ازچادر شروع شد، به چادر ختم نشد
فریبا داوودی مهاجر
سال ۵۷ بود و تازه انقلاب پیروز شده بود و من دخترکی کنجکاو که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه راهی دانشگاه پلی تکنیک و دانشگاه تهران میشدم و ازانجمن یک گروه به انجمن گروه دیگر سرمیکشیدم؛ از پیشگام تا پیکار، از انجمن اسلامی تا انجمن دانشجویان مسلمان. گوش میدادم و به مناظرهها و دعواهای میان آنها نگاه میکردم وهر روز که به خانه میآمدم از زیر چشمغرههای مادر لیز میخوردم و به اتاقی میآمدم که از عکس مهدی رضایی تا چهگوارا را بر دیوارهایش کوبیده بودم. اما دراین انجمنهای کوچک و بزرگ با شعارهای رنگارنگ، یک فصل مشترک وجود داشت. فصل مشترکی که من در همان ۱۳ سالگی تیزی و عمقش را حس میکردم و شاید برای همان هم بود که کفش آدیداس نویی را که سوغاتی گرفته بودم با کیسه شستم و پشت بخاری گذاشتم تا بدون نگاه خیرهٔ انقلابیهای جوان، آن را بپوشم و متهم به بیدردی و غربزدگی نشوم. اما کیسه کشیدن به کفش برای فرار از اتهام در آن روزها کافی نبود؛ من نمیدانستم در روزهایی که همه، شلوار پاچه گشاد میپوشیدند دمپای ۲۰ برای شلوار جین نیز میتواند گناهی نابخشودنی باشد و من را از سوی دانشجوِ عضو پیشگام مورد سوال قرار دهد و بعد رنگ نارنجی کاپشنم که تابلو معلوم بود وطنی نیست. من نمیفهمیدم تفاوت کاپشن آمریکایی غیر وطنی با کاپشن نارنجی غیر وطنی من چه بود ولی در همان سن فهمیده بودم که ظاهر من، رنگ، اندازه و حتی مدل لباسم شرط ورودم به انجمنهای مختلفی بود که هر کدام به یک دلیل مقابل هم صف کشیده بودند. در هیاهوی آن دوره، من مذهبی شدم و پایم به مجله جهاد روستا باز شد. من بودم و دوستم فهیمه و ده-دوازده پسر که دورتا دور یک میز مینشستیم تا به اصطلاح خودمان برای روستاییان مجله دربیاوریم. زمستان سال ۵۹ و برف سنگین و بخاری که دود میکرد و مدیر مجله که بعد از جلسهٔ هفتگی مجله، من را به گفتگو فرا خوانده بود. از مقدمه و مؤخرهاش چیزی به یاد ندارم. تنها جملهای که هنوز مثل میخ به سرم کوبیده شده و فراموش نمیکنم اعتراض پسر جوان به رنگ سرمهای مقنعهٔ چانهدارم بود که رویش همیشه چادری مشکی میپوشیدم و تا آن روز نفهمیده بودم رنگ سرمهای به من میآید. حرفهای پسرک جوان که تمام شد به فهیمه دوستم گفتم که من کوتاه نمیآیم و هفتهٔ دیگر با همین مقنعه در جلسه شرکت میکنم. اما وقتی هفتهٔ بعد جلسه تمام شد و من دوباره به اتاق سرد پسرک احضار شدم، فهمیدم که عطای مجله را باید به لقای آن ببخشم و جای دیگری دنبال نوشتن بگردم؛ یعنی وقتی که پسرک توصیه کرد از هفتهٔ بعد من باید طوری روی صندلی بنشینم که پاهایم زیر همان میزی که پای پسرها قرار میگیرد نباشد و نحوهٔ نشستن من به عقیدهٔ ایشان (که سال بعد هم در جبهه به شهادت رسید) شرعی نیست. داستان لباسپوشیدن من، منِ دختر، منِ زن، داستانِ بیپایانی بود که هنوز ادامه دارد. داستانی که عفاف و نجابت زن ایرانی را در ایران و خارج ازایران قضاوت میکند. داستانی که از من، “من”های متفاوت میسازد بدون آنکه هویت من تغییری یافته باشد. ***** رواج ادبیات “غربزدگی”، از پیش از انقلاب و تحت تاثیر گروههای انقلابی، اعم از چپ و اسلامی داغ شد. ادبیاتی که صد سال پیش در مواجههٔ جهان اسلام با جهان غرب آغاز و اتفاقا اولین ترکشهایش به سمت زنانی روانه شد که خواهان بازشدن مدارس دخترانه بودند و اولین روزنامههای مربوط به زنان را تأسیس کردند. زنانی که میخواستند از پستوها بیرون بیایند و حقوق انسانی خودشان را مطالبه میکردند. این ادبیات با پیروزی انقلاب اسلامی، چماق تکفیری شد که غربزدگی را با ظاهر انسانها محک میزد. کراوات، رنگ و آرایش واندازهٔ آستین، قد شلوار، کلفتی و نازکی جوراب را درنوردید و حوزهاش را به آراستگی و تمیزی کشاند و ما کم کم با کلماتی چون سبک زندگی اسلامی، غربی، بورژوایی، طاغوتی، ناتو و تهاجم فرهنگی، خواص، عوام، نفوذ نرم افزاری، ومقابلهٔ سخت افزاری آشنا شدیم که همواره لباس، ویترین گرایش به هر کدام از این گرایشها تلقی میشد. در رواج چنین تفکری عبارت “الگو و الگو سازی” هم مد شد. ما هیچ کدام حق نداشتیم برای خودمان هم الگو باشیم. همه نیازمند الگو شدیم. از چهگوارا تا فاطمه، از لنین تا علی؛ لباس پیش از همه نشانگر این بود که ما از چه کسی الگو میگیریم و سنگ چه کسی را به سینه میزنیم. لباس بخشی از شاکلهٔ فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و هویت ایرانیان شد و بالاخره عبارتی چون سبک زندگی اسلامی، غربی، شیعی، ارزشی وانقلابی مد شد و شاخص ارزشگذاری برای انسانها را رواج داد. ارزشگذاریهای ایدئولوژیک که دورتا دور ایران، دورتا دور فامیل، خانوادهها، ادارات دولتی و حتی کوچهها و خیابانها و ورزشگاهها مرز کشید، تقسیم بندی کرد و ما بر اساس لباسمان، ظاهرمان، سنجیده و قضاوت شدیم؛ حذف و اضافه شدیم؛ ازدواج کردیم و طلاق گرفتیم و لباس ابزاری شد برای دروغ و تظاهر و اندازه گیری ما. ***** اما داستان لباس زن، حتی چادریها، ولو آنکه خودت انتخاب کرده باشی برای خودش داستانی بود. رنگ و جنسش، کشدار و بدون کشش، چادرعربی یا غیرعربیش و اندازهٔ رو گرفتن و مدل رو گرفتنش، رنگ و جنس روسری و مانتویی که زیرش میپوشیدی، همه وهمه هم پیام داشت و هم تمایز ایجاد میکرد و هم برای خودش ویژگیهایی داشت. هرچه نامحرمها مذهبیتر بودند میزان “روگرفتن” بیشتر میشد چرا که همسر یا برادر یا پدر مؤمنت با اندازهٔ “روگیری” ناموسشان، ایمانشان سنجیده میشد. اگر هم شستت خبردار میشد که امروز به هردلیل، مرد خانه عصبانی است یا دنبال بهانهای است باز میزان روگیری بیشتر میشد مبادا از آش نخورده دهانت بسوزد و…. شوی و بدتر آنکه اندازه روگیریت شرط حضورت در دانشگاه یا محل کار و رانندگی شود و مجبور شوی باج بدهی. داستان به چادرهم ختم نمیشد. روز ثبتنام بچهها در مدرسه، روز مصاحبه برای استخدام، روزی که کاری در شعبهٔ یکی از دادگاهها داشتی همه و همه روزهایی است که باید تیره بپوشی، آستین کوتاه نپوشی، یقهات را بیشتر ببندی و روسری و چادرت را سفتتر به خودت بپیچی و خلاصه نشان دهی ارزشها برای گرفتن یک امضا و هر کار دیگری همچنان پابرجاست. آنچه مسلم است لباس و سبک زندگی در این دوره، قرابت فراوانی با هویت پیدا کرد و گویای واقعیت پیچیدهٔ رفتارها و حتی نگرشهای فرهنگی و اجتماعی در جامعهٔ امروز ما شد. به عبارتی سبک زندگی، دلالت بر ماهیت و محتوای روابط، تعاملات و کنشهای اشخاص و آحاد مردم در جامعه را پیدا کرد. لباس به عنوان اینکه جنبهای از سبک زندگی است معناهایی به مجموعه رفتارها، مدلها و حتی الگوهای کنش فردی ما داد. و بخصوص چادر و حجاب و پوشش، معطوف به ابعاد هنجاری، رفتاری و معنایی زندگی اجتماعی تک تک ما ایرانیان شد؛ نشان دهندهٔ کم وکیف نظام باورها و کنشها و واکنشهای فردی ما و مهمتر از همه ملاک قضاوت اخلاقی و خوبی وبدی و بهشتی و جهنمی شدن ما قرار گرفت. لباس و پوشش شد شاخصی در تعاملات و ارتباطات، شخصیت و فردیت، طبقه و قشربندی اجتماعی، مقبولیت و مشروعیت و حتی معاملات اقتصادی و گروه بندیهای سیاسی که پیرامون ما شکل گرفت و ما را با خود مثل مرداب به پایین کشید. اما لباس جنبهٔ دیگری در زندگی بسیاری از ما نیز پیدا کرد، لباس و حجاب و پوشش، مرزش از عفت زن گذشت و میزان ارزیابی غیرت و ناموس مرد خانواده شد و مهمترازآن تبدیل به ابزاری شد برای خشونت در زمانهایی که اندازه پوشش، غیرت مرد را به اندازه کافی تضمین نمیکرد. سارا روزنامه نگار بود. دختر زیبا و جوانی که در یکی از حوزههای خبری با پسری آشنا شد و ازدواج کرد. پس از مدتها که او را دیدم متوجه شدم نشستن روی صندلی تاکسی برایش سخت است. با پرسش من اشکهایش جاری شد و بدن سیاه و کبودش را نشانم داد. او به شدت کتک خورده بود چون همسرش میگفت سایه شلوارش از زیر مانتو سیاهش معلوم است. سارا چندین بار خانه را ترک کرد، چندین بار تا حد مرگ کتک خورد. اتهامات زیادی را به جان خرید و هنوز در حال کش و واکش با مردی است که طلاقش نمیدهد و هر بار به قاضی دادگاه میگوید: “میگویید بیغیرت باشم، بیناموس باشم خوب است؟ زنم است باید به حرفم گوش دهد.” اما نکته مغفول مانده در مقولهٔ لباس در جمهوری اسلامی، مفهوم “زندگی” است. مفهوم زیستن که دارای نمادها و علائم و مصادیق زندگی سعادتمند و زندگی شقاوتمند است. نمادهایی که مرد، حکومت، قانون و حاکم شرع به خود حق میدهد برای انسانهای دیگر تکلیف معین کند و راه بهشت را که معمولأ از راه منفعت آنها میگذرد به زیردستان خود نشان دهد. تضاد فرهنگ اسلامی هم از همین نکته آغاز میشود. در کشورهای دموکراتیک که از مسیر انتخاب واقعی حکمرانی تعیین میشود، سبک زندگی هم حریم خصوصی محسوب میشود، اما در نظامهای ایدئولوژیک، حریم خصوصی وجود ندارد و حکومت میتواند در جان و مال مردم نه تنها دخالت بلکه برای آن نسخهای عمومی و دستوری بپیچد و برنامهریزی کند. سخن آخر، سخن رهبر انقلاب است: “رفتار اجتماعى و سبک زندگى، تابع تفسیر ما از زندگى است؛ هر هدفى که ما براى زندگى معین کنیم.” |
تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - اروپا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد . |