یکم – موضوع جدید سیاست و منطق جدید سیاسی
۱
موضوع سیاست در اندیشه های سیاسی روشنفکران نسل انقلاب گم شده و منطق سیاسی از میان رفته است. اما با دو پرسش ساده و روشن می توانیم موضوع سیاست را از نو بازیابی و منطق نوین سیاسی را بر قرار سازیم و آشفته فکری های موجود را از اندیشه ها و گفتمان های سیاسی کنونی بزدائیم. این دو پرسش را ما ، مادر بقیه پرسش ها می خوانیم، زیرا بقیه پرسشهائی که پیرامون معضلات سیاسی ایران مطرح می شوند، تنها در پرتو این دو پرسش معنای حقیقی خود را آشکار و رنگ واقعی خود را نمایان می سازند. این دو پرسش یا پرسمان عبارتند از:
الف – پرسمان “کشورسازی” در مقابل “کشورپاشی” یا مشخص تر “ایران سازی” در مقابل “ایران پاشی”. شاید طرح چنین پرسمانی برای نخبگان بقیه کشورهای جهان شگفت انگیز باشد، اما چنانکه خواهیم دید، مقتضیات نخبگی در ایران دهه های اخیر با بقیه جهان تفاوت دارد.
ب – پرسش دوم که بنیادی تر و زمینه ساز پرسش اول نیز است، موضوعش تبیین “ایران” و جایگاه آن در هویت و خودآگاهی جمعی جریانات سیاسی و روشنفکری، و خرد جمعی نخبگان ایران است. چگونه نخبگان نسل انقلاب پدیده «ایران» را برای خود “تبیین” و به مردم “توضیح” می دهند؟ جایگاه “ایران” در منویات و “آرمان” های این نخبگان کجاست؟ آیا برای این نخبگان ، ایران و ایرانیان پل رسیدن به ” آرمان ” هائی از دید آنها والاتر ، مانند سوسیالیسم و اسلام و آزادی قدس هستند، یا آنکه برای این نخبگان سرفرازی ایران و سربلندی و رفاه مردم در خود “بالاترین آرمان سیاسی” به حساب می آید که بقیه آرمان ها باید در خدمت آن قرار بگیرند؟ در اینجا یاد آوری سخن بازرگان به خمینی که «شما ایران را برای اسلام و ما اسلام را برای ایران می خواهیم» مثال مناسبی است ؛ آیا آرمانگرائی روشنفکران نسل انقلاب از “جنس” آرمانگرائی خمینی است یا بازرگان؟
در پرتو این دو پرسش ساده اما بنیادی ، منطق نوین سیاسی ایران بتدریج نسج می گیرد ، فضای منطق گریز سیاست ایران، از نو منطق پذیر می شود. گردو غبارهای صحنه سیاسی ایران بتدریج کنار می روند و سره از ناسره قابل تفکیک می شود. در پرتو همین دو پرسش ، جریانات سیاسی ایران ، یک به یک ، سرشت خود را آشکار می سازند. انگیزه های آنها رمز زدائی و معنای واقعی اقدامات آنها روشن می شود. آنچه این جریانات سیاسی می گویند قابل فهم، و دلیل آنچه باید بگویند ولی نمی گویند ، و چرا نمی گویند آشکار می شود. با محک این دو پرسش ، جریانات سیاسی ایران تا آنجا قابل شناخت می شوند که حتی بسیاری از اقدامات آتی آنها نیز مانند کتاب خوانده ، قابل پیش بینی می شوند!
۲
اولین دستاورد ناشی از دو پرسش بالا را در تغییر دسته بندی جریانات سیاسی خواهیم دید . از این به بعد دسته بندی جریانات سیاسی و روشنفکری ایران به گروه های چپ و راست و ملی و پادشاهی و ..، کافی نیست. زیرا ابتدا باید “جنس آرمانخواهی” این جریانات را با محک دو پرسش بالا آزمایش کنیم و دریابیم که از جنس آرمانخواهی خمینی است یا بازرگان. آیا ایران و ایرانیان برای آنها هدف هستند ، یا تنها ابزار رسیدن به اهداف “والاتر” دیگر ، یا دیگران . با این “منطق” همه دسته بندی های تا کنونی در مرتبه ای پائین تر نسبت به دسته بندی جدید قرار می گیرند. برای نمونه وقتی با این “منطق جدید سیاسی” به نیروهائی که خود را “چپ” می خوانند بنگریم، به این نتیجه می رسیم که این دسته بندی به صورت کنونی اش به هیچ وجه منطقی نیست. زیرا آن بخش از “چپ” که برایش مسکو به عنوان ام القراء سوسیالیسم اولویت دارد ( یا در دوران انقلاب داشته ) ، با “چپ” ای که اندیشه های عدالت جویانه را برای سربلندی و رفاه و عزت dignity زحمتکشان ایرانی و در چهارچوب منافع ملی ایران می خواهد، از یک جنس نیستند؛ ایندو حتی مانع الجمع اند ، وجود یکی نفی دیگری است. بنا براین نمی توان ایندو جریان را در یک گروه قرار داد ؛ حتی نباید با یک نام از آنها نام برد. وگرنه سره از ناسره قابل تفکیک نمی شود و غبارهای صحنه سیاسی ایران همچنان بجای خود باقی می مانند.
با همین اولین دستاورد ، بخشی از پیچیدگی های صحنه سیاسی ایران بر طرف می شود و صحنه سیاسی ایران ساده تر و قابل فهم تر می گردد. اما این تازه آغاز راه است؛ تنها گام اول در جهت تکوین منطق نو سیاسی برای نگریستن به صحنه سیاسی ایران ، و تنها مورد اول در استفاده عملی از این ” منطق ” برای تحلیل بازیگران این صحنه است. البته این منطق “جدید” سیاسی، به هیچ وجه “جدید” نیست ، بلکه تنها برای نسل انقلاب جدید است. وگرنه همین منطق سیاسی زیر بنای گفتمان مشروطه ، و بعدتر سازندگی دوران رضا شاه بوده است. این منطق سیاسی حتی “بدیع” هم نیست ، زیرا “بدیهی” است. با اینهمه ، همین منطق بدیهی از گفتمان های روشنفکران نسل انقلاب غایب بوده است. اکنون با کمک دو پرسش بنیادی فوق که آنها را پرسش های مادر خواندیم ، این منطق فراموش شده از نو ظاهر شده ، برجسته می شود و منطق گریزی اندیشه ها و گفتمان های نسل انقلاب اسلامی را مهار می کند. منطق جدیدی بتدریج ظهور می کند که جدید نیست.
٣
در گام بعدی اگر با همین “منطق جدید” صحنه سیاسی ایران را بیشتر واکاوی کنیم؛ بتدریج از دو نوع “آرمانخواهی” متفاوت که در بالا بدانها اشاره شد فراتر رفته و به وجود دو “ذهنیت سیاسی” متفاوت پی می بریم. یعنی پی می بریم که این دو نوع آرمانخواهی تجلی دو ذهنیت سیاسی متفاوت ، بلکه متضاد هستند. دو ذهنیتی که مانند دو الگو و دو سرمشق برای هر مسئله ای که در ایران پیش می آید ، پاسخ های روشن و آماده دارند. و برای هر اتفاق سیاسی که در ایران و یا حتی جهان حادث شود ، واکنش معین دیکته می کنند. خواهیم دید که نقش این دو ذهنیت در صحنه سیاسی ایران چنان برجسته است که با شناخت آنها ، دینامیزم و کارکرد صحنه سیاسی ایران برای ما قابل شناخت ، و بدون شناخت آنها ، صحنه سیاست در ایران غیر قابل شناخت می شود.
۴
یک نمونه ساده از تجلی دو ذهنیت را در واکنش به بحران اوکراین مشاهده کردیم. در بحران اوکراین مشاهده کردیم که چگونه برخی از گرایشات سیاسی و روشنفکری ایران از حرکت روسیه برای ضمیمه کردن خاک اوکراین به روسیه ، در خود احساس قدرت کردند، و واکنشی متناسب با همین “احساس قدرت” از خود بروز دادند. حسین شریعتمداری مسئول روزنامه کیهان در توصیف این اقدام روسیه می نویسد: در اوکراین “دست قدرت خدا” از “آستین روسیه” بیرون آمد. اما شریعتمداری تنها نیست. مدتها پیش از او بخش قابل توجهی از نیروهای آپوزیسیون بودند که نتوانستند شوق زدگی خود را از این قدرت نمائی روسیه پنهان کنند. البته در سوی دیگر نیز شاهد انتقاد به این شوق زدگی بودیم. به عنوان نمونه ، مدتها پیش از سخنان شریعتمداری دو مقاله در انتقاد به این رویکرد ، یکی در ایران با عنوان “چرا بعضی از رسانه های داخلی از روس ها هم روس تر شده اند” ( سایت خبر انلای – مهدی یاورمنش ) و دومی در خارج با عنوان ” انترناسیونالیسم پوتین محور” (سایت گویا – حمید فرخنده) منتشر شده اند. در اینجا چند پرسش پیش می آید:
الف – در بحران اوکراین ، آیا همدلی بخشی از نخبگان آپوزیسیون ( و رژیم) با روسیه از پیش قابل پیش بینی نبود؟
ب – فرض کنید بجای روسیه ، آمریکا به اقدامی مشابه برای تصاحب بخشی از خاک یک کشور دیگر دست زده بود ، در آنصورت واکنش همین گروه هایی که از اقدام روسیه شوق زده شدند، نسبت به اقدام مشابه از سوی آمریکا چه می بود؟ آیا آن واکنش هم از قبل قابل پیش بینی نیست؟
ج – دلیل قابل پیش بینی بودن این واکنش ها و دیگر واکنش های مشابه چیست؟
پاسخ به این پرسش ها مهم است. زیرا این پاسخ ها استدلالاتی را آشکار می سازند که اگر خوب شناخته و تئوریزه شوند، ابزار تئوریک برای رمز گشائی بخشی از اسرار صحنه سیاسی ایران را مهیا می کنند. یعنی با کندوکاو بیشتر در این نوع واکنش ها می توانیم ” منطق ” سیاسی بخشی از روشنفکران ایران را یاد بگیریم ، و سپس با استفاده از منطق سیاسی آنان ، بقیه رفتارهای سیاسی آنان را هم مانند کتاب خوانده ، از پیش ، پیش بینی کنیم.
۵
باید توجه داشت که دو نوع رفتار متضاد که در واکنش به واقعه اوکراین در بند قبلی مشاهده شد ، بهیچ وجه اتفاقی و منحصر بفرد نیستند ، بلکه هر کدام تنها یکی از تجلی های عملی دو ذهنیت مورد بحث ما است. با کنار هم چیدن مناسب زنجیره ای از این رفتارها می توانیم به ذهنیت های مورد بحث که سرچشمه این رفتارها هستند پی ببریم. یعنی اگر مجموعه ای از رفتارهائی همانند آنچه در واکنش به بحران اوکراین مشاهده کردیم را ، در دیگر وقایع سیاسی داخلی و خارجی ایران جمع آوری کنیم و بصورت مناسب کنار هم بچینیم، بتدریج روندها و الگوهای رفتاری و اندیشگی آشکار می شوند که در بیشتر این وقایع تکرار شده اند. هرگاه این روندهای تکرار شونده را بررسی کنیم ، بتدریج ساختار و اجزای دو ذهنیت متفاوت و متضاد مورد بحث ما نمایان می شود.
در ادامه خواهیم دید که حوزه نفوذ این دو ذهنیت بسیار فراگیر است و علاوه بر دیدگاه ها و مواضع سیاسی ، فلسفه و حتی روانشناسی جمعی و غریزه و تعلقات اجتماعی و شیوه رفتاری حاملین اشان را هم در بر می گیرند. به این معنا شاید بهتر است بجای “دو ذهنیت” از وجود “دو پارادایم” متقابل در صحنه سیاسی ایران سخن بگوئیم.
۶
شگفت آورتر آنکه وقتی دو تصویری که این دو پارادایم از ایران وجهان ترسیم می کنند را با یکدیگر مقایسه کنیم ، هیچ شباهت و خوانائی با هم ندارند. یعنی این دو “ذهنیت” یا دو “پارادایم” ، دو برداشت متضاد از ایران ، از صف بندی های جهانی و جایگاه ایران در آن صف بندی ها ، از دوستان و دشمنان منطقه ای و جهانی ایران ارائه می دهند. آنها دو تعریف متضاد از منافع ملی و دو درک متفاوت از پیشرفت و توسعه دارند. سرچشمه تئوری ها و ایده ها و تزهای آنها از دو منشاء متفاوت و متضاد بین المللی و تاریخی تغذیه می شوند. آنها دو تعریف از دمکراسی و آزادی دارند. هر یک از این دو “ذهنیت” و یا دو “پارادایم” ، وقایع تاریخ معاصر ایران را به گونه متفاوتی تفسیر می کنند. نقطه عطف های تاریخی آنها متضاد یکدیگرند؛ مثلا” قیام ۱۵ خرداد ۴۲ برای یک ذهنیت نقطه آغاز تاریخ نوین آنهاست ، در صورتیکه برای ذهنیت دیگر یک نقطه تاریک تاریخ ایران است. هرگاه مقایسه دو ذهنیت به تاریخ کهن برسد، تفاوت ها از این هم جدی تر می شوند ، زیرا محل نزاع میان نخبگان دوپارادایم تا حد وجود یا عدم وجود واقعیت های تاریخی مانند دین زردشتی ، تخت جمشید ، منشور کورش و در موارد افراطی به وجود یا عدم وجود خود ایران در دوران باستان رسیده است . حتی خدایان و قهرمانان و اسطورهای ایرانی برای این دو “ذهنیت” یا دو “پارادایم” دو معنای متفاوت بلکه متضاد دارند. چنانکه در یکی دو نمونه افراطی ، برجسته ترین معبود نسل انقلاب ابراز کرده که بجای کاوه آهنگر ، ضحاک ماردوش را می ستاید و یا عید نوروز را نه ایام خجسته که ایام نحس می خواند. . . در نهایت وقتی این دو پارادایم از ایران سخن می گویند، گوئی آنها از دو کشور متفاوت ، با دو تاریخ مختلف ، با دو مردم منفک و از هم بی خبر و متخاصم ، که در دو جهان موازی زندگی می کنند سخن میگویند.
۷
چنانکه گفته شد ، این دو پارادایم نقشی تعیین کننده در وقایع سیاسی ایران دارند و بدون شناخت عمیق آنها نمی توان مسائل و وقایع سیاسی ایران را به درستی توضیح داد. یک سوال آن است که برای شناخت این دو “پارادایم” یا دو “ذهنیت” از کجا شروع کنیم که در ادامه به آن پرداخته می شود. اما پرسش دیگری هم وجود دارد : آیا روشنفکران و سیاسیون ما آمادگی دانستن همه رازهای صحنه سیاسی ایران و ظرفیت هضم همه آنها را دارند؟
دوم – نبرد دو پارادایم برای رقم زدن سرنوشت ایران
هر گاه با منطق جدید سیاسی به تاریخ معاصر ایران بنگریم ؛ رد پای دو پارادایم پیش گفته را تا دوران مشروطه ، و بویژه در نزاع مشروعه – مشروطه و در واقعه به توپ بستن مجلس مشاهده می کنیم. با واکاوی عمیق تر این رد پاها در وقایع متعدد تاریخی ، پی می بریم که حاملین این دو پارادایم بیش از یک صد سال است برای رقم زدن سرنوشت ایران با یکدیگر در رقابت فشرده و زد و خورد تا حد مرگ و زندگی بوده اند. و با انکه در این فاصله طولانی هر دو پارادایم چند مرحله تحول و دگردیسی را از سر گذرانده اند، اما سرشت و کارکردشان چندان تغییری نکرده است. با پی گیری و بررسی کارکردهای این دو پارادایم در وقایع مختلف تاریخ صد ساله گذشته ایران ، به تعریف نسبتا جامع و کوتاه زیر از این دو پارادایم می رسیم:
الف – پارادایم “مشروطه – رضا شاه” با کارکرد “مدرنیته و کشور سازی”.
ب – پارادایم “مشروعه – لیاخوف” که در تکامل خود از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ به پارادایم “سرخ و سیاه” دگردیسی و تکامل یافت و کارکرد آن “دیفرمیته و کشورپاشی” است.
در زیر به چند موضوع که برای درک مفاهیم فوق الزامی اند بصورت کوتاه و نکته وار می پردازم و توضیح بیشتر را به نوشته های آینده موکول می کنم.
موضوع اول – در مورد دگردیسی پارادایم “مشروعه – لیاخوف” و بازتولید آن در هیبت پارادایم “سرخ و سیاه” پس از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ پنج نکته زیر به درک مسئله کمک می کند:
۱ – سابقه تقابل دو “ذهنیت” یا دو “پارادایم” مورد بحث ما حتی به پیش از امضای مشروطه بر می گردد. اما ظهور رسمی و تفکیک شده و خودآگاه آنها ، در رویاروئی مشروعه با مشروطه در واقعه به توپ بستن مجلس اول مشروطه (٣ تیر ۱۲٨۷ خورشیدی) بدستور محمدعلی شاه و توطئه شیخ فضل الله نوری ، نمایان شد. در آن اولین جنگ رسمی میان مشروطه و مشروعه ، شیخ فضل الله نوری بنیان های فکری “مشروعه” را تبیین و در تقابل با جبهه مشروطه خواهان رسما اعلام نمود. و ارتش روسیه به نیابت مشروعه خواهان و برای سرکوب و انهدام قوای مشروطه خواهان ، وارد عمل شد و سمبل آنها ، یعنی مجلس اول مشروطه را به توپ بست. این اقدام علنی و بی پرده روسها که بنا به درخواست جبهه مشروعه انجام شد ، همان بنیاد روس گرائی است که تا به امروز بصورت علنی و بدون خجالت و رودربایستی ، حتی با نوعی افتخار و احساس قدرت هنوز ادامه دارد. روس پرستی، و احساس قدرت به پشنوانه مسکو ، در تارو پود هویت این نیروهای سیاسی ایران بافته شده و بگفته شاعر ” با خون اندرون شده و با جان بدر رود. ” کارنامه صدساله نشان می دهد که فرقی هم نمی کرده که نظام حاکم بر روسیه چه بوده و یا ردای روس گرایان ایران چه رنگی داشته است.
از زمان به توپ بستن مجلس تا کنون ، استفاده علنی و بی پرده از قدر قدرتی روسها ، بویژه برای تصفیه حساب با رقبای سیاسی داخلی ، برای سیاستمداران روس گرای ایران به امری رایج و عادی و حتی “افتخار آمیز” تبدیل شده است. از این منظر رفتار جریانات چپ طرفدار شوروی نیاز به معرفی ندارد. اما نمونه مشابه در میان جریانات مذهبی کم تر شناخته شده است. وقتی حسین شریعتمداری با بی پروائی باور نکردنی می گوید دست قدرت خدا از آستین روسیه بیرون آمده است و یا علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی در دیدار با پوتین آرزو می کند که روسیه به اقتدار گذشته خود برگردد (مشاور خامنه ای که در ملاقات وی با پوتین حضور داشته و نقل روزنامه ها ) یا حتی آیت الله خمینی علی رغم ظاهر “نه شرقی نه غربی” خود ، از همان اوان انقلاب از طریق خلخالی از روسها می خواهد که نظام جمهوری اسلامی را تحت حمایت خود قرار دهند ( مصاحبه فرزند خلخالی ) ، این ها نمونه هائی هستند که شدت و عمق رویکرد روس گرایان، حتی برای امروز که این کارها “دمده” شده و دیگر رواج ندارد را نشان می دهد. حال تصور کنید که پنجاه یا صد سال پیش اجداد سیاسی همین روس گرایان تا چه اندازه بی پرواتر و بی پرده تر بر قدرت روسیه تکیه می کردند. و چه “احساس قدرتی” از “قدرقدرتی” روسها به آنها دست می داده است. و در مقابل روسها چه انتظاراتی از آنان می داشتند.
حتی روانشناسی و شم سیاسی یا غریزه سیاسی این گرایشات با معیار روسیه کار می کند. در مثال زیر ببینیم “شم” سیاسی کیانوری دبیرکل حزب توده ایران از کجا آب می خورد. کیانوری در کتاب خاطرات خود (انتشارات دیدگاه) به قطب زاده و بنی صدر اتهام و ابستگی به بیگانه زده و آنها را مهره امپریالیسم خوانده بود، مصاحبه کننده از کیانوری می پرسد که دلیل شما برای این اتهامات چیست؟ کیانوری چنین پاسخ می دهد : “این نظر برپایه … شم سیاسی ما بود. ما از روی شیوهء مبارزهء افراد با حزب تودهء ایران و اتحاد شوروی . . . به این نتیجه رسیدیم”
کیانوری خودش متوجه نیست، اما در این پاسخ به گونه سخن می گوید که گویا مخالفت با شوروی از دید او جرمی مانند “صب النبی” و یا “محاربه با خدا” است و مجرم مهدورالدمی است که هر اقدام یا تهمتی بر علیه اش رواست.
۲ – ائتلاف “مشروعه – لیاخوف” در اولین مرحله شکل گیری اش در یک صد سال پیش و در واقعه به توپ بستن مجلس بشدت شکست خورد و بخاک سپرده شد. هیچ کس تصور نمی کرد این جریان بتواند دوباره از گور خود بلند شده و به صحنه سیاسی ایران باز گردد. اما اشغال ایران بوسیله متفقین بویژه شوروی در جنگ جهانی دوم ، فرصت بازتولید آنها را در هیبت و شمایلی نوین مهیا ساخت. ائتلاف “مشروعه – لیاخوف” توانست با کمک روسیه از خاکستر خود زنده برخیزد و بتدریج رشد کند و ریشه بدواند. طی دو دهه بعد ، این ائتلاف چند مرحله تکاملی و دگردیسی از سر گذراند تا آنکه سرانجام با قیام ۱۵ خرداد ۴۲ بصورت ائتلاف سرخ و سیاه تثبیت شد و با اقتدار بازیافته ای ظهور و در صحنه سیاست رسمی ایران حضور به هم رسانید. و ۲۵ سال بعد توانست قدرت حکومتی را به تصرف خود در آورد. این اتفاق یکی از شگفت انگیزترین و عبرت آموز ترین درس های تاریخ معاصر ایران و جهان است.
٣ – از آنجا که انقلاب اسلامی سرانجام همان حکومتی را مستقر کرد که صد سال پیش تر شیخ فضل الله نوری خواستار آن شده بود ( طبعا” با توجه به مقتضیات زمان و امکانات و ممکنات ) . و تبارشناسی و هویت شناسی تاریخی جریاناتی که با پرچم های “چپ” و “مذهبی” در انقلاب ۵۷ شرکت کردند ، نیز همگونی با همان اعضای ائتلاف “لیاخوف – مشروعه” دارند و کارکردشان نیز مشابه است ، پس غیر منطقی نیست که از این ائتلاف جدید میان “چپ” و “مذهبی” هنوز با همان نام تاریخی “لیاخوف-مشروعه” یاد کنیم ، و یا همزمان از نام بروز شده آنها یعنی ائتلاف “سرخ و سیاه” استفاه کنیم. در هر صورت روایت صدساله این ائتلاف به کوتاهی چنین است:
لیاخوف سردار ارتش روسیه برای انهدام جبهه مشروطه و بقدرت رساندن جبهه مشروعه که تحت الحمایه روسیه بود ، مجلس اول شورای ملی را که سمبل و دستاورد مشروطه بود به توپ بست. شیخ فضل الله نوری و همراهانش نرم افزار گفتمانی و ایدئولوژیک و پارادایمیک جبهه مشروعه را تدوین ، و زمینه فکری مقابله رسمی “مشروعه-مشروطه”را مهیا کردند. همان منویات شیخ فضل الله نوری نزدیک نیم قرن بعد در قیام ۱۵ خرداد ۴۲ بر علیه حق رای زنان و اصلاحات ارضی و سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها ( یعنی همه آنچیزی که قاعدتا” باید مورد استقبال چپ واقعی غیر لیاخوفی قرار بگیرد) بازتاب یافت. این قیام زمینه ائتلاف نوین چپ روسی و مشروعه خواهان نوین را فراهم اورد ، و ۲۵ سال بعد همان ائتلاف توانست قدرت حاکم را سرنگون و بر مبنای همان منویات شیخ فضل الله نوری ( البته بروز شده و منطبق با مقتضیات روز ) حکومت جایگزین را با نام جمهوری اسلامی برقرار کند. همان منویات یک صد سال پیش شیخ فضل الله نوری ، روح قانون اساسی امروز جمهوری اسلامی است. شعار التزام به قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز که این روزها سر داده می شود نیز ، در ادامه همان همنوائی یک صد ساله مشروعه خواهان و لیاخوفی ها است که در این مدت چندین مرحله دگردیسی و اصلاحات را از سرگذرانده اند اما ، روح منویات آنها و سرشت همکاری آنها ثابت مانده است.
۴ – از زمان به توپ بستن مجلس مشروطه بوسیله قوای روسیه تا به امروز بیش از صد سال پر تب و تاب میگذرد. در این مدت دو انقلاب بزرگ روسیه را نوردیده است، دو انقلاب بزرگ نیز ایران را در نوردیده است. جهان چندین و چند بار دگرگون گشته ، کاخ کرملین چند بار دست بدست شده است. اما نکته کلیدی آن است که کرملین چه در دوران تزاری و چه در دوران کمونیستی ، و حتی تا حدودی اکنون در دوران پوتین ، در این طرف مرز ایران همواره شریک مناسبی برای پیش برد منافع اش پیدا کرده است. در نتیجه در تمام این دوران ، همواره ائتلافی همسان همان ائتلاف اولیه “مشروعه – لیاخوف” در دو طرف مرزایران و روسیه ، در لباس های مختلف بازتولید شده و دامه یافته است. البته این ائتلاف برای تداوم خود مجبور شده به مقتضای زمان چند مرحله دگردیسی و تکامل را نیز از سر بگذراند. اما به زحمتش می ارزیده. زیرا در طول این مدت ، دست آوردهای این ائتلاف ، چه برای روسها و چه برای جریانات سرخ و سیاه در ایران ، و البته بخرج منافع ملی ایران ، چنان عظیم بوده که در وصف نمی گنجند. اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری که خمینی آن را انقلاب دوم و مهمتر از انقلاب ۵۷ می خواند ، یکی از بیشمار نشانه های ادامه همنوائی دو طرف این ائتلاف حتی بعد از انقلاب اسلامی بود. نکته کلیدی گروگانگیری آن بود که یک هفته قبل از آنکه دانشجویان خط امام ( اصلاح طلبان کنونی) از دیوار سفارت آمریکا بالا روند ، یک گروه دانشجویان چپ طرفدار شوروی از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند و سفارت را به اشغال خود در آورند که عکس و تفصیلات آنها در روزنامه های وقت منتشر شد ، سپس یک هفته بعد، به مصداق “نگاه بدست ننه کن مثل ننه غربیله کن” دانشجویان خط امام نیز همان کار را به تقلید تکرار کردند ، و معروف شدند.
۵ – هرگاه قیام ۱۵ خرداد ۴۲ را تحلیل طبقاتی کنیم، آشکار می شود که تا چه اندازه ادعاهای چپ لیاخوفی در دفاع از زحمتکشان ایران تهی و فریبکارانه بوده است. زیرا این قیام بر علیه “اصلاحات ارضی” ، “سهیم کردن کارگران در سود کارخانه ها ” ، “حق رای به زنان” و “تشکیل سپاه دانش و سپاه بهداشت برای روستاها” یعنی همه آنچیزی که قاعدتا” باید مورد استقبال چپ واقعی – غیر لیاخوفی – قرار بگیرد. قیام ۱۵ خرداد در واقع بسیج سرخ و سیاه بر علیه خطر موفقیت اصلاحاتی بود که صرف نظر از اهداف شاه ، در جهت رفاه و عزت طبقات متوسط به پائین شامل دهقانان و کارگران و آزادی های مدنی طبقه متوسط بود. انتقاد آنها این نبود که انقلاب سفید فریب است ، حق رای را بزنان نمی دهد ، یا اراضی را میان دهقانان تقسیم نمی کند و یا کارکران را در سودکارخانه سهیم نمی کند ، و … ، بلکه قیام ۱۵ خردا بر علیه خطر واقعی بودن این اصلاحات بود. اما چرا؟ چه “ذهنیتی” چنین رفتاری را به آنها دیکته میکرد؟
مصداقهای تاریخی و سخنان و امار و ارقام و نقل قول های بی شماری وجود دارند که می توان برای بند های بالا ارائه داد و در آینده تلاش می شود بعضی از آنها ارائه شوند. در این مجال تنها به نقل قول کیانوری در مورد نقش حزب توده و نقش رادیو پیک ایران (شوروی) در موفقیت قیام ۱۵ خرداد بسنده می کنم. کیانوری در کتاب خاطرات خود می نویسد :
“مسئله مهمی که در اینجا باید درباره آن توضیح بدهم ، شروع مبارزات امام است که از سال ۱٣۴۰ آغاز شد و ادامه پیدا کرد و به قیام ۱۵ خرداد ۱٣۴۲ رسید . بدین تریتیب هسته های یک مقاومت جدید پدید شد که با انقلاب سال ۱٣۵۷ به صورت یک درخت پربار نتیجه داد . . . . حزب ما از آغاز شروع این حرکت از مبارزات امام خمینی پشتیبانی کرد . مهم ترین کاری که ما انجام دادیم انتشار سخنرانی امام در مسجد فیضیه قم از طریق رادیو پیک ایران بود . جریان از این قرار بود که آصف رزم دیده مطلع شد که امام قصد چنین سخنرانی دارند و در زمان سخنرانی بالای درخت رفت و سخنرانی را ضبط کرد و نوار آن را به وسیله پرویز حکمت جو به خارج از کشور فرستاد . این نوار به دست ما رسید و رادیو پیک ایران به کرات آن را پخش کرد و شنوندگان رادیو در ایران ، افغانستان و منطقه خلیج فارس این سخنرانی را شنیدند . این اقدام بازتاب وسیع داشت تا حدی که شاه در کتاب انقلاب سفید نوشت : ” رادیو آوارگان بی وطن حزب سابق توده از این شخص به کرات با عنوان آیت الله تجلیل کردند و مقام او را به اصطلاح معروف به عرش رسانیدند ” … در تایید حرکت امام در سالهای ۴۲_۴۴ در نشریات حزب ( مردم و دنیا ) مطالب زیادی نوشته شده است . ما پس از انقلاب این مطالب را به صورت جزوه ای منتشر کردیم ….” (خاطرات کیانوری صفحات ۴۲۸ و ۴۲۹..)
بیژن جزنی نیز از قیام ۱۵ خرداد دفاع و از خمینی ستایش می کند. همچنانکه مجموعه وسیعی از شاعران و نویسندگان عضو کانون نویسندگان از آن قیام دفاع میکنند. اکثریت جریانات سیاسی مخالف شاه قیام ۱۵ خرداد ۴۲ را آغاز تاریخ نوین سیاسی خود ، و نقطه عطف روشنی در تاریخ معاصر ایران تبیین می کنند.
موضوع دوم – کشور سازی بسیار سخت و کشور پاشی بسیار آسان است.
(از آنجا که کارکرد یک پارادایم را “مدرنیته و کشورسازی” و دومی را “دیفرمیته و کشورپاشی” بر شمردیم. در اینجا جایگاه “کشور سازی ” در این مبحث توضیح داده می شود. )
ساختن بمراتب سخت تر از خراب کردن است. و هنگامیکه کشور سازی با کشور پاشی مقایسه می شود ، این تفاوت ابعاد نجومی می گیرد. تخریب یک کشور حتی بخودی خود به وقوع می پیوندد، اما ساختن کشور هیچگاه بخودی خود ممکن نیست. هم انگیزه می خواهد ، هم تیم سازنده ، هم رهبر ، و هم خرد و برنامه لازم دارد. فراتر آنکه ، هر کسی نمی تواند یک پروژه ملی مانند کشور سازی را با موفقیت به انجام برساند. اساسا” هیچ پروژه ای در سطح ملی موفق نمی شود ، مگر آنکه عامل و حامل و کارگزار و یا Agency خالص و ناب خود را داشته باشد. لنین در مورد انقلاب گفته بود ، گروهی لازم است که انقلاب را بر دوش خود گذاشته و آنرا از درون خون و آتش تا موفقیت کامل به پیش برند. مشروطه را یک عده میهن دوست با خردمداری که در وصف نمی گنجد و با ظرافت و سیاست و فرصت شناسی بی مانندی به موفقیت رساندند. اما این تازه آغاز کار بود. متاسفانه در فاصله میان امضای مشروطه تا بقدرت رسیدن رضاشاه ، فرایند تخریب ایران به خاطر ضعیف تر شدن قدرت مرکزی ، شدت گرفت. در این فاصله ، ماجراجویان محلی که بسیاری از آنان تحت الحمایه روسیه و انگلیس بودند ، از فرصت ضعف دولت مرکزی ایران برای سرپیچی ، و حتی در چند مورد ، برای اعلام استقلال و براه انداختن حکومت محلی تحت الحمایه بیگانه استفاده کردند. کشور بسمت خرابی و تقسیم و تجزیه قطعی پیش می رفت. هرگاه از روزن کشورسازی بنگریم، روشنفکران و سیاسیون پس از مشروطه نیز اعجاب آفریدند. آنها از خرابی مطلق شروع کردند و با دست خالی برای ساختن ایران کمر همت بستند. و در مدت نیم قرن ایران به یکی از بهترین مدل های پیشرفت کشورهای جهان سوم بدل گردید. به شهادت فاکت ها و آمار و ارقام ، ایران در آستانه انقلاب ۵۷ از لحاظ توسعه اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی ( بجز حوزه سیاسی) حتی از کشور کره جنوبی توسعه یافته تر بود.
اما با تفوق پارادایم “سرخ و سیاه” بر روح و روان روشنفکران ایران که سرانجام به پیروزی انقلاب اسلامی انجامید ، نتیجه هفتاد سال ایران سازی در زمینه های اقتصادی ، اجتماعی ، و فرهنگی ، و موقعیت بین المللی ایران در معرض تخریب قرار گرفت. با پیروزی انقلاب ، بویژه طبقه متوسط نوپای ایران و خیل عظیمی از نخبگان و تحصیل کردگان و مدیران که حاصل این هفتاد سال توسعه بودند و خودشان نیز کلید دار و حامل تجربیات این هفتاد سال کشور سازی بودند ، مورد هجوم وحشیانه و قتل و تهدید و تجاوز و اخراج سیستماتیک و موج به موج قرار گرفتند و منابع آنها مصادره و یا تخریب شدند. هنگامیکه حاملین و عاملین پارادایم “لیاخوف – مشروعه” پس از هفتاد سال تلاش سرانجام توانستند حکومت را در ایران بدست آورند ، کینه هفتاد ساله خود را پنهان نکردند. از همان لحظه اول رگبار آتش و خون بر سر مردم ایران ، بویژه زنان و جوانان و طبقه متوسط باریدن گرفت. در طول “دهه طلائی” تقریبا کل چند میلیون نفری طبقه متوسط ایران که عصاره هفتاد سال زحمات سازندگی و مدرنیته و کشور سازی بودند از ایران اخراج شدند ، و منابع و دستاوردهای آنها بدست فاتحانی افتاد که این دهه را برای خود “دهه طلائی” نامگذاریی کردند. اما همزمان با تخریب بافت انسانی و نهادهای مدنی جامعه ایران ، تخریب زیربنائی ساختارها و زیرساخت های کشور هم جریان داشت. از تخریب مستقیم و یا از روی ندانم کاری و تخریب غیر مستقیم ناشی از جنگ که بگذریم، حتی “توسعه” با تعریف این نظام موجب شده رودخانه ها و دریاچه ها و دشت های ایران نابود شوند. حتی بنزینی که این نظام پخش میکند سرطان زا است و طبق اطلاعات خود نظام سونامی سرطان در راه است. امروز از کشور چه مانده است؟ سرشت این نظام با سرشت مردم ایران، با روحیه ایرانی ، با تمدن ایران ، و حتی با دین اسلام با تفسیر ایرانی ناسازگار و ناهمخوان است. برای نمونه ، از زمان انقلاب تا امروز ، جمعیت ایران تنها دو برابر شده اما تعداد زندانیان ۲۵ برابر نسبت به زمان شاه شده اند. انقلابیون تیتر شاه رفت را با ذوق و شوق بخاطر می آورند ، اما فراموش می کند که به همراه شاه چند میلیون از مفید ترین شهروندان ایران نیز اخراج شدند. این اخراج هنوز هم ادامه دارد. هنوز ایران بالاترین رتبه فرار مغزها و بالاترین نرخ مهاجرت های ناخواسته در جهان را دارد. در میان جوانانی که در کشور باقی می مانند ، بالاترین تعداد معتادین و یکی از بالاترین نرخ های افسردگی در جهان را دارد. حاصل این نظام بجز تخریب سرزمینی و محیط زیست، تخریب ساختارهای مدنی و کشوری، تخریب انسانها ، تخلیه تمدنی ، و از همه مهمتر ، تخریب انسانیت، عقل و اخلاق و حتی بی اعتبار شدن “دین” نبوده است. به همین دلیل کارکرد این “ذهنیت” یا این “پارادایم” را “دیفرمیته و کشورپاشی” نامگذاری کردیم.
موضوع سوم – آیا همه کارهای حاملین پارادایم ” مشروطه – رضا شاه” درست بود؟
پارادایم کشورسازی و مدرنیته را به دلایل معلوم ” مشروطه –رضا شاه ” نامگذاری کردیم. اما می توان نام دیگری بر آن نهاد. در واقع این پارادایم عصاره همت و تلاش و اراده چند نسل مردم و نخبگان ایران است. اگرچه رضا شاه در امتداد مشروطه ، به نماد شایسته ای برای کشور سازی تبدیل شد ، اما شاید فرد شایسته دیگری هم بجای او بود همین مسیر ایران سازی ( مقداری بهتر یا بدتر ) به پیش می رفت. از این روزن نباید همه دستاورد های این پارادایم را درانحصار یک فرد یا حتی یک مجموعه محدود کرد. ضمن آنکه نباید از “بغض” رضا شاه همه این دستاوردها را نفی کرد. از سوی دیگر ، شکی نیست که کارهای حاملین پارادایم مشروطه – رضا شاه نیز همیشه درست و کامل نبوده اند. اصولا” چنین امری ممکن نیست. بسیاری از اوقات کارهای بزرگ با اشتباهات بزرگ نیز همراه هستند. بویژه در موقعیت زمانی و مکانی که ایران پس از مشروطه در آن قرار داشت این امکان اشتباه تشدید می شود. اما بیشتر اشتباهات حاملین پارادایم “مشروطه – رضاشاه” در بطن و متن ایران سازی و با نیت ارتقاء منافع ملی انجام یافته است. درصورتیکه اکثر کارهای نظام کنونی ، مانند ادامه جنگی که خمینی آن را برکت می نامید بمدت پنچ سال پس از فتح خرمشهر ، یا گروگانگیری سفارت آمریکا ، یا مناقشه اتمی ، یا گره زدن سیاست خارجی ایران به “آزادی قدس” و “نابودی اسرائیل” و یا تکیه بر واردات چینی به قیمت نابودی تولید داخلی و .. . . همه این اقدامات رژیم جمهوری اسلامی با نیت خرج کردن منابع ملی و موقعیت ایران و رفاه مردم ، برای منافع هیئت حاکمه با تز “اوجب الواجبات” ، و یا تزهای “اخرالزمانی” دیگر بوده است. اینکه منافع ملی و رفاه مردم ایران باید قربانی حفظ نظام شود ، نه تنها از سوی سران جمهوری اسلامی کتمان نمی شود، بلکه بصورت رسمی و علنی تبلیغ ، تلقین و پی گیری می شود. پوشیده نیست که نظام حتی “دین” مردم ایران را نیز خرج قدرت خود نموده و اعتباری از آن باقی نگذاشته است. حتی خرج کردن “دین” مردم ایران ، برای حفظ نظام نیز با تز “حرج” در خدمت “ام القراء” رسمیت قانونی دارد.
موضوع چهارم – این دو پارادایم علاوه بر تفاوت های دیدگاهی از دو جنس متفاوت نیز هستند. پارادایم اول از جنس ناسیونالیسم معتدل و طبیعی کشورسازان جهان سوم است ؛ گفتمانی است که به ایدئولوژی فرا نروئیده و مواضع و نظرات آن چندان منسجم نیست. اما گفتمان “سرخ و سیاه” به شدت ایدئولوژیک است و مواضع منسجم و سیستماتیک و صیقل یافته دارد. شاید رمز دیرپائی آن ، و همچنین توان آن برای تصاحب قدرت در بحرانی ترین شرایط ، همین خصوصیت ایدئولوژیک بودن و منسجم بودن آن بوده است. اضافه می شود که ناسیونالیسم رضا شاهی جزو معتدل ترین ناسیونالیسم کشورهای در حال توسعه در مرحله مشابه بوده و بطور مثال از ناسیونالیسم اتاتورکی بسیار معتدل تر بوده است .
موضوع پنجم – دمکراسی سازی تنها یک مرحله در فرآیند چند مرحله ای کشورسازی است ، و نه مستقل از آن. اگر در فرایند کشور سازی ، دمکراسی در فرصت مناسب خود بر قرار نشود ، فرصت به تهدید تبدیل شده و کشور دچار بحران می شود. با همین نظریه می توان توضیح داد که چه شد بجای دمکراسی گرفتار خمینی و تئوکراسی شدیم . رمز و رازی ندارد. اگر شاه در همان روزی که حزب رستاخیز را اعلام کرد، در عوض برگزاری انتخابات آزاد طبق قانون اساسی مشروطه را اعلام کرده بود ، امروز ما در ایران به عوض حکومت دینی و نظام ولائی ، دمکراسی داشتیم . در آنصورت ، ایران دچار اینهمه تخریب نشده بود ، چند نسل از مردم ایران دچار اینهمه صدمه نشده بودند ، و موقعیت منطقه ای و جهانی ایران قابل قیاس با وضعیت مفتضح کنونی نبود. البته شاه دو سال دیرتر زیر فشار جنبش مردم به برگزاری انتخابات آزاد تن در داد ، اما در آن زمان آپوزیسیون نتوانست اهمیت تاریخی و سرنوشت ساز این پیشنهاد شاه را درک کند. یعنی فرصت دوم برای استقرار کم هزینه دمکراسی در ایران زمانی فراهم شد که شاه به مردم گفت “صدای انقلاب شما را شنیدم” و پیشنهاد برگزاری انتخابات آزاد را داد ، و برای جلب اطمینان مخالفین به سلامت انتخابات ، حاضر شد کشور را ترک کند و امور کشور را به یکی از سران جبهه ملی یا نهضت آزادی بسپارد تا هم انتخابات سالم و آزاد را برگزار کنند، و هم اداره دولت موقت را تا نتایج انتخابات بر عهده بگیرند. این فرصت دوم استقرار کم هزنیه دمکراسی در آن دوران نیز از دست رفت. توضیح بیشتر این مبحث نیازمند نوشته دیگری است. اما لازم است تاکید شود که بطور کلی دمکراسی را تنها در بطن و متن کشورسازی می توان تبیین کرد.
موضوع ششم – پیروزی “پارادایم قهقرا” بر “قهقرای پارادایم”
انقلاب ۵۷ یک انقلاب بزرگ مردمی و آزادی خواهانه بود . اما تا آنجا که به نبرد دو پارادایم مربوط می شود ؛ تقابل ۵۷ در حوزه پارادایمی را می توان به عنوان نبرد ویژه ای میان “پارادایم قهقرائی” که در حال رشد بود و ظاهر بالندگی بخود گرفته بود ، بر علیه “پارادایم بالنده” ای که بسمت قهقرا می رفت ، تبیین کرد. در انتهای زمامداری شاه ، تمام دستگاه سلطنت به یک فرد فروکاسته شده بود که آن یک فرد هم سرطان گرفت. یعنی حتی قبل از انقلاب بهمن ۵۷ ، دستگاه سلطنت بمقدار زیادی متصاعد شده بود و خلاء قدرت حس میشد. حتی امروز هم جبهه سلطنت ، نه نماد یا agency و یا حامل و عامل پارادایم “مشروطه – رضا شاه ” ، بلکه نماد به قهقرا کشیده شدن این پارادایم است.
سوم – مدرنیته و دیفرمیته ( دو نوع نگاه به مدرنیته )
( در تعریف دو پارادایم ، کارکرد یکی را “مدرنیته و کشورسازی” و کارکرد دومی را “دیفرمیته و کشورپاشی” برشمردیم، منظور از دیفرمیته در این بند توضیح داده می شود. نگارنده در نوشته مستقلی با عنوان ” سنتی های اصیل و مدرن های ناب متحد شوید” با تفصیل بیشتری به مبحث ” سنت ، مدرنیته و دیفرمیته ” پرداخته ام. در زیر به این مسئله تنها تا آنجا که به مبحث دو پارادایم مربوط است می پردازم.)
هیچ چیز ملیح تر از روشنفکری که روح خود را به آخوند مشروعه فروخته ولی از مدرنیته پهلوی انتقاد می کند نیست، بویژه انکه خودش هم متوجه این تناقض نباشد. از سوی دیگر این احتمال وجود دارد که هیچ تناقضی میان “مدرنیته” با درک این روشنفکران و “مشروعه” نباشد. زیرا درک این روشنفکران از “مدرنیته” در واقع نوعی “شبه مدرنیته” است که اتفاقا” همنوائی کامل با “مشروعه نوین” منعکس شده در قانون اساسی جمهوری اسلامی دارد. همچنانکه درک آنان از دمکراسی نیز نوعی “شبه دمکراسی” است که همنوائی کامل با “ولایت مطلقه” در همان قانون اساسی دارد. در زیر به چند نکته اشاره می شود.
۱ – محل نزاع در ایران، دست کم از انقلاب سفید و قیام ۱۵ خرداد به این سو، دیگر جدال “مدرنیته” با “سنت” نبوده است، بلکه تقابل “مدرنیته” با نوعی “شبه مدرنیته” بوده که در اینجا “دیفرمیته” نامگذاری می شود. در این نیم قرن ، ائتلاف “سرخ و سیاه” نقش کارگزار و حامل و عامل و agency این “شبه مدرنیته” یا “دیفرمیته” را داشته است. امروز برجسته کردن جدال “سنت و مدرنیته” موجب برداشتن نورافکن از روی دیفرمیته است.
۲ – از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ به این سو ، کشور و جامعه ایران از ضعف “سنت” بیشتر ضرر دیده است تا از قدرت و یا قدرقدرتی آن. این مسئله به حوزه دین محدود نمی شود اما در حوزه دین و سیاست آسان تر می توان آن را نشان داد. مثلا” با تضعیف جریانات سنتی خط آیت الله بروجردی مانند خوئی و شریعتمداری در حوزه علمیه قم ، خلائی ایجاد شد که زمینه عروج ابداعات دینی افرادی مانند شریعتی و خمینی را فراهم آورد.
٣ – “سنت” در ایران از دو سوی “مدرنیته” و “دیفرمیته” قیچی شده است
الف – از یک سو در روند طبیعی تاریخ معاصر ، سنت در معرض یک سری تغییرات اجتماعی و چند مرحله اصلاحات حکومتی قرار می گیرد و پایگاه های طبیعی اش را بتدریج از دست می دهد. رضا شاه در فرایند کشور سازی ، دادگستری را جایگزین فقها ، و مدارس و دانشگاه ها را جایگزین مکتب خانه ها و حوزه های علمیه می کند. و در حوزه حق و حقوق زنان ، کشف حجاب رضا شاه سمبل نهائی مجموعه ای از تغییرات و اصلاحات اجتماعی بود که روایت نوینی از زن و زندگی و خانواده را جایگزین روایت سنتی می کرد. در مراحل آخر فرایند تضعیف پایگاه های سنت ، انقلاب سفید شاه قرار دارد که شامل اصلاحات ارضی، حق رای برای زنان، تشکیل سپاه دانش و سپاه بهداشت برای روستاها و … که موجب سست شدن بیشتر آخرین جا پاهای طبیعی سنت شد. بطور کلی با روشن شدن تکلیف “دادگستری” ، “تعلیم و تربیت ” ، ” زن ” و ” زمین ” ، پایگاه های اصلی سنت از دست آن خارج و یا سست شدند.
ب – اما “سنت ” در ایران از سوی “شبه مدرنیته” یا “دیفرمیته” نیز مورد هجوم قرار گرفت. در این حمله دوم جریانات دیفرمیته “سنت ” را برای خود مصادره به مطلوب کردند. مثلا” با انقلاب اسلامی آخرین بازمانده های خط سنتی آیت الله بروجردی از حوزه علمیه قم کمابیش پاک و خط خمینی جایگزین آن می شود. امروز دسته بندی های رایج در ایران که جریانات را به “سنتی” و “مدرن” تقسیم بندی می کنند پر تناقض و بی معنا هستند. مثلا” طبق دسته بندی های رایج ، سوداگران جریان موتلفه اسلامی را جریان “سنتی” می خوانند ؛ باید پرسید که در آنصورت خط آیت الله سیستانی و ادامه دهندگان خط آیت الله بروجردی و خوئی در کجای این تقسیم بندی قرار می گیرند؟
۵ – هدف حرکت ۱۵ خرداد نیز بازگشت به ” سنت ” به معنای واقعی آن که مثلا” در عقاید آیت الله بروجردی دیده می شد نبود. آرمان- شهر اکثر جریانات سیاسی که از قیام ۱۵ خرداد دفاع کردند ، نوع عجیب الخلقه ای از مدرنیته بود که مثلا” جلال آل احمد و یا بعدتر علی شریعتی به آن اشاره داشتند ، و چیزی بیشتر از یک میوتاسیون Mutation ویژه روسی از مدرنیته نبود ؛ “شبه مدرنی” بود که از بطن مادر ناقص الخلقه و دیفرمه زاده شده بود. اما همین “شبه مدرن” در چشم روشنفکران نسل انقلاب ، زیبا و سحر آمیز جلوه می کرد. در صورتیکه اصل مدرنیته کشورهای غربی از سوی همین روشنفکران تقبیح شده و تابو اعلام شده بود. تبری جستن از مدرنیته اصلی و اصیل غرب ، پیش شرط ادامه حیات در جامعه روشنفکری ایران نیم قرن اخیر بوده است. وگرنه با هجمه ای از تهمت و بهتان که کمترینش “نوکر امپریالیسم” بود طرد می شدند. آل احمد و شریعتی با مدرنیته غربی دشمنی داشتند ، اما جایگزینی بجز ” دیفرمیته روسی ” برای آن نداشتند. جالب تر آنکه ، آنها این “دیفرمیته روسی” را در زرورق “بازگشت بخود” می پیچیدند و با وعده بهشت روی زمین به خورد جوانان جستجوگر می دادند.
علی شریعتی و جلال آل احمد ، دو شخصیت تاثیر گذار بودند که هر دو تحت تاثیر اندیشه های شوروی قرار داشتند. علی شریعتی اسلامگرائی بود که افکار جامعه شناسی و سیاسی خود را از کمونیست های روسوفیل فرانسه ابتیاع کرده بود و با لباس اسطوره های اسلامی بازتولید کرده و به اسم کالای بومی بخورد جوانان می داد. جلال آل احمد از جوانی عضو حزب توده شده بود ، و بنا به ادعای خودش ، مدارج حزبی را با سرعت طی کرده و به عضو برجسته حزب تبدیل شده بود. وی تنها پس از پایان اشغال ایران بوسیله شوروی از حزب توده بیرون آمد. جلال بگفته خودش ، از اینکه فرقه دمکرات آذربایجان شکست خورد بشدت ناراحت شده بود و این شکست را به حساب ضعف سران حزب توده می گذاشت . در اینجا یک پرسش بسیار مهم و حساس پیش می آید : آیا جلال نمی دانست که فرقه دمکرات در کار تجزیه ایران بوده ، یا آنکه این موضوع برایش اهمیت نداشت؟ آیا جلال از شدت نفرت به غرب، تعرض شوروی به تمامیت ارضی ایران را نادیده می گرفت یا برعکس ، او چنان شیفته شوروی بود و از قدرقدرتی شوروی چنان “احساس خوب قدرت” به او دست می داد که خود را وامدار شوروی می دید و بهمین دلیل در مورد نغض تمامیت ارضی ایران بوسیله شوروی سکوت می کرد. کتاب غرب زدگی جلال بسیار معروف شد و بسیار تاثیر گذار بود ، اما کسی نمی پرسد که رابطه کتاب غرب زدگی جلال با روس زدگی وی چه بود؟ اضافه کنم که نرمش جلال نسبت به شوروی ، با چرخش او بسمت آیت الله فضل الله نوری تکمیل می شود. سی و چند سال پس از شکست ائتلاف “لیاخوف –مشروعه ” در زمان به توپ بستن مجلس ، این ائتلاف بتدرییج از خاکستر خود زنده می گردد ، و نمود آن از نو در جلال متجلی می شود.
۷ – یک نشانه تباین ائتلاف “سرخ و سیاه” با مدرنیته ، دشمنی آن با طبقه متوسط است. آنها بصورت غریزی رشد طبقه متوسط ایران را که حاصل مدرنیته ایرانی از مشروطه تا انقلاب ۵۷ بود و همزمان پایگاه و حامل و عامل و چکیده و کلید دار آن بود، انکار خود می دیدند. برای نمونه، صمد بهرنگی با لقب «چوخ بختیان» خانواده ه.ای نرمال و معمولی و رو به رشد طبقه متوسط ایران را تخطئه می کرد. شریعتی در بعضی سخنانش این طبقه را با “مینی ژوپ” مترادف قرار می دهد. شاملو نیز وقتی آیام نوروز را ایام نحس میخواند و می گوید بجای جشن باید ایام عزا باشد، در واقع خوشحالی طبقه متوسط در ایام نوروز را به استهزاء می گیرد. او بدون آنکه خود بداند ، رسوم ، تعلقات و زیربنای فرهنگی همین طبقه را آماج قرار می دهد. با پیروزی انقلاب ، میلیونها نفر از اعضای طبقه متوسط ایران از کشور اخراج شدند، و عملا” این طبقه نوپا بصورتی که تا آن زمان وجود داشت متلاشی و مضمحل شد ، و منابع سخت افزاری و نرم افزاری آن به تصرف فاتحان انقلاب در آمد. اکثر “فرهیختگان” نسل انقلاب کوچکترین درکی از نتایج کلان کارهای خود نداشتند.
چهارم – کاربرد “نبرد دو پارادایم” برای تحلیل وقایع سیاسی ایران از روزنی متفاوت
تز یا تئوری “نبرد دو پاردایم” به همراه مفاهیم و موضوعات دیگری که برای رسیدن به آن در این نوشته طرح شدند ، مجموعا” یک دستگاه تحلیلی یا “فریم ورک” framework منطقی برای تحلیل وقایع سیاسی مهم تاریخ صد ساله تشکیل می دهند. همچنانکه پیشتر گفته شد، منطق جدید سیاسی که جدید هم نیست ، از نو وارد تحلیل می شود و بهمراه خود کلید واژه ها و مفاهیم جدیدی را نیز برای بررسی وقایع سیاسی معرفی می کند. با استفاده از این “فریم ورک” می توان از زاویه متفاوتی وقایع سیاسی ایران را بصورت سیستماتیک تحلیل کرد و پرسش های فراموش شده ای را از نو برجسته و پاسخ داد. مثلا” در تبیین انقلاب ۵۷ می توان تفاوت میان انقلاب ۵۷ و انقلاب اسلامی و اینکه چرا خمینی نیازمند انقلاب دومی بود که با گروگانگیری کلید خورد ، و چرا او انقلاب دوم را حتی از انقلاب اصلی و قیام ۲۲ بهمن مهمتر می دانست، را به روشنی توضیح داد. این “فریم ورک” حتی برای مخالفین تز دو پارادایم نیز به عنوان یک ابزار مفهومی می تواند سودمند باشد.
موضوع تبیین “ایران” و “ایران سازی” ( کشور سازی) مهم ترین نقطه کور روشنفکران سیاسی نیم قرن گذشته ایران بوده است. البته روشنفکرانی مانند آشوری ، مسکوب، و … داشته ایم که از این قاعده مستثنی بودند. اما آنها مانند ذرات طلا در خاک بسیار کمیاب بودند که همان تعداد هم بخاطر فضای غالب نمی توانستند در حد پتانسیل خود بدرخشند. با “فریم ورک” یا تز “نبرد دو پارادایم” می توانیم دلایل بوجود آمدن این نقطه کور در ذهنیت چیره بر روشنفکران نسل انقلاب را تحلیل کرده و توضیح دهیم. اما این نقطه کور موجب پیدایش پدیده ثانوی شده که بنوبه خود شایسته توجه است. بهمراه این نقطه کور ، فهرست گسترده ای از حکم ها و دگم ها و تئوری های ابطال ناپذیر ضد ایرانی تحت عنوان “آسیب شناسی” در میان روشنفکران نسل انقلاب جا افتاده اند که بیشتر “ابزار تبلیغی” جریانات “سرخ و سیاه” بوده اند. برای نمونه حکم هائی مانند : “سرشت استبداد پرست ایرانی” ، ” تاریخ ۲۵۰۰ سال استبداد و تجاوز شاهنشاهی” ، “تمدن کلنگی” و ” زوال ” و … ، لیستی که تا قیامت ادامه دارد. البته همه این حکم ها تنها در متن و بطن روایت ویژه آنها از تاریخ معاصر و کهن ایران موثر هستند. به روایت آنها تاریخ معاصر ایران چیزی نبوده بحز زنجیره ای از شکست های پی در پی و یکسان ؛ مشروطه سست بود با رضا شاه شکست خورد. جنش آذربایجان بوسیله قوام به شکست انجامید. جنبش جنگل ، قیام کلنل پسیان ، و …غیره همه سرکوب شده و به شکست انجامیدند. جنبش ملی شدن نفت با کودتای ۲٨ مرداد به شکست انجامید. و دلیل بنیادی همه شکست ها نیز از قبل مبرهن و معلوم و ساده و روشن است؛ تاریخ ۲۵۰۰ ساله استبداد و ظلم و تجاوز شاهنشاهی ایران و سرشت استبداد پرست ایرانیان ؛ مردم شایسته حکومتی اند که بر آنان حکمرانی می کند ؛ خلایق هر چه لایق. تنها نقطه در روشن این کهکشان تاریکی ها از دید آنها همان قیام ۱۵ خرداد ۴۲ بوده است!
روح الله خمینی در باره کشورسازی رضا شاه چنین داوری می کند : تخریبی که رضا شاه و پسرش از ایران کردن در حمله مغول اتفاق نیافتاده بود. خمینی در جای دیگر می گوید سلسله پهلوی قبرستانها را آباد کردند و دانشگاه ها را خراب ..
یراوند آبراهامیان تاریخنگار برجسته ایرانی در کتاب «مشی خمینی» ( به زبان انگلیسی ) به نقد و “رد” نظراتی که جمهوری اسلامی را نظام مشروعه ولائی و خمینی را بنیاد گرا می پندارند پرداخته و این نظرات را به عنوان “نگاه شرق شناسانه” کنار می زند و مینویسد: «ادعاهای شرقشناسان در خصوص آیتالله خمینی به نظر خندهدار میآید.» ( سایت تاریخ ایرانی) آبراهامیان در ادامه می گوید : قانون اساسی جمهوری اسلامی بیشتر برگرفته از جمهوری پنجم فرانسه و دوگل است.
با تئوری نبرد دو پاردایم شاید نتوان ثابت کرد که “قانون اساسی” جمهوری اسلامی ایران برگرفته از “جمهوری پنجم” فرانسه و دوگل نیست ، اما می توان نشان داد که این القائات از کجا آب می خورند ، و نویسنده به کدام یک از دو پارادایم مورد بحث ما تعلق دارد، و او دیروز راجع به بحران اوکراین چه موضعی گرفته ، و پریروز راجع به رضا شاه چه نظری داده است. حتی بمصداق همان “کتاب خوانده” که پیش تر بحث شد می توان از پیش ، پیش بینی کرد که او در آینده چه خواهد گفت ! با همین دستگاه تحلیلی می توان خطر کرد و سمت گیری آینده جریانات فکری و سیاسی باقی ماند از انقلاب را نیز “پیش بینی” کرد.
پنجم – نیهیلیسم و “سینی سیسم” Synicism ، آخرین مرحله تکاملی ذهنیت “سرخ و سیاه”
تناقض میان “هویت” واقعی و ادعاهای اندیشگی و سیاسی جریانات باقی مانده از انقلاب ، آنها را بسمت نیهیلیسم و “سینی سیسم” می راند. ابتدا ببینیم ستون های اندیشه و بنیادهای گفتمانی این روشنفکران و سیاسیون در گذشته چه بودند و اکنون چه هستند؟
نگاهی به ادبیات سیاسی این روشنفکران تا یکی دو دهه پیش ، مفاهیم بنیادی اندیشه های سیاسی آنان را نشان می دهد ؛ “جامعه بی طبقه توحیدی” ، “دیکتاتوری پرولتاریا” ، “اقتصاد اسلامی” ، “نظام سوسیالیستی” ، “جامعه شناسی امت و امامت” ، . . . و غیره که البته همه این مفاهیم تنها در دل تصویر ذهنی آنها از جهان دو قطبی شرق در برابر غرب معنا می یافت ؛ جهانی که در یک سوی آن ” جبهه مستضعفان و کارگران و زحمتکشان بهمراه کشورهای برادر” قرار داشتند ، که برای پیکار نهائی بر علیه “امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا و سگ های زنجیری اش، همانند شاه و کره جنوبی و برزیل و . .” آماده می شدند.
این معانی و مفاهیم و واژگان ، نقش ستون هائی را داشتند که دستگاه اندیشگی و گفتمان های نسل انقلاب بر آنها استوار بودند. اما آن ستون ها امروز سست شده یا فرو ریخته اند. طبعا” گفتمانها و اندیشه هائی که بر آن ستون ها استوار بودند نیز سست بنیاد، و یا مانند سقف بی ستون ، پا در هوا و “بی بنیاد” شده اند ؛ “خرد بی بنیاد” مادری نیست که از آن “خرد خود بنیاد” زاده شود بلکه تنها می تواند بستری برای رشد نیهیلیسسم یا “سینی سیسم” Synicism باشد.
تشخیص مسیر آتی جریان “روشنفکر دینی” در تصویر کلانی که “فریم ورک” یا تز “نبرد دو پارادایم” مهیا می کند چندان پیچیده نیست. در آن تصویر دیده می شود که از منظر هویت شناسی و تبارشناسی ، روشنفکر دینی شاخه ای از “خمینی ایسم” است که نطفه اش در واقعه بستن دانشگاه ها بسته شده است ؛ تناقض میان “هویت” آنها با “ادعاهای” اندیشگی اشان بناچار آنها را به مسیر نیهیلیسم یا “سینی سیسم” می اندازد. از یک سو این “شاخه” فکری بدون آن “کنده” اجتماعی دوام نمی آورد که آنها را در برابر سرازیری نیهیلیسم قرار می دهد، و از سوی دیگر تفسیر ادعاهای این “شاخه نشستگان” که ما داریم “بن می بریم” نیز در صورت صداقت همان مصداق “سینی سیزم” است. البته یک راه حل وجود دارد ؛ با ” پارادایم شیفت” از کنده “خمینی ایسم” جدا شوند که در آنصورت دیگر روشنفکر دینی نیستند.
البته مصداق های این سمت گیری کم نیستند. وقتی عبدالکریم سروش در بهبوهه “سکولار” شدنش می گوید “سکولاریسم ضد دین نیست اما از ضد دین بدتر است” او ناخودآگاه نشانه هائی از نیهیلیسم و هم از “سینی سیسم” Synicism این جریان فکری را بروز می دهد. مصداق های دیگر را در نمونه هائی که مصطفی ملکیان در نقد از درون نسبت به این جریان فکری مطرح کرده می تواند دید . البته نقد ملکیان کاملا” متفاوت است و اشاره ما تنها به مثال های اوست.
در همین تصویر کلان که بوسیله تز “دو پارادایم” ترسیم می شود ، تناقض بنیادین میان “هویت” اصلاح طلبان با “ادعاهای” سیاسی و اندیشگی آنها را می توان مشاهده کرد. پی آمد این تناقض بنیادین، همان سرازیری نیهیلیسم و “سینی سیسم” که امروز در پیش روی آنها قابل تشخیص است. هویت اصلاح طلبان حکومتی با واقعه گروگانگیری سفارت آمریکا زاده شده است ، یعنی “بیگ بنگ” Big Bang آنها ، عمل “گروگانگیری سفیران” بوده است ؛ یعنی رفتاری که از آغاز تمدن به عنوان یکی از زشت ترین رفتارها در تاریخ مکتوب شده و از مسیح تا چنگیز خان مغول بر این یک موضوع توافق دارند. این گروه که خود را خط امام می خواندند ، در جریان اعتراض آیت الله منتظری به قتل های ۶۷ رفتار برازنده و قابل قبولی از خود نشان ندادند ، در جریان حمله آمریکا به افغانستان پیشنهاد اتحاد با طالبان بر علیه آمریکا را دادند، و کمی بعدتر در جریان حمله آمریکا برای ساقط کردن صدام حسین ، طرح اتحاد با صدام بر علیه آمریکا را دادند که نطق “هیجان انگیز” رهبر فراکسیون اصلاح طلبان در مجلس ششم در این باره برای ابد ثبت شده است ؛ یعنی نفرت آنها از آمریکا تا آنجا بود که دانسته یا نادانسته ، می خواستند مردم ایران را سپر بلای حکومت صدام حسین در مقابله با حمله آمریکا کنند. این لیست می تواند ادامه یابد . حاصل آنکه تناقضات شگرفی میان “هویت” واقعی و “ادعاهای” اصلاح طلبان وجود دارند که آنها را بسمت همان سرنوشت نیهیلیسم یا “سینی سیزم” پیش گفته میرانند. با این تفاوت که اصلاح طلبان یک جریان سیاسی هستنند و نه روشنفکری. در نهایت موضوع آنها سهم قدرت است و نه خرد یا حقیقت. چه بسا “سینی سیزم” به آنها کمک کند تا به سوداگران سیاسی کامل فرارویند ( یا فرورویند ) و با دست باز به معامله با نوک قدرت برای رانت های حکومتی بپردازند . تمایل بخشی از اصلاح طلبان برای فاصله گرفتن از جنبش سبز نیز از این منظر قابل درک است. بویژه نباید فراموش کرد که سوداگری سیاسی از ابتدا بخشی از سرشت اصلاح طلبان کنونی بوده است. همین بس که هنوز پس از ۱۶ سال که از حرکت اصلاحات می گذرد ، و علی رغم تولید حجم سهمگینی از مقاله و سخنرانی و کتاب برای القاء اینکه “اصلاحات بهتر ترین است ” هنوز در هیچکدام از نوشته های بی شمارشان بدون ابهام و ایهام نگفته اند دست آخر “هدف” اصلاحات گام به گام آنها چیست؟ آیا هدف اصلاحات جایگزین کردن گام به گام نظام کنونی با دمکراسی لیبرال و سکولار است، یا نجات نظام از خطر این سرنوشت است؟ هدف نهائی جایگزینی است ، یا نجات از خطر جایگزینی؟
در همین تصویر کلان که بوسیله تز “نبرد دو پارادایم” ترسیم می شود ، می توان مسیر تکامل “هویت” جریاناتی که خود را چپ می خوانند دنبال کرد ، و تناقضات ذاتی میان “هویت” واقعی با “ادعاهای” مجازی آنها را بر شمرد. و ….غیره.
حاصل آنکه ، ذهنیت “لیاخوف – مشروعه ” که در مسیر تکاملی خود از یک سو با کمک شوروی و وابستگانش ، و از سوی دیگر با کمک طیف وسیعی از افراد که از جمله شامل آل احمد ، شریعتی و مطهری و خمینی، و … می شود ، به ذهنیت “سرخ و سیاه” تکامل و دگردیسی یافته بود ؛ اکنون با سقوط شوروی و آشکار شدن کارنامه نظام جمهوری اسلامی ، این ذهنیت جبرا” در سرازیری “نیهیلیسم” یا / و “سینی سیزم Synicism ” افتاده است. البته این بحران می تواند همزمان فرصتی برای “پارادایم شیفت” و بازآفرینی آنان باشد. جنبش سبز زمینه و مبنای این “پارادایم شیفت” را فراهم آورده است. اما از سوی دیگر این خطر وجود دارد که این “نیهیلیسم” و “سینی سیزم” به جنبش سبز تسری یافته و آن را با خود به قهقرا ببرد.
ششم – منشور جنبش سبز یا انکار جنبش سبز
از همان آغاز جنبش سبز ، روشنفکران نسل انقلاب وعده پایان و شکست آن را می دادند و در این حوزه با رژیم مسابقه گذاشته بودند. می توان پرسید که تا امروز آیا رژیم بیشتر وعده پایان جنبش سبز را تکرار کرده است یا روشنفکران و تحلیل گران آپوزیسیون؟ حتی “جنبش” بودن این جنبش از سوی بعضی از این فرهیختگان زیر سوال رفته است. البته همه اینها مانع نشده که همزمان دست آورده های جنبش سبز را هر جا ممکن باشد بنام خود ثبت کنند.
اما پرسش شگفت انگیزتر مربوط به منشوری است که بنام جنبش سبز از سوی “رسا” ( راه سبز امید) ارائه شده است. حتی یک بررسی ابتدائی نشان می دهد که این منشور نه تنها بازتاب جنبش سبز نیست ، بلکه انکار جنبش سبز است ؛ انکار شعارها ، شهدا ، و شرکت کنندگان جنبش سبز است. کدام شعار جنبش سبز را، این منشور منعکس می کند؟ آیا شعار نه غزه لبنان جانم فدای ایران، و یا شعار جمهوری ایرانی ، یا شعار مرگ بر طالبان چه کابل چه تهران ، و یا شعار مرگ بر دیکتاتور را منعکس می کند؟ منویات کدام یک از شهدای جنبش سبز در این منشور بازتاب یافته است؟ آیا منویات ندا آقا سلطان ، کیانوش آسا ، و .. در این منشور بازاتاب یافته است؟ همین پرسش را می توان راجع به خواسته شرکت کنندگان میلیونی جنبش سبز پرسید. بجز بررسی شعارهای جنبش سبز ، یک راه دیگر برای آشنا شدن با خواسته شرکت کنندگان میلیونی جنبش سبز وجود دارد. می دانیم که تعداد بسیار گسترده ای از شرکت کنندگان جنبش سبز دستگیر و زندانی شدند. اگر این زندانیان مشتی از خروار و نمونه ای از شرکت کنندگان میلیونی راهپیمائی های جنبش سبز باشند ، با بررسی نظرات این زندانیان می توان پرسید آیا شرکت کنندگان جنبش سبز برای قانون اساسی بی تنازل ، قانون اساسی تبعیض و آپارتاید که بنیاد آن ولایت مطلقه است و مفسر آن هم شورای نگهبان است ، به خیابانها آمدند؟ از سبزها انتظار التزام به قانون اساسی ولائی که آنها را شهروند درجه چندم می شمرد داشتن، مانند آنستکه از نلسون ماندلا در زمان استقرار آپارتاید ، انتظار التزام او به قانون اساسی آپارتاید که او را شهروند درجه دو می شمرد داشته باشتیم. “التزام به قانون اساسی” نشان بی توجهی منشور نویسان به اهمیت مسئله “کرامت انسانی” در جنبش سبز دارد که البته به بهانه محاسبات اصلاح طلبانه انجام می گیرد. منشور نویسان “محاسبه گر” ما ، از یک محاسبه مهمتر غافلند که اگر کرامت انسانی را در محاسبات خود پاس نداریم ، جنبش سبز دست بالای اخلاقی خود را در مقابل نظام از دست خواهد داد. و همه محاسبات بهم می خوردند. شاید مرور نظرات ماندلا در موقعیت مشابه و توضیح او در مورد اینکه چرا التزام به قانون اساسی را نپذیرفت ، در اینجا بی فایده نباشد.
با این حساب ، با منشوری روبروئیم که همزمان انکار شعارهای جنبش سبز و انکار منویات شهدای جنبش سبز است و در مورد خواسته شرکت کنندگان میلیونی جنبش سبز اطلاعات نادرست می پراکند. با روشنفکرانی روبروئیم که روز و شب با نظام رقابت و همچشمی دارند که کدام یک وعده مرگ جنبش سبز را بیشتر تکرار می کنند. با چنین دوستانی چه نیاز به دشمن است. اکنون این پرسش پیش می آید که آیا روشنفکران نسل انقلاب اساسا” ظرفیت درک جنبش سبز ، و یا هر جنبش دمکراسی خواهی دیگری را دارند؟ سرنوشت گذار به دمکراسی در ایران چه می شود؟ فعالین و اکتیویسست های جوان جنبش سبز که این جنبش را “بر دوش خود” از میان سرکوب و تشر و تهمت و زندان پیش برده اند ، برای توانمندتر کردن آن امروز بصورت مستقل چه می توانند بکنند؟
در این میان ، دست کم می توان خوشحال بود که بیت ولایت اهمیت جنبش سبز را می داند و تحت عنوان فتنه ٨٨ کماکان آنرا از دغدغه های اصلی خود بر می شمارد. اما برای نیروهای دمکراسی خواه نیز جنبش سبز اهمیت چند بعدی دارد.
الف – جنبش سبز اهمیت تاریخی دارد. زیرا نقطه عطفی است که نوید پایان نیم قرن چیرگی پارادایم “لیاخوف – مشروعه ” یا بروز شده آن ، پارادایم “سرخ و سیاه ” بر روح و روان و اندیشه های روشنفکر ایرانی را می دهد . بدین معنا ، جنبش سبز نقطه عطفی مقابل قیام ۱۵ خرداد ۴۲ پس نیم قرن است. یعنی یکی از نقش های جنبش سبز آنست تا واژگونگی قیام ۱۵ خرداد را برگرداند سر جای خود. برای روشنفکران نسل انقلاب ، جنبش سبز فرصتی است برای جهش یا “شیفت پارادایمی” Paradigm Shift به بیرون از “پارادایم سرخ و سیاه” است.
ب – جنبش سبز واقعی ، نه آنچیزی که در منشور “رسا” بازتاب یافته ، هنوز تنها پل صرات ایران برای برون رفت از جهنم جمهوری اسلامی قبل از فروپاشی پیش رو است. رهبران نمادین جنبش سبز نقش ویژه در تداوم آن دارند ، اما این مانع نمی شود که بقیه سبزها برای سامانیابی و توانمندی جنبش سبز تلاش کنند.
سخن پایانی
روشنفکران می توانند برای ایران هم نعمت باشند و هم نفرین. اگر تاریخ صد سال گذشته ایران ، یعنی از دوران مشروطه تا امروز را به دو نیمه تقریبا” مساوی تقسیم کنیم ، در نیمه اول ، یعنی از مشروطه تا قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲ ، نقش روشنفکران عمدتا” کمک به کشور سازی و سرفرازی ایران و رفاه مردم بوده است و به این معنا برای مردم ایران نعمت بوده اند. اما از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ به این سو ، بتدریج گفتمانی بر روح و روان روشنفکران ایران چیره شد که صرف نظر از نیت آنان ، حاصل اعمالشان سیه روزی مردم و سقوط و سرافکندگی کشور بوده است. اما خودشان این را نمی بینند. چالش پیش رو در موقعیت خطرناک کنونی ایران آنستکه با الهام گرفتن از روشنفکری نیمه اول ، و نقد و رد روشنفکری نیمه دوم صدساله از مشروطه تاکنون، جامعه نوین روشنفکری سیاسی ایران بنیان گذاری شود تا کمک کند ایران از لبه پرتگاه فروپاشی نجات یابد.
در این میان ، روشنفکران نسل انقلاب در برزخ گذشته “سرخ و سیاه ” و آینده “سبز” و سرازیری “نیهیلیسم و سینی سیزم” مردد ایستاده اند، و به حیات سیاسی ای ادامه می دهند که دیگر حتی حیات هم نیست. آنها برای کمک به فرایند شکل گیری جامعه نوین روشنفکری سیاسی ایران ، نیازمند آنند که از خود فراتر رفته و با “توهماتی” که تاکنون “حقیقت” می شمرده اند تصفیه حساب کنند. این کار آسان نیست. چه بسا که زمین و آسمان برای آنها جابجا شوند. اما چاره چیست؟ جبر زمان و واقعیات زمین مفری باقی نگذاشته است. آنها دیر یازود باید در پیشگاه حقیقت به برزخ خود پایان دهند و بقول مارکس میان دو گزینه “پایان وحشتناک” و یا “وحشت بی پایان ” انتخاب کنند. گزینه اول دست کم راه را برای آغازی دوباره میگشاید. جنبش سبز فرصت این پارادایم شیفت را مهیا کرده است. نقد و کریتیک “منشور رسا” ، بر سر اینکه چرا این منشور انکار جنبش سبز است و منشور واقعی جنبش سبز چه باید باشد، می تواند نقطه آغاز مناسبی برای فرایند “شیفت پارادایمی” باشد. چه بهتر که “رسا” خود سازمان دهنده این بحث باشد. “چشم ها را باید شست”
siavoshy@yahoo.com
ادامه دارد . . .