نشستم یک گوشه که عبدالفتاح سلطانی می گوید کارم دارد، یعنی پدرداغدار چه کارم دارد؟ کنارش که مینشینم می گوید:
امروزصبح از در زندان که بیرون آمدم خانوادههای زندانیهای تظاهرات تهران را دیدم، زیاد بودند، باید پنجاه شصت نفرشان در اوین باشند. در باره شان اطلاع رسانی کنید. به وکیل های حقوق بشری هم بگویید که بروند سراغ شان و زودتر وکالتشان را قبول کنند، این جور زندانی ها خیلی بی پناهند.
می گویم آقای سلطانی، چطور میتوانید؟ اصلا چطور می توانید بعد از چند ساعت که خبر مرگ فرزند عزیزتان را شنیدید فکر این چیزها باشید؟ گریه ام که می گیرد دلداری ام می دهد و شعری از فردوسی میخواند:
گر این تیر از ترکش رستمی است/نه بر مرده بر زنده باید گریست
می گوید: برای کسی که رفته کاری نمیتوانیم بکنیم باید به فکر زنده ها باشیم.
شریف تر و دغدغه مندتر از عبدالفتاح سلطانی می شناسید؟
موقع خداحافظی باز شعر را برایم میخواند:
این تیر از ترکش رستمی است/نه بر مرده بر زنده باید گریست و می گوید: این طور زندانی ها را بیشتر اذیت می کنند. هرکس هرکاری می تواند برایشان بکند.
کلمه