسخ به این پرسش بیندیشیم که مایی که انقلابی مردمی به راه انداختیم که گمان میرفت دنباله و مکمل انقلاب دمکراتیک مشروطه باشد، چگونه و به چه وردی گفتمان منحوس بنیادگرایی اسلامی را برکشیدیم و آن را با رای «دمکراتیک» خود آذین بستیم و با خودفریبی (یا ریاکاری) جمهوریاش نامیدیم و… به اینجا رسیدیم که اکنون تماشاگر اشتُلم اهریمنی آن در ایران، منطقه و حتا جهان، هر یک به گونهای و از راهی، شدهایم.
و پرسش پایانی اینکه، چگونه و با چه تدبیر و ترفندی میتوانیم این غول آدمی خوار و آتش فشان را دوباره به درون بطری تاریخ بازگردانیم؟ و…. سرانجام در پایان این راه دراز و پر پیچ و خم، آیا اصولاً ایرانی باقی خواهد بود که شاهد این بازگشت شادی آفرین باشد؟
چنین باد!