برای ایجاد دموکراسی علاوه بر تغییرات فکری و فرهنگی در یک جامعه، باید ساختارهای متناسب با دموکراسی نیز بوجود بیایید. این تغییرات باید منجر به نظمی شود که مانع تمرکز قدرت باشد و حداقل راه را بر تمرکز قدرت سخت کند. در دمکراسی های غربی قوانین و اصول مختلفی برای این منظور ساخته و پرداخته شده اند که علی رغم معایب و کاستی ها مورد پذیرش عمومی قرار گرفته اند.
از این جمله می توان به اصل تفکیک قوا، قوانین مربوط به مشروطه در کشورهای دموکراتیک پادشاهی، لائسیته، و عدم دخالت نظامیان در سیاست اشاره کرد.
نویسنده معتقد است که عدم رعایت موارد بالا یکی از علل ناکامی و شکست جنبش های ایرانیان از مشروطه تا امروز بوده است.
در انقلاب اسلامی، آیت الله خمینی، یک مرجع تقلید متنفذ، به رهبری انقلاب سیاسی می رسد! امری که آشکارا نقض لائسیته بوده است و اگر نگویم که سرنوشت انقلاب را از پیش محتوم به استبداد کرده است، منصفانه است اگر ادعا کنیم که انتخابی بسیار پر خطر برای استقرار دموکراسی بوده است.
لازم به توضیح است که لائسیته یعنی جدایی نهاد دولت از نهاد دین. یعنی یک آخوند نمی تواند عضو ارکان قدرت، مثلاً دولت و یا مجلس باشد. لائسیته، یعنی سیاست ما عین دیانت ما نیست، بلکه سیاست ناشی از انتخاب عقلانی و عرفی است و دیانت هر کس، امری شخصی و درونی است.
اما چرا ایرانیان و بلاخص روشنفکران در سال ۵۷ و سال های قبل تر از آن، به امثال آیت الله خمینی اعتراض نکردند که در سیاست دخالت بیجا نکند و حتی به رهبریت ایشان گردن نهادند؟ مگر روشنفکران ایرانی عمری را در غرب زندگی نکرده بودند و از قوانین لائسیته بی خبر بودند؟! دلایل مختلفی برای ارتکاب این اشتباه مهلک می توان بر شمرد، از جمله بافت مذهبی ایرانِ آن زمان و حضور دائمی آخوندها در سیاست، از جمله نقش پر رنگ آنها در قوانین مشروطه به عنوان ناظرِ اجرایِ شرایع و …
استیصال از تغییرات همراه با نفرت از استبداد شاهنشاهی، ممکن است یکی دیگر از دلایل نادیده گرفتن لائسیته توسط انقلابیون باشد. توضیح آنکه تا سال ۵۷، تقریباً تمامی مخالفان دموکرایتک و غیر دموکراتیکِ استبداد شاهنشاهی، توسط سیاستِ پلیسی، سرکوب شده بودند. در این میان ناگهان آیت الله خمینی سر بر می آورد و با حرفهای آنچنانی در دفاع از حقوق مردم، ایجاد دموکراسی، آزادی بیان، رعایت حقوق بشر، حقوق زنان و اقلیت های فکری و دینی و …، دل مردم و روشنفکران را می رباید.
امروز بعد از ۴۲ از انقلاب ایران، با اتکا به تجربۀ تلخ و دردآور حکومت آخوندی، می دانیم که اگر از روز اول مانعِ وارد شدن آخوندها در قدرت سیاسی می شدیم، به چنین روزگار سیاهی نمی افتادیم، که
خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج!
اما آیا از این تجربه به اندازه کافی درس گرفته شده است؟ آری و خیر. می گویم، آری، زیرا امروز ایرانیان بر خلاف مردم سایر کشورهای اسلامی، به جدایی نهاد دین از نهاد سیاست باور دارند و اصل را بر شایسته سالاری می دانند. اما چرا می گویم، خیر؟ زیرا اگر در انقلاب اسلامی، اکثریت روشنفکران به لائسیته و جدایی دولت از نهاد سیاست احترام نگذاشتند، امروز هستند کسانی که برای سرنگونی استبداد مذهبی، معتقدند می توان از فرزند شاه کمک خواست و اینبار اصل عدم دخالت سلطنت در سیاست را به چالش می کشند!
استصال ما از تغییرات، نباید باعث انجام خطای مهلک دیگری شود که فردای بعد از استبداد مذهبی، قادر به جبرانش نباشیم.
خمینی قبل از انقلاب در پاریس، حرف های در دفاع از دموکراسی می زد، همچنان که رضا پهلوی هم خود را دموکرات و حتی جمهوری خواه معرفی کرده است. اما اشتباه روشنفکران و پیروان این افراد چیست؟
با توجه به آنچه در بالا آمد، قطعاً یکی از دلایل این خطا، عدم رعایت اصولی است که در جهت جلوگیری و یا سخت تر کردن راه تمرکز قدرت، پرداخته شده اند. زیرا دموکراسی سیستمی است که با جلوگیری از تمرکز قدرت، سعی می کند فضا را برای ایجاد حقوق، راحت تر نماید. خوب، وقتی آقای خمینی به عنوان مرجع تقلید، به رهبری انقلاب و سپس دولت رسید، ایشان توانست قدرت سیاسی، دینی را در خود متمرکز نموده و زمینه استبداد مذهبی را فراهم کند.
سؤال امروز این است که آیا یک شاهزاده، اگر به رهبری سیاسی برسد، نمی تواند فردای بعد از پیروزی، قدرت سیاسی و سلطنتی را در خود جمع کند و با قلع و قم سایرین، استبداد را در کشور عزیزمان تحت نامی دیگر، ادامه دهد؟ اگر می گویید، خیر، پس چرا در دموکراسی های غربی قوانینی برای عدم دخالت نظامیان، خانوادۀ سلطنتی، آخوندها وضع کرده اند؟!
اما دلیل دومِ اشتباه کشندۀ انقلابیون اسلامی در حمایت از آقای خمینی، و همچنین حامیان آقای رضا پهلوی، عدم توجه به حرف هایی است که آنها گاهگاهی در بیان منویات حقیقی و قدرت طلبانۀ خود بیان می کنند. این حرف ها، غالباً در میان انبوه حرف های عوام فریبانۀ ایشان گم می شود. آقای خمینی در پاریس پیشروتر از هر روشنفکر مترقی، از حقوق بشر و دموکراسی و …، حرف می زد، اما آیا ایشان نویسندۀ خزعبلات ولایت فقیه نبود؟ آیا ایشان کسی نبود که به حقِ رأی زنان در سال ۴۲ اعتراض کرده بود؟ بله، ایشان همان فرد بود. اما اگر انقلابیون اسلامی می گفتند که توجه به این سوابق، کار راحتی نبود، وقتی آقای خمینی رادیکالتر از سارتر از حقوق انسان دفاع می کرد، مدافعان امروزی شاهزاده رضا پهلوی، نمی توانند، چنین بهانه ای را مطرح کنند. زیرا، ایشان بارها در مصاحبه با شبکه ها و روزنامه های خارجی، خود را شاه قانونی ایران معرفی کرده است. و یا در مصاحبه ای دیگر، از حمله به میهن دفاع می کند!
لذا در نتیجه گیری، نویسنده معتقد است به دو دلیل مهم سیاسی و سلطنتی، استبدادی دیگری را ایجاد نموده و باعث ادامۀ بدبختی عمومی شد. دلیل دوم حرف های گاه و بیگاهی هست که ایشان در آن، خود را شاه قانونی معرفی کرده و یا از حمله به کشور دفاع می کند.
در نهایت خواننده محترم را به بازخوانی تجربۀ به قدرت رسیدن ناپلئون سوم در جریان جنبش مردم فرانسه در سال ۱۸۴۸، دعوت می کنم.
انقلاب اسلامی