گزارش یک روز نه چندان خوب ملاقات در زندان اوین

پنج شنبه31 شهریور 1390

ملاقات این هفته با بهمن در زندان اوین چندان خوب نبود.تمام هفته را منتظری که دوشنبه برسد ... و می رسد و از همان اول صبح نحسی یقه ات را می گیرد.

یک - هر هفته تغییری جدید در سالن ملاقات زندان می دهند، هر هفته با دیوارها و میله های جدید روبرو می شوی، آنقدر میله و دیوار اضافه کرده اند که نمی دانی از کدام طرف بروی...و هربار راه را گم می کنی.

چرا این همه دیوار جدید می گذارند؟ چر این همه دیوار در دیوار می گذارند، دیوارهای بلند اوین کم بود که حتی در حیاط منتهی به سالن ملاقات هم دیوارهای جدید و میله های جدید گذاشته اند؟ اینها علاوه بر اینکه عزیزان ما را زندانی کرده اند، در چند ساعتی که برای ملاقات شان به زندان می رویم ما راهم زندانی می کنند!نمی دانم این دیوار در دیوارها و این میله های جدید از حیاط تا شیشه های دو جداره کابین ملاقات ابتکار کیست؟رییس جدید زندان اوین؟دادستان تهران؟ماموران امنیتی؟

پیرزنی می گفت کاش به جای اینکه اینقدر خرج دیوار و میله برای زندانها کنند جای دیگری از این مملکت را آباد می کردند.

دو-همان بدو ورود به سالن به سمت درهای جدیدی هدایت شدیم که تا همین هفته پیش نبود، تفکیک جنسیتی هم کرده بودند، لطفا خانم ها از این در، آقایان از آن در...(البته لفظ لطفا از من است ، آنها به ما نگفتند لطفا...فقط تحکم کردند.)

سه-نوبت تفتیش بدنی بود، با دو خانم چادری و البته جوان مواجه شدیم .

یکی از زنان گوشی های موبایل را از ما می گیرد، آن دیگری با دستکش هایی که در دست دارد، ما را تفتیش بدنی می کند، تفتیش به گونه ای است که تحقیر در آن مشهود است.

عاطفه، همسر یکی از زندانیان می گوید :برای چی ما را این جوری می گردید؟چرا باز دوباره مرحله ای جدید به مراحل بازرسی اضافه شده؟قبل از ملاقات حضوری که با دقت زیاد، خانواده ها را بازرسی می کنید؟

و من می گویم :ملاقات کابینی هم که وضعش روشن است، از پشت شیشه های دو جداره چگونه می توان چیزی مبادله کرد که نگران اید؟

زن می گوید:شما به خودتان نگاه نکنید...

و بعد صدایش را کمی پایین می آورد و آهسته می گوید:

می دونید، بعضی از اینها زندانی سیاسی هستند.

خنده ام گرفته، اما عاطفه می گوید:اتفاقا ما از همان سیاسی ها هستیم و همسران ما زندانی سیاسی هستند.

مامور زن هاج و واج نگاهمان می کند.

این بار من می گویم: من هم خودم روزی زندانی سیاسی بودم و حالا هم همسرم زندانی سیاسی است و افتخار می کنم که همسرم به خاطر عقیده اش در زندان است و نه به خاطر قاچاق مواد مخدر.

زن مامور می گوید:حرف سیاسی اینجا ممنوع است

بقیه خانواده ها به دفاع از زندانیان سیاسی خود می پردازند

زن مامور می گوید :آخر خبر ندارید که در تفتیش از بند چه چیزهایی ازشون گیر آورده اند، برخی شان «ام پی تری پلیر» داشته اند...

با تمسخر می گویم : وای !چه فاجعه ای !«ام پی تری پلیر»؟ داشتند!

هاج و واج که نگاهم می کند، می گویم: «خب داشه باشند!ام پی تری پلیر وسیله ای برای گوش دادن به موسیقی است و گاه نیز البته به درد گوش کردن فایل های زبان هم می خورد، چه اشکالی دارد که یک زندانی که چند سال ازعمرش را اینجا می گذراند، گاهی بتواند برای تنوع هم که شده به چند موسیقی و یا چند درس زبان انگلیسی گوش بدهد؟»

حوصله ندارم بگویم که در آیین نامه سازمان زندان های ایران به صراحت آمده زندانی حق دارد موبایل شخصی و کامپیوتر شخصی خود را داشته باشد.

چهار-از پله ها که بالا می روم، پیرزنی را می بینم که به دست هایش دستکش انداخته و چهار دست و پا خودش را روی پله ها می کشاند بالا، خیلی پیر است...صحنه دردآوری است.می خواهم کمکش کنم، سنگین تر از آن است که بتوانم بغلش کنم...کاش اینجا یک اسانسور برای زنان و مردان سالمند وجود داشت.کاش این زنان و مردان پیر را از در اصلی وارد اوین می کردند تا با این وضع خود را روی زمین و پله نکشانند.

پنج-پشت کابین که قرار می گیرم، بهمن با تاخیر پشت کابین قرار می گیرد، یعنی بهمن و همه زندانی ها را با تاخیر می آورند...بهمن می گوید همه وسایل مان را بهم ریختند، اتاق های مان را شخم زدند.بقیه زندانیان هم به خانواده هایشان جملاتی شبیه به همین را می گویند؟می پرسم دنبال چی بودند؟

می گوید:به نظرت باید بدانم؟این را به نظرم خودشان هم نمی دانسند.

شش-پرده ها که می خواهند پایین بیایند هنوز خیلی از حرفهایم را نگفته ام، پرده پایین می آید و صدای گوشی ها قطع می شود. از گوشه ی شیشه به سختی می توانم بهمن را ببینم، سعی می کنم به او بگویم دوستت دارم ...سعی می کنم با اشاره بگویم به خاطر این نوع برخوردهای آنها! خودت را ناراحت نکن..بهمن نمی فهمد چه می گویم .لب خوانی بلد نیست انگار...تند و تند کاغذ کوچکی را از توی کیفم در می آورم و رویش می نویسم :«ناراحت نباش!دوستت دارم»کاغذ را از گوشه شیشه ای که پرده آن را نپوشانده به سمت او می گیرم، به سختی می توانم نیمی از صورت بهمن را ببینم... می خواند وفقط می خندد . مامورها دستش را می گیرند که باید بروی ...و او می رود.

هفت-موقع بازگشت از ملاقات، پله ها آنقدر تاریک است که مادر سالخورده یکی از زندانیان از پله ها می افتد...راستی چرا چراغ ها را هم خاموش می کنند که راه مان را نبینیم.

هشت-در راه خانه بارها با خودم می گویم :یک روز نه چندان خوب ملاقات!

http://zhila.eu