آقای اباذری! نه ماهی‌ها، یک ملت در سکوت می‌میرد،: ابوالفضل محققی


از نظر من سخن از پاشائی نیست، حتی سخن از سلیقه موسیقیائی مردم هم نیست. سخن از جای‌گزینی خزف است به جای لعل. که خون در دل می‌کند. سخن از میلیون‌ها جوانی است که سیمای مستقل آن‌ها هر روز کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود. جای آن را سطحی‌نگری تقلیدی کور و چندگانگی شخصیتی می‌گیرد. میوه تلخ حکومت ایدئولوژیک!

ماهی‌ها در سکوت می‌میرند! یک ملت در سکوت می میرد! یک سرزمین در سکوت می‌میرد! چرا که فاجعه‌ای عظیم بر او فرود آمده است. بر هر طرف که نگاه می‌کنی جز وحشت‌ات نمی‌افزاید. همه چیز رو به نابودی است همچون هامون! طوفان شن، دشت‌های بیکران خشک شده که تا چشم کار می‌کند جز شن نیست. با مردمانی گرفتار و درمانده در راه، با کودکی در بغل.

این تنها داستان سیستان نیست، داستان ایران‌زمین است! گرفتار شده در طوفان! آری حتی من نیز که از دور دستی بر آتش دارم، دارم خفه می‌شوم! هم‌چون استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران که دارد له می‌شود! از خشم فریاد می‌زند «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟» «هست شب آری شب !» تمامی فیلم مستند ماهی‌ها در سکوت می‌میرند، نشانه‌های زوال تدریجی یک جامعه است. زوال اقتصاد، زوال فرهنگ، زوال بنیان‌های اجتماعی، خانوادگی، زوال انسان ایرانی با مرزهای به‌هم‌ ریخته‌ی اخلاقی. گرفتار در چنگ یک حکومت استبدادی بی‌خرد، بی‌مایه و غرق در فساد و خود کامگی.

تلاش می‌کنم خشم و برافروختگی دکتر اباذری را که استاد جامعه شناسی است در مقابل نسلی که آینده این سرزمین به آن‌ها بسته است و خود را در قبال آن‌ها مسئول می‌داند درک کنم. چه چیزی او را چنین برافروخته می‌کند؟ کدام امر او را وامی‌دارد که چنین بی‌مهابا در مقابل مردم بایستد، از بی‌مایگی سخن گوید و فریاد زند؟ بی‌مهابا است! چرا که از حقیقت سخن می‌گوید. بی‌مهابا است چرا که به عنوان یک جامعه‌شناس کارد به استخوان‌اش رسیده است و شاهد فروپاشی تمامی آن رؤیاهائی‌ست که نسل او، که نسل ما نیز باشد، برای آن جنگیدیم! رؤیای آزادی، رؤیای انسانی فارغ از رنج، زشتی، ابتذال و خودکامگی. انسانی در قامت و سیمای انسان قرن بیست‌ویکم، که فرزانگی، خردورزی و پای‌بندی به حقیقت از صفات بارز او باشد. «چه زیباست منظر انسانی که با پاهای ورم‌کرده و زانوان زخمی بر لب رود جاری حقیقت زانو زده است.»

افسوس که امروز در این جمهوری تا گلو رفته در منجلاب، رود جاری حقیقت چون هامون در حال خشک شدن است. چه تلخ است سرزمینی که حقیقت در آن بخشکد و دروغ، تزویر، ریا، ترس و نان به نرخ روز خوری بر آن مستولی شود. دعای کوروش مستجاب نشده و اهوارا مزدا این سرزمین را از کینه و دروغ حراست نکرده است!

از نظر من درشت‌گوئی دکتر اباذری نه درشت‌گوئی به ملت و نسل جوان آن، بل در درجه نخست نسبت به آن بی‌تفاوتی است که در سیستان‌اش کودکان از فقر می‌میرند و مردان در پیاده‌روهای زابل در انتظار کارند. از بی‌تفاوتی به اطراف به درودیوارهائی است که خبر از لشگر عظیم معتادان می‌دهند و مرزهای قرق‌شده آن خبر از سایه سرنیزه. اعتراض به فرهنگ مبتذل، بی‌ریشه، بی‌چهره و درهم‌ریخته‌ای‌ست که امروز جمهوری اسلامی تمام هم‌وغم خود را برای اشاعه آن به کار بسته است.

از نظر من سخن از پاشائی نیست، حتی سخن از سلیقه موسیقیائی مردم هم نیست. سخن از جای‌گزینی خزف است به جای لعل. که خون در دل می‌کند. سخن از میلیون‌ها جوانی است که سیمای مستقل آن‌ها هر روز کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود. جای آن را سطحی‌نگری تقلیدی کور و چندگانگی شخصیتی می‌گیرد. میوه تلخ حکومت ایدئولوژیک! آرمان و آرمان‌گرائی تحقیر می‌شود و عمل‌گرائی فرصت‌طلبانه زیر عنوان واقع‌گرائی جای آن را می‌گیرد. به راستی بدون آرمان‌های بزرگ اجتماعی سرنوشت یک ملت چه می‌شود؟ حضور میلیونی جوانان در خیابان‌ها حتی اگر به بهانه تشییع جنازه یک خواننده نسبتاً گمنام هم باشد، به عنوان یک دهن‌کجی به حاکمیت و بر آشفتن متحجرین به خودی خود دلگرم‌کننده است. اما درد آن‌جاست که این حرکت خودجوش، درونش خالی از محتواست. بیشتر از یک بغض، یک هیستری اجتماعی، یک درهم‌جوشی نامتجانس خبر می‌دهد که اگر محکم بتکانی ترکیب آن چندان تفاوتی با آن هیئت‌های عزاداری گِل بر سر و قمه بر دست ندارد. آبشخور هر دو در نهایت به حکومتی می‌رسد که عقب‌ماندگی و ابتذال بن‌مایه آن است. فرهنگی نشأت گرفته از مذهبی خشن، قرون وسطائی، لمپنسیم چاله‌میدانی، هیئتی و بی‌نهایت فرصت‌طلب و مستبد که مقایسه تشییع جنازه مهوش با پاشائی را پیش می‌کشد.

آن دختر خانم درست می‌گوید ما ملتی احساساتی هستیم، که به غوره‌ای سردیمان می‌کند و به مویزی گرمی! این حسن ما نیست! یکی از دلایل عقب‌ماندگی ماست. امری که حاکمیت‌های دیکتاتوری خریداران پروپاقرص آن هستند. همان احساسی که خمینی را لباس فرشته پوشاند و در یک نئشگی جمعی او را بر سرنوشت خود حاکم کرد. (سال‌ها برای آزادی و دموکراسی جنگیدیم خون دل‌ها خوردیم اما خود در یک برآمد احساسی صلیبی را که خمینی تحت عنوان ولایت فقیه ساخته بود بر دوش نهادیم و خرامان راهی قربانگاه حکومت اسلامی شدیم.) کجای این احساس، بی‌تعمق قابل دفاع‌ست و ابلهانه نیست؟! احساسی که از نوعی پوپولیسم اجتماعی و عقب‌ماندگی تاریخی، فرهنگی و علمی مایه می‌گیرد و حتی ما جریان‌های به اصطلاح چپ را که هیچ سنخیتی با حکومت اسلامی نداشتیم به دنبال خود می‌کشد. فاجعه‌ای که هنوز ادامه دارد. برندگان اصلی این شور و واویلا هیچ‌کس نیست جز حکومت‌گران. با پول این ملت که گوشه‌ی کوچک بدبختی آن در مستند ماهی‌ها در سکوت می‌میرند دیده می‌شود، ضریح‌های طلا می‌سازند، در شهرها می‌گردانند و قومی متحیر دخیل بر آن می‌بندند. کاروان احمدی‌نژادی استان به استان می‌چرخد. هزاران هزار انسان مجذوب در شعار به دنبال او کشیده می‌شوند. صف‌های کیلومتری برای دو کیلو روغن و برنج تشکیل می‌شود، کرامت انسانی‌شان تحقیر می‌گردد و در عین زمان میلیاردها دلارشان در چاه ویل ماجراجوئی انرژی هسته‌ای سرازیر می‌شود! بابک زنجانی‌ها یک شبه زیر سایه‌ی حکومتیان میلیاردها به جیب می‌زنند، اما این ملت احساسات‌اش بر علیه چنین فسادی غلیان نمی‌کند. صدها هزار جوان برای تشییع جنازه پاشائی به خیابان می‌ریزند اما نمی‌دانند چه بزرگانی در گورستان امام‌زاده طاهر کرج به خاک سپرده شده‌اند و چگونه سنگ قبر کوچک شاملو هر از چندی خرد می‌شود و کسی پاسخگوی آن نیست. (مقایسه کنید با گورستان پرلاشز در پاریس که چند هنرمند بزرگ ما به احترام در آن خفته‌اند!)

گورستان خاوران کجاست؟ در کجای تهران قرار گرفته است؟ گورستانی که زیباترین فرزندان این آب و خاک در آن غنوده‌اند. در بند ۲۰۹ زندان اوین چه می‌گذرد؟ عامران قتل‌های زنجیره‌ای، قتل‌های سال ۶۷ چه کسانی بودند و چگونه آزادانه می‌گردند و به ریش این ملت همیشه در صحنه می‌خندند. از جوان‌مرگی پاشائی قلب‌شان به درد می‌آید، اما چوبه‌های دار و تاب خوردن ده‌ها جوان به امری عادی بدل می‌گردد و گاه به تجمعی انبوه برای دیدن دست‌وپا زدن یک محکوم بر بالای دار. چرا نباید فریاد کشید و احساس خفگی نکرد؟ از سقوط و سکوت یک ملت، که عمل پروستات خامنه‌ای به بزرگ‌ترین خبر چند هفته‌ای تمام رسانه‌های آن بدل می‌شود و صف عظیم دستمال به دستان الگوی اجتماعی آن. «بچه‌ها اگر مریض شوند توان بردن آن‌ها به درمانگاه شهر را نداریم. من برای هزار تومان هم عملگی کرده‌ام! چاره چیست؟» (از دیالوگ فیلم «ماهی‌ها در سکوت می‌میرند».)

چرا جان‌های آزاد فریاد نمی‌کشند! زمانی که فقر و گرسنگی چنین تلخ بر این سرزمین حاکم گردیده. میلیون‌ها بودجه کشور صرف لشکرکشی عظیم اربعین به کربلا می‌شود با پوسترهائی از خامنه‌ای تا بازگوکننده قدرت ولایت فقیه باشد. شهرداری که باید بازتاب‌دهنده سیمای یک شهر ۱۰ میلیونی مدرن باشد چفیه‌ی عربی بر سر مانند ۴۰۰ سال قبل کلب حسین گویان در پیشاپیش صف میلیونی مجذوبان حرکت می‌کند. متظاهری دروغ‌گو که روزی در سیمای مدافع زنان ظاهر می‌شود و لباس پیر کاردن می‌پوشد و روزی دیگر از تفکیک جنسیتی در مراکز کار سخن می‌راند. چنین تزویری ریشه در همین اسلام خمینی و احساسات مذهبی دارد. ( تجسم کنید خمینی پاریسی را با خمینی مدرسه علوی.) وجود ۱۱ هزار امام‌زاده، سنگینی‌اش بر فراز سر این ملت سنگین‌تر از آن خاک بادی است که درب خانه‌های روستای زهگ را در خود غرق کرده است. اگر آن راه نفس بر یک خانواده بسته است این اَبَر توهم هزار ساله گلوی یک ملت را می‌فشارد. به درون چاهی واهی، به نام جمکران پرتاب می‌کند. چه صفتی می‌باید داد به ده‌ها هزار مراجعه‌کننده تحصیل‌کرده به کف‌بین‌ها، رمال‌ها و دعانویسان که تعدادشان در تهران به ۶ هزار بالغ می‌شود؟

چرا نباید خون گریست زمانی که نرخ اعتیاد به ۱۳ سال می‌رسد و در جیب کودکان دبیرستانی به جای قلم شیشه و کراک قرار می‌گیرد. نرخ طلاق تن به نرخ ازدواج می‌زند وطبق آمارهای جهانی ایران در فساد، رشوه‌خواری گوی سبقت از ۱۳۷ کشور می‌رباید و در اعدام‌ها جای دوم جهان را می‌گیرد.

این نیست جز به برکت توهم همین ملت که هزار جوک و لطیفه برای آخوندها می‌سازد، لقب امپراطورعظیم مالی به خانواده طبسی می‌دهد اما در یک شیدائی احساسی دخیل به ضریح امام رضا می‌بندد و ته‌مایه‌ی جیب خود را از سوراخی ضریح به پای همان طبسی نثار می‌کند. وقتی سئوال می‌شود می‌گوید «این با آن فرق می‌کند.» باید که ولی فقیه بر گُرده این ملت بنشیند و سواری بگیرد. در لس آنجلس می‌نشیند و سفره حضرت ابوالفضل راه می‌اندازد، شله‌زرد می‌پزد و دو زانو بر سفره گسترده ایام محرم سفارت‌خانه‌ها می‌نشیند، سینه می‌زند و قیمه نذری حکومت می‌خورد. سوال هم نمی‌شود کرد. «این اعتقاد قلبی ماست!» اعتقادی که ادامه آن به ایام فاطمیه می‌کشد به گرداندن شتر و خیمه و محمل در خیابان‌ها، جلوداری هزاران لات و قمه‌کش، مداح ششلول‌بند ،سینه‌زن، زنجیرزن و پاشیدن مرده‌ریگ هزار ساله بر سر و روی خود.

آری آقای بهنود درست می‌گوید (روشنفکر شیعی) آلوده به باورهای مذهبی! اگر نبود چگونه می‌توانست بع‌بع‌کنان به دنبال خمینی راه نیفتد و سیمای مستقل خود را زیر عنوان همراهی با توده مردم قربانی نسازد. چنین همراهی با مردم و نظرات آن‌ها معنایی جز پا نهادن بر سیمای مستقل یک تفکر سیاسی و حزب سیاسی ندارد. به طور مثال کنگره جمهوری‌خواهان دموکرات بر پا می‌شود، اما زیر عنوان شرایط خاص، باورهای مذهبی مردم، تعادل نیرو و ده‌ها اما و اگر… قطعنامه نهائی آن که باید اولین بند جمهوری‌خواهی‌اش همانا توضیح صریح متضاد بودن جمهوری‌خواهی با حکومت‌مداری فردی و ولایت فقیه باشد! به‌گونه‌ای توجیه‌گر خامنه‌ای می‌گردد و به او راه چاه نشان می‌دهد. از همه چیز می‌گوید جز معنای جمهوری‌خواهی دموکراتیک! که نمی توان فهمید خط فاصل این جمهوری‌خواه سکولار با آن اصلاح‌طلب مذهبی کجاست و دامنه‌ی مبارزه‌اش با خودکامه ولایت فقیه تا کجا ادامه می‌یابد؟ درست مثل همین صف‌های درهم‌جوش جوانان. مسلم است از چنین خلط مطلبی که روشنفکرش از درک آن عاجز است نسل جوان تربیت‌شده این رژیم آموزشی نخواهند گرفت و در سردرگمی حاصل از این سال‌های وبائی، قناری رنگ شده به جای بلبل خواهد خواند. ما در هزار توی مذهب خواهیم چرخید، (زمانی برای مهوش و در فاصله‌ای نه چندان دور برای آیت‌الله بروجردی علم و کُتل برخواهیم داشت.) «نقل به معنی از گزارش یک روزنامه‌نگار خارجی که شاهد این هر دو عزاداری بود.»

بر ما همان خواهد رفت که بر درازگوش گازور کلیله ودمنه رفت!

«به عبث می‌کوبم که به در کس آید / لیک درودیوار به هم ریخته‌شان / بر سرم می‌شکند»

ابوالفضل محققی

تنها مطالب و مقالاتی که با نام جبهه ملی ايران - ارو‌پا درج ميشود، نظرات گردانندگان سايت ميباشد
بازنشر مقالات با ذكر مأخذ آزاد است