چندین سال است که دلتنگی مرا به کوی شما می کشاند، اما همین که روبرویتان می نشینم دلتنگی ام دو چندان می شود؛ گویی در آیینه چشمانتان هزار سال مردمانی را مرور می کنم که دل در گرو ایران داشته اند، از فردوسی تا بهار، از بهار تا ایرج افشار. نگاهتان بازتابِ هزار ساله دلتنگی من است. برای من شما از آخرین مردان قبیله ای هستید که می شد به نامشان سوگند خورد. قبیله ای که از هر سو به مردانش می نگری بزرگ بودند و بزرگی کوچک ترین واژه است در توصیف آنها.
به دنبال عبارتی می گردم که شما را تعریف کنم. به خاطر می آورم سال ها پیش را که در میان کتاب های کتابخانه تان به یکی از مجموعه شعرهای قیصر برخوردم که بر صفحه نخستش نوشته بود:«به استاد جوانمرد مظاهر مصفا تقدیم می شود».جوانمرد؛ به گمانم صفت خوبی است برای شما. گستره وسیعی از ابعاد وجودی شما را در بر می گیرد.
حالا من روبرویتان نشسته ام، می دانم دیگر مرا نمی شناسید. سکوت می کنید و گاه با تردید سؤالی می پرسید. کاش سکوت نکنید، کاش چیزی بگویید، من حرف هایتان را اگر هزار بار تکراری باشد، دوست دارم:«با ملولان این مکرر کردن است».
سکوت می کنید و من در سکوت شما محو می شوم. به یاد آن شعرتان می افتم:
آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت
چرخ زبونی پسند چون که نکردم
فارغ از اندیشه اسیری خویشم
گردش گردونک حقیر مرا کشت
بندگی خواجه و امیر مرا کشت
حسرت این ملت اسیر مرا کشت
سکوت می کنید … سکوت می کنید و من شکوه شما را از دیرباز مرور می کنم. صدای پدربزرگتان مؤذن تفرشی را می شنوم که از گردنه نقره کمر در تفرش تا تکیه دولت درمی نوردد.
جلوتر می آیم، کودکی را می بینم که همراه موذن تفرشی به کاخ شاهنشاهی رفته است. احمدشاه را که هم سن و سال اوست می بیند، گویا آثار بی کفایتی را بر وجناتش مشاهده می کند و او را به باد کتک می گیرد. بیچاره حاجی موذن چقدر شرمنده شد.
روزگاری چند سپری می شود. آن کودکی که از خجالت احمدشاه درآمده بود، حالا اسماعیل خان مصفاست. جوانی ستبر و سترگ، درشت اندام و بلندبالا، زیبارو و خوش صدا، سوار بر اسب و اسلحه بر دوش برای شکار تفرش را ترک گفته است. سر راه به بُنسا می رسد، دختری جوان را می بیند که در حال پر کردن کوزه آب از چشمه است(چه تابلو نقاشی زیبایی می شود این حکایت). اسماعیل خان شیفته این دختر می شود. این سیده پاکدامن،مادر شماست. همان که بعدها بر گور مطهرش نوشتید: خاکسار آستان مولا، سلطان مقام تسلیم و رضا، بی بی ربابه فخرالسادات مصفا، ۱۲۷۷-۱۳۶۹٫
مدت هاست که اسماعیل خان، خانواده را از تفرش به اراک آورده است. زمستان ۱۳۰۹ از نیمه گذشته است. شما چهل روز مانده به عید متولد می شوید. درست است که زمان تولد شما کمی ابهام دارد،اما برای شما حرف، حرفِ مادرتان است. حتی اگر پدرتان کفیل سجل احوال قم باشد. این آغازِعصرِ مصفاست.
چهل روز بعد (نوروز) به قم مهاجرت می کنید. بزرگ می شوید، به مدرسه می روید؛ مدرسه باقریه در ضلع شمال شرقی فیضیه. یک دنیا خاطره دارید از این باقریه. به گمانم کلاس سوم بودید که قرار بود رضاشاه با قطار به قم بیاید. شما را گفته بودند که پیشاهنگ گروه بچه ها باشید. بالاخره پسر اسماعیل خان بودید، هوایتان را داشتند.
گفته بودند که شما باید هماهنگ با حرکت قطار، سرتان را بچرخانید. روزهایی که تمرین می کردید، شما همواره سرتان را بر خلاف بچه های دیگر می چرخاندید؛ یعنی بر خلاف قطارِ رضاشاه. بیچاره معلمتان! از یک سو جرأت اخراجتان را نداشت و از سوی دیگر می ترسید که در حضور شاه آبروبری کنید.
صبح روز موعود است و آخرین تمرین گروه در ایستگاه راه آهن. با وجود اینکه التماستان کرده اند که با دیگران هماهنگ باشید، بی فایده است. شما کارِ خودتان را می کنید. از همان ابتدا تعمدی داشته اید در فرمان نبردن. وقتی گلی خانم گفتند اخیراً از خوردن داروهایی که پزشکتان تجویز می کند، سرباز می زنید، لبخندی بر لبانم نشست و همه مرا فرا گرفت. حس خوبی داشتم از اینکه اصول ۸۰ ساله تان را رعایت کرده اید. شما یک عمر تجویزناپذیر بودید.
بالاخره آن روز، شما با وساطت و تهدید اسماعیل خان، آبروداری کردید. اما بیچاره جواهری، رئیس التجار قم، چه کار کند؟! قطار طبق برنامه اعلام شده نرسیده بود. به ناچار و برای شایسته کاری، صف استقبال را ترک کرد.در دستشویی بود که صدای سوت قطار را شنید. از تصور هیمنه دیکتاتور، همانجا سکته کرد.
این سالها دانش آموزِ گریزپای مشهور باقریه، مظاهر مصفاست. اگر می توانستید شش روز هفته را فرار می کردید. خدا به مادرتان خیر دهد که با بادام و گردو و باسلُق، عین الله خان پاسبان را قانع کرده بود که مراقب باشد تا فرار نکنید.
عصرها تیر و کمان برگردنتان است و دربه در دنبال نشانه ای می گردید. از بس هسته خرما و سکه نشان کرده اید، خسته شده اید. به دنبال نشانه ای جذاب تر می گردید. پدر که تا حدودی حافظ کل قرآن و مورد احترام علمای قم، از جمله آیت الله بروجردی است؛ گرایش های صوفیانه صالح علی شاهی هم دارد و به حسینیه شریعت رفت و آمد می کند، از این رهگذر دوستانش با او و فرزندانش شوخی هایی دارند که برای پدر بی اهمیت و شاید شیرین است و برای فرزند ده یازده ساله اسماعیل خان تلخ و گزنده.
نمی دانم هنوز آن روز را به خاطر می آورید که از جلو ساعت سازی ارجمندی رد می شدید؟ طلبه جوانی که همیشه او را با قبا و بدون عبا و عمامه می دیدید، بیرون مغازه ارجمندی نشسته است. شما را که می بیند، به همراه ارجمندی به شما متلک می گوید. خونتان به جوش می آید. راهی ندارید، از مغازه دور می شوید و در فرصتی مناسب دکمه قبایش را نشانه می گیرید و می شکنید. این طلبه جوان همان کسی است که آیت الله اشراقی در مورد او گفته بود: من طلبه ای به فضلِ عباس زریاب خویی ندیدم. چند دهه بعد، شما همکار این طلبه جوانِ دکمه قبا شکسته می شوید که حالا دیگر از استادان طراز اول دانشگاه تهران است.
از این دوران، حکایات شنیدنی بسیار دارید: حکایت آب انبار قم، حکایت تدیّن و معلمان دیگر. حکایت رد و بدل نخود و کشمش به هنگام سجده، و …
بزرگتر می شوید. مقصد بعدی شما دبیرستان حکیم نظامی است. هر چند که هنوز از کلاس درس می گریزید، اما کم کم قضایا برایتان جدی تر می شود. روزنامه دیواری می نویسید، انجمن سخنرانی و مناظره را راه می اندازید، در ورزش فعالیت می کنید و … معلمان خوبی دارید، اما علی اصغر فقیهی و آقای جزی دبیر ریاضیات را هیچ وقت فراموش نکردید. اولین شعرهایتان در همین دوران در روزنامه پارس شیراز و بعد از آن در روزنامه استوار قم چاپ می شود.
جشن چهارم آبان است و یکی از برنامه های جشن،مسابقه بوکسی است که شما یک پای مسابقه اید. جمعیت زیادی از مسئولین و مردم قم آمده اند. از دماغ شما چند بار خون می آید. پدرتان تحمل نمی کند، به وسط رینگ می آید و مسابقه را به هم می زند. پشت تریبون می رود و این ورزش را بازمانده بربریت بشری می خواند. پدرِ فرجی دانا هم در میان تماشاچیان است. این را شما ۶۰ سال بعد وقتی که پسرش رئیس دانشگاه تهران شد و سوهان سوغاتی پدر را برایتان آورد، متوجه شدید. بعد از واقعه چهارم آبان، دیگر همه قم شما را می شناسند.
مظاهر مصفا، حوالی سال ۱۳۲۸
دبیرستان حکیم نظامی فقط ششم طبیعی دارد، اما شما دوست دارید که در ششم ادبی درس بخوانید. به تهران می آیید و به دارالفنون می روید و بعد دانشسرای عالی. در مجامع و محافل ادبی شرکت می کنید. حالا شما شاعر سرشناسی هستید. بسیاری از اشعاری که کمی بعد در«سی پاره» و «شب های شیراز» چاپ می شود، محصول همین دوران است.
سالهای ۳۲-۳۱ است. بازار احزاب سیاسی داغ است. شما سرکش تر از آن هستید که در زیر چتر گروه و حزبی قرار بگیرید، اما شاید اشعاری را که در ستایش مصدق و برخی یاران او نظیر دکتر فاطمی سروده اید، بازتاب دهنده وابستگی شما به جبهه ملی است. نه،نمی توان شما را به دار و دسته ای منتسب کرد. بازتاب دهنده ارادت شما به مصدق است و همین ارادت شما به مصدق داستانی را شکل می دهد که از مشهورترین داستان های روابط حاشیه ایِ استاد شاگردی در تاریخ دانشگاه تهران و به تبع آن دانشگاه های ایران است.
حالا من روبرویتان نشسته ام. شما به نقطه ای در دوردست خیره شده اید. نگاهتان را برمی گیرید و می گویید: چه عجب شد که یادِ ما کردی، یادِ یارانِ با صفا کردی؟
خواهش می کنم استاد… ما همیشه به یاد شما هستیم … استاد، داستان بین شما و فروزانفر از کجا شروع شد؟ مکث می کنید … خدا کند یادتان باشد. من این داستان را بارها از زبان شما شنیده ام. اما دوست دارم دوباره با لحنِ زیبای شما بشنوم.
فروزانفر استاد ما بود. گاهی به من می گفت: مصفا شعری بخوان. من هم می خواندم و خیلی تعریف می کرد. به ما سبک شناسی درس می داد. سبک شناسی ملک را. روزی گفتم: استاد شما سبک شناسی ملک را می آورید، نقد می کنید و رد می کنید. ملک هم نیست که از خودش دفاع کند؛ شما نظر خودتان را بگویید ما بنویسیم. استاد از جایش بلند شد و رفت. بعد بچه ها رفتند استاد را آوردند. سر کلاس به ما نیش می زد. بعد از وقایع مرداد ۳۲ بود. روزی گفت: مصفا، شعری بخوان. من مرثیه ای را که برای پدر نورانی وصال ساخته بودم، خواندم.
گفت: بسیار بدساخته ای! گفتم استاد، پس شعر دیگری بخوانم؟ گفت: بخوان. شعر مصدق را خواندم:
ای شیر پای در بند،ای پیشوا مصدق
ای بر سپاه شیران، فرمانروا مصدق
فروزانفر تا آمد به خودش بجنبد، من سه چهار بیت دیگر هم خواندم:
آزادگان به راهت از خون خود گذشتند
با خون خود نوشتند: یا مرگ یا مصدق
با عصبانیت گفت: کی به تو اجازه داد راجع به مصدق شعر بخوانی؟ گفتم استاد من شعری را که شما برای مصدق ساخته اید شنیده ام.
وقتی که شاه رفت، فروزانفر آمد طرف مصدق. نصرت الله امینی شهردار تهران بود. این شعر را داد چندین بار در رادیو خواندند. فروزانفر علاوه بر این یک قطعه دیگر هم سروده بود:
ای مصدق تو را ثنا خوانم
گر چه بر هم زن سنا دانم
گفت: که گفته است؟! گفتم از رادیو شنیدم. پا شد و کلاس را ترک کرد. آخر سال رفتم برای امتحان، امتحان نکرد. هی می رفتم و امتحان نمی کرد. تا آن هجویه را سرودم. بعضی ها با فروزانفر خوب نبودند. شاید دکتر یارشاطر ، دکتر کیا ، دکتر مقدم و دیگران در تکثیر آن شعر نقش داشتند. این قدر این دست آن دست شد تا به دست فروزانفر رسید. بسیار رنجیده بود. هر بار یکی واسطه می شد تا از من امتحان بگیرد، بی فایده بود.
روزی معدل شیراری، مرا برداشت و برد خانه فروزانفر. از در که وارد شدیم، معدل گفت: باقی عمر ایستاده ام به غرامت. فروزانفر بلافاصله جواب داد: به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت! بعد فروزانفر از استعداد من تعریف کرد. معدل گفت: آمده ام شفاعتش کنم. فروزانفر گفت: باشد، امتحانش می کنم. فلان روز بیاید. رفتم، اما گفت فعلاً سرم درد می کند، برو بعد بیا. بالاخره امتحان نکرد.
من رئیس فرهنگ قم بودم. فروزانفر دوره نخست وزیری اقبال، هر ماه می آمد قم. اول می رفت خدمت آیت الله بروجردی، بعد آیت الله شریعتمداری، بعد آیت الله نجفی و آیت الله حجت. عصر جمعه بود. من پهلوی آیت الله شریعتمداری بودم. فروزانفر وارد شد. شریعتمداری گفت که از مصفا امتحان بگیر. فروزانفر گفت باشد، هر وقت بخواهد. همین الان هم بخواهد، امتحان می کنم. گفتم: استاد، من اینجا مسئولیتی دارم، می رسم خدمتتان. یکی از روزهای هفته رفتم، امتحان نکرد.
نه سال گذشت تا اینکه من آن غزل را ساختم. پیش از آن هم عذرخواهی کرده بودم. رفتم دانشسرای عالی. فروزانفر آنجا درس می داد. رفتم دفتر دانشسرا و مقابلش ایستادم و خواندم:
آن خامه که بنوشت هجای تو شکستم
آن دست که بد کرد به جای تو شکستم
آن شیشه که درآن می مغروری من بود
بردم به سرِ خویش و به پای تو شکستم
صد خانه به پا کردم و از پای درافتاد
زان روز که خشتی ز بنای تو شکستم
من گریه کردم. فروزانفر هم گریه کرد. بعد آنجا را ترک کردم. فروزانفر هر چه صدا زد برنگشتم. تا مدتی نرفتم. بالاخره رفتم و امتحان گرفت.
بارها این داستان را تعریف کرده اید. اما هر بار که از شما خواسته ام هجویه را بخوانید، نخوانده اید. گفتید که قسم خورده اید نخوانید. بارها گفته اید که من فروزانفر را خیلی دوست داشتم، اما آنچه نباید می شد شد.
در همان سال (سال ۳۲) به یاری یکی از اقوام که افسر بلند پایه ارتش بود، به یکی از جلسات دادگاه مصدق رفتید و آن شعر مشهورتان را سرودید:
رفتم به دادگاه مصدق
کشتی دل شکست چو برخاست
برق نجات مردم مشرق
دیدم جلال و جاه مصدق
توفان اشک و آه مصدق
می جست از نگاه مصدق
دوستداری مصدق همیشه در شما ماند. این را می توان از پشت جلد منظومه جمعه سرخ که در آذرماه ۵۷ منتشر شد فهمید. عکس مصدق را که نصرت الله امینی به شما هدیه داده بود، در پشت جلد چاپ و منظومه را به دکتر غلامحسین صدیقی، یارِ وفادارمصدق، تقدیم کردید.
در دهه ۳۰ شما بسیار فعال هستید. اغلب کارهای پژوهشی شما در همین دهه به سرانجام می رسد. مجمع الفصحا، دیوان سنایی، پاسداران سخن، برگی از دیوان صفا سپاهانی، بین سالهای ۳۴ تا ۳۶ به چاپ می رسد. دیوان نظیری و سعدی را در اواخر همین دهه به چاپ رساندید. سعدی چاپ شما از حیث جامعیت فهارس تا آن زمان – و شاید تا امروز- بی نظیر بود.
در همین دهه، چند منظومه نیز از شما به چاپ می رسد. همزمان ریاست اداره فرهنگ قم را بر عهده دارید. اولین اقدامتان در اداره فرهنگ،از بین بردن چوب فلک های مدارس بود. شما اگر چه هیچ وقت – لابد به احترام یا ترس از پدرتان- فلک نشدید، اما جنتی (حسین) که همکلاسی شما بود، از بس زیر فلک پیچ و تاب خورد، کمرش شکست. بچه ها به او کمر شکسته می گفتند.
سالهای ریاست فرهنگ قم
این سالها یک حاشیه هم برای شما دارد. شایعه مضحک تلاش برای تغییر خط قرآن، چندی در بین عوام رواج پیدا می کند. کلاً بخشی از شخصیت دانشگاهی شما به عقایدتان در مورد خط فارسی گره خورده است. من، بی هیچ قضاوتی، جدانویسی تان را دوست دارم. لج بازی هایتان را هم دوست دارم. یادتان می آید، گفته بودند که مصلحت نیست رئیس فرهنگ با گیوه در جلسات حاضر شود. روز بعد با پای برهنه رفتید! لابد نمی دانستند شما میانه خوبی با مصلحت بینی ندارید. البته با پای برهنه رفتن را دوست دارید.
در آن سفری که افتخار همراهی تان به تفرش را داشتم(نهم و دهم شهریور ۸۶)، ساعتی با پای برهنه در باغتان قدم زدیم، به بُنِسا رفتیم. شما بر مزار مادرتان چون کودکان به های های گریستید. مدتی بر لب چشمه ای که در آن حوالی بود، گِل بازی کردیم. می گفتند که گلِ این چشمه از بین برنده دردِ دست و پاست. شما گل ها را به دست هایتان می مالید، اما می دانم که می دانید اثری نخواهد کرد. سوزش دست های شما که به چراغ دانی پنج شمعی و پنج شعله ای می ماند، ریشه در نی زار سوخته و بیشه افروخته دل و جانتان دارد.
مظاهر مصفا یکی از قصیده سرایان شاخص ایرانی بعد از ملک الشعرا بهار است مظاهر مصفا شاعر و مصحح برجسته ایرانی, سال های متمادی به عنوان استادتمام رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به خدمت مشغول بود مکتوب زیر نوشته از وحید قنبری ننیز در یک هم نشینی با استاد است
دردِ مرد است، درمان پذیر نیست. اما شما گِل بازی را دوست دارید. عصایتان را کنار گذاشته اید و گِل ها را با حوصله به دست هایتان می مالید. چهل سال استاد دانشگاه تهران بوده اید. تعداد زیادی از استادان فعلی دانشگاه های ایران شاگرد شما بوده اند. اما این هیچ ربطی ندارد که خودتان نباشید. شما شاعری بودید که شاعرانه زندگی کردید. این سعادت نصیب هر کسی نمی شود.
بسیاری مصفا را با «هیچ» می شناسند. من شیفته لحن و صدای شما هستم، وقتی که شعر می خوانید. گاه که تنها هستم صدایتان را، وقتی که هیچ را می خوانید، تقلید می کنم؛ اما نمی شود، نباید هم بشود. هیچ را برایم بارها خوانده اید و من بارها ضبطش کرده ام، اما دوست دارم دوباره بخوانید:
ــ ببخشید استاد، از قصیده هیچ چیزی به خاطر دارید؟
مکث می کنید … به فکر فرو می روید… یکی دوبار با خود می گویید: هیچ … هیچ … کمکتان می کنم: مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ.
ادامه می دهید. چند بیت می خوانید. بغضی کهنه در گلویتان نهفته است:
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگزتن ازتبار هیچ
از شهر بی کرانه هرگز رسیده ام
تا رخت خویش بازکنم در دیار هیچ
آیای بی جوابم، امای بی دلیل
گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ
بردوش خویش کشته خود را
تا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچ
هیچ، واژه ها را از معنا تهی و در برابر تاریخ محاکمه می کند. این گفته خودتان است. شما هیچ را سال ها پیش سروده بودید. روزی در حضور فرح از شما خواستند که آن را بخوانید. خواندید. مدتی بعد مظاهر مصفا یکی از قصیده سرایان شاخص ایرانی بعد از ملک الشعرا بهار است مظاهر مصفا شاعر و مصحح برجسته ایرانی, سال های متمادی به عنوان استادتمام رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به خدمت مشغول بود مکتوب زیر نوشته از وحید قنبری ننیز در یک هم نشینی با استاد استفرح یک انگشتری به شکل هیچ برایتان فرستاد. من آن را دیده ام و عکسی از آن دارم. از هیچ های پرویز تناولی هم زیباتر است. داخل حلقه اش حک شده است: F-P.
اما شما اهل مصادره شدن نیستید. در جواب غزلی می سرایید که شاید مصراع اول آن چنین بود: من شاه سلیمانم و انگشتری ام هیچ….
در همین دوران (سال۴۲) با دختر یکی از مشهورترین ادیبان عصر ازدواج می کنید. امیربانو کریمی فیروزکوهی. فرزندان شما در نژاده بودن و بزرگی، نسب از دو سو دارند. از یک سو به مؤذن تفرشی می رسند و از سوی دیگر به امیرمحمد حسین خانِ سردار. در منزل امیری فیروزکوهی با بزرگان و ادبای روزگار بیشتر آشنا می شوید.
به دانشگاه شیراز می روید. در آنجا، ضمن استادی، مسئولیت هایی هم می پذیرید. از این دوران کمتر گفته اید. کاش خاطرات شیراز را هنوز به یاد داشته باشید. به دانشگاه تهران بر می گردید. حوالی سالهای ۴۸-۴۷ . از این دوران تا سال ۸۴ استاد دانشگاه تهران می مانید و به یکی از محبوب ترین استادان تاریخ دانشگاه تهران بدل می شوید(مستدام باد شفیعی کدکنی).
این را می توان از تعداد پایان نامه ها و رساله هایی که به راهنمایی و مشاوره شما انجام گرفته است، فهمید. به گمانم اردیبهشت ماه ۸۵ بود. شما در شب شعری که به مناسبت روز فردوسی در تالار فردوسی دانشگاه برگزار می شد حضور داشتید، بعد از آنکه شعرتان را خواندید، بچه ها دقایقی ایستاده و پیوسته کف زدند و بعد از شعر شما، شاید دو سوم جمعیت سالن را ترک کردند، گویا فقط آمده بودند شعر شما را بشنوند. نمی دانم رمز محبوبیت شما در چیست. شاید به رفتارهای خاص شما بر می گردد، رفتارهایی که ریشه در آیین فتیان و عیاران دارد.
چای می آورند. چند ماه پیش دست چپتان شکسته است. شما، همچنان عادت دارید که با یک دست کارهایتان را انجام دهید. با دست راستتان چای را بر می دارید، روی میز می گذارید، کمی چای در نعلبکی می ریزید، استکان را روی میز می گذارید، نعلبکی را برمی دارید، دستتان می لرزد… می لرزد…
چندی مرا بدار که بردم به دوش خویش
عمری تو را به هر ره، بالا و پست دست
بودیم یار هم همه دم از دمِ ازل
بردیم بار هم همه وقت از الست دست
یا نه رها شو از من و بگذر ز من مگر
من نیز وارهم زغم هرچه هست دست
یادم آمد که روزی به مناسبتی می خواستم دستتان را ببوسم که گفته اند:
ز بوسیدنی های این روزگار
یکی هم بود دست آموزگار
نگذاشتید. گفتید به فرزندانم هم گفته ام دست کسی را نبوسید، عادت می کنی، به یاد فیلم کمال الملک می افتم: «استاد، این چه سماجتی است که اهل هنر دارند در نبوسیدن دست؟». خدا رحمت کند علی حاتمی را.
می خواهید نعلبکی دوم چای را بردارید. به گلهای قالی خیره می شوید. سرتان را بالا می آورید و می گویید: دیگر ما مثل دهخدا و معین و خانلری نداریم. نسل مرا فراموش کرده اید، اما هنوز خانلری را به یاد دارید. حق دارید، همان بهتر که فراموش کنید. ما میراث داران خوبی نبودیم.
به شما خیره می شوم. دلم برایتان تنگ است. برای شما و برای نسل شما. برای نسلی که می شد به نامشان سوگند خورد. دستتان را می گیرم که خداحافظی کنم. دستانتان نحیف تر از دیدار قبل است. اصرار دارید که طبق معمول، مهمانتان را بدرقه کنید. برمی خیزید. پاهایتان دیگر یارای ایستادن ندارند. به سختی برمی خیزید. پاهایتان خسته اند.هشتاد سال برای سرنساییدن بر سراچه دونان، ایستادگی کرده اند. به هر سختی که هست، می ایستید. همچنان راست قامت. بالای شما عادت به خم شدن ندارد. هیچگاه خم نشد، هرگز خم نمی شود. شما نتاج و تبارتان از هیچ و هرگز است.
آفتاب