من هم کارگرم

اندیشه جعفری

به آسمان نگاه می کنم. به سقف خانه ام و به سقف محل کارم. به جایی که درآن روزهای سربی ام را از پی هم به در می کنم.

دیروز داوطلبی، از آدم حسابی مان پرسید که: "یارانه اش را چطور میخواهد بگیرد؟!" همه می دانند که او و چند نفر دیگر افتخار همه زنان "خانه خورشید" اند. تنها خانه من و خیلی های دیگر که سقف دارد...خانه ای با متادون رایگان وغذایی گرم... کاش شبها هم باز بود...کاش خوابگاه جایی برای من هم داشت و کاش من هم بساطی داشتم در کیسه که محتوای آن را در گوشهای سنگین گذرنده های مترو فریاد می زدم. شاید کسی از من هم سراغ چرخ دستی ام را می گرفت، سراغ زندگی گردانم را، که هر روز به تاراج می رود. سراغ کالای مرا نیز شاید کسی میگرفت.

کالای من که هر روز فرسوده می شود، کالای من که هر روز بی رونق تر از روز قبل می شود، کالای من که هر روز قیمتش افت می کند، نه به کم شدن نقدینگی مربوط است، نه به هدف مند شد ن یارانه ها. شاید مواد اولیه اش دیگر به روز نمی شود. رقابت بازار، اما داغ است، داغ مثل مینیاتوری که مشتری کودکی ام برای لذت بیشتر با انبر بساط عیش اش بر پیکرم تصویر کرد، آن روز که مادرم با لبخندی به من گفت که می خواهیم "عروس بازی" کنیم... ومن از آن روز عروس همه مردم شهرم شدم... هرکس که مرا می خواهد به پارک می آید، بعضی ها وقت ندارند، بعضی ها جا و بعضی ها اعتقاداتشان از همه چیز برایشان مهمتر است، و برای رضایت همه با ذکری کوتاه و وقتی معین، کالای مرا حلال مصرف می کنند... راستی دخترم هم هست، همین جاست کنار من، با خرده بلوکهای سیمانی قلعه ای ساخته است، اتفاقا قلعه او هم سقف ندارد...دارد بزرگ می شود... اما هنوز زود است که "عروس بازی" کنیم...

يكشنبه2 مرداد 1390