میدان هفت تیر بدون ساکن بن بست رضوی اش / شیرین اردلان

امروز دوباره از آن جا گذشتم. انگار همان چراغ قرمز یک دقیقه ای کافی بود تا گذشته مثل یک فیلم با دور تند از جلوی چشمانم بگذرد.

سالهای دور گذشته، در دبیرستان، بچه های سال آخر از میدان بیست و پنج شهریور می گفتند. از دیسکو هایش که پاتوق گروه های جوان جازبود، از سینمایش که آخرین فیلم های روز سینمای اروپا و آمریکا را با دوبله ای حرفه ای و روان نمایش می داد و از کافه تریاهایش، که می توانستی با سفارش یه قهوه، ساعت ها بنشینی و سیگار بکشی؛ و من آرزو داشتم، یک روزبتوانم با دوستم، دور از چشم برادرم به همان دیسکویی که می گفتند، در یک زیرزمین و روبروی یک کوچه بن بست است، بروم و شاید برقصم.

هیچ وقت این فرصت پیش نیامد. شانزده سالم بود، که انقلاب شد و نوجوانی مان در تظاهرات واعتصاب، میتینگ و پخش اعلامیه، پیراهن مردانه چینی، کفش کیکرز و شلوار سربازی به جوانی رسید. میدان هم به نام میدان رضاییها تغییر نام داد. دوستم هم سال شصت با ضربه باتوم به سرش به کما رفت و دیگر برنگشت.

میدان دوباره اسم عوض کرد، سینمایش را یکی از ارگان ها مصادره کرد، دیسکوهایش مانتوفروشی شد و کافه تریاهایش سوپر مارکت. ما هم که جوانی نکرده، پیر شدیم .

یادم رفت از ورزشگاه امجدیه اش بگویم . کوچکتر که بودم، یک روزعمو ( پدرم برادری نداشت و ما همه مردان فامیل را عمو صدا می کردیم) که خودش کشتی گیر بود، من و خواهرم نسرین و دختر عمه ام را به باشگاه برد، تا مسابقه کشتی تماشا کنیم. مزه ساندویج و کوکاکولای آن شب را هنوز به یاد دارم.

خیلی از آن روزها گذشت، تا میدان هفت تیر، بیشتر از آنکه برای مانتو فروشی هایش معروف باشد، برای بیست و دو خرداد هشتاد و پنج و تظاهرات خیابانی زنان خواهان تغییر قانون معروف شود. همان جایی که پلیس زن برای اولین بار به خیابان آمد، تا باطوم بر سر زنانی بکوبد و اسپری فلفل در چشم کسانی بپاشد، که فقط می خواستند در قوانین به چشم یک انسان دیده شوند. قرارمان ساعت پنج تا هفت بعد از ظهر بود؛ اما از ساعت یازده صبح، کوچه بن بست در محاصره مامورین بود؛ و درست همان زمانی که پروین و یارانش در میدان نشسته و حرکت مسالمت آمیز خود را ادامه می دادند، آپارتمان سی و هفت متری اش توسط دوازده مامور که با شکستن قفل در وارد شده بودند و مادر بیمارمان را بازجویی می کردند، اشغال شده بود.

دوستی هنگام بازگشتم به ایران، از من قول گرفت که از میدان و کوچه بن بستش فیلم بگیرم و برایش بفرستم. اما تاکنون نتوانسته ام به قولم عمل کنم. اصلا دلم نمی آید، بدون پروین ازآنجا بگذرم.

پارسال، این روزها چقدر دل نشین بودند. روزی نبود که دسته جمعی به خیابان نرویم وشب زنده داری نکنیم. خبرنگاران خارجی هم در رفت و آمد بودند و می خواستند نظر و موضع او را در مورد انتخابات بدانند و هم از خانه اش که به قول الناز، جزء جاذبه های توریستی تهران شده بود، دیدن کنند. هر بار که موبایلش خاموش بود و تلفن خانه را جواب نمی داد، ترسان به در خانه اش می رفتیم. تکان خوردن پرده، یعنی کولر روشن است و روشن بودن کولر، یعنی که خانه است.

با آن کتری همیشه در حال جوشیدن و چای همیشه آماده، با دارچین و زنجبیل، با یک تکه نبات یا شکلات یا بیسکوییت، که معمولا هم ناهارش بود و هم شامش؛ اگر کسی نمی رفت به دیدنش.

پروین می گفت، بیست و دو خردادمان را هم مصادره کردند، آخر تو بازجویی ها شنیده بودند که می خواهید ازاین روز، یک روز جهانی برای خودتان بسازید.

هرشب که به انتخابات نزدیکتر می شدیم، خیابان ها شلوغ تر می شد. مسیر ده دقیقه ای را دو ساعته طی می کردیم. شور و شوق بی سابقه ای مردم را فرا گرفته بود. این همه خوشبختی را باور نمی کردم؛ آخراین همه آزادی را ندیده بودم قبلا. یاد روزهای انقلاب افتاده بودم. مردم چقدر با هم مهربان شده بودند.

بچه ها مشغول امضا جمع کردن بودند. بعضی ها می گفتند، در یک شب چهارصد تا امضا جمع کرده اند؛ خیلی از مردم هم می گفتند قبلا امضا کرده اند و کمپین یک میلیون امضا را می شناختند.

پروین، هم شوق دارد و هم نگران است. مدام می گوید: "کودتا می شه ولی خدا نکنه بشه. " این را ده، دوازده روز قبل از انتخابات می گوید و هرچه از مناظره ها می گذرد، بیشتر روی حرفش تاکید دارد. می پرسم: "رای می دهی؟" می گوید: "اصلا نمی دونم شناسنامه ام کجاست. نه. مشارکت میلیونی می خوان، نه رای میلیونی." می پرسد: "تو چی؟" می گویم: "من اون یک بارم که به خاتمی رای دادم واسه پیدا کردن تو بود، بعداز یک سال بی خبری."

مثل همیشه هزار تا برنامه با هم در سرش است. می گوید: "اگه حدسم غلط باشه، می تونیم خیلی کار کنیم. می تونیم درخواست مجوز بدیم واسه روزنامه، مجله، دفتر. ولی نه! نمی گذارند، کودتا می کنند." یک بار در اتوبان همت، جوانی با اتومبیل پژویش به ما نزدیک می شود و از شیشه ماشین یک سی دی می اندازد، داخل ماشین ما. به خانه خواهرم که می رسیم همگی فیلم رامی بینیم. دست بچه های سیما درد نکند، چه تکه های نابی کنار هم گذاشته بودند و چه مستندی ساخته بودند. هرشب که ساعت یک و دو به خانه می رسیم، ماشین پر از اعلامیه و برشورهای تبلیغاتی کاندیداها و تکه پارچه های سبز و سی دی برنامه های آنهاست .

آن روزها تازه از سفر برگشته بودم و همه می پرسیدند، کی آمدی؟ چرا آمدی؟ و من می گفتم، چقدر خوشحالم که برگشتم و چه خوش شانسم که می توانم این روزها را از نزدیک ببینم. برای دوستان دور از وطن نوشتم که چقدر جایتان خالی است. برای کسی که انقلاب را با درگیری ها و بگیر و ببندهایش دیده، جنگ و موشک باران و روزهای سخت اعدام وشلاق و سنگسار را شاهد بوده، حیف است که این روزها را نبیند. اما چه ساده اندیش بودم من!

شب بیست و دو خرداد ساعت ده، رای گیری تمام می شود. خیلی از حوزه ها یکی دو ساعت زودتر درها را می بندند و به مردم می گویند، به حوزه های دیگر بروند، چون برگه رای گیری تمام شده است. ساعت ده و نیم همراه یکی از دوستان در خیابان می چرخیم .از میدان رد می شویم. جلوی مسجد لباس شخصی ها و بسیجی ها خندان ایستاده اند. هم امید داریم و هم دلواپسیم.

تلفن دوستمان زنگ می خورد، او فریاد می کشد، نه مگه میشه؟ و می گوید برنده انتخابات اعلام شد. به سمت خیابان دکتر فاطمی و ساختمان وزارت کشور می رویم . همه فرعی ها با دیوارهای بتنی و ماموران راهنمایی و رانندگی سد شده است و ماموران، مردم و ماشین ها را به انتهای خیابان و تنها فرعی باز راهنمایی می کنند. همه بهت زده به هم نگاه می کنیم. بعضی می پرسند، شما خودتان شنیدید؟ ما هم گیج شده ایم. ماشینی پر از سرنشین با پرچم ایران، بوق زنان و با سرعت به ما نزدیک می شود. کنار می گیریم که رد شوند، گویی از وحشتی که ایجاد کرده اند، لذت می برند.

تصمیم می گیریم به خانه برویم و اخبار جدید را از راه های همیشگی پیگیری کنیم، البته اگر کار کند. شبکه خبر هم از شمارش آرا و برنده آن می گوید. پروین بی حرکت روی مبل افتاده، سرش را روی دسته مبل گذاشته و مثل آدمی که عزیزی را از دست داده، هر بار سر بلند می کند، به صفحه تلویزیون نگاه می کند و می گوید: "خدایا تا چهار سال دیگه، با این مرد چکار کنیم."

روی مبل دراز می کشم. چراغ ها را خاموش کرده ام اما تلویزیون هنوز روشن است و پروین هر بار، انگار کابوس دیده باشد، بلند می شود و دوباره می گوید: "چهار سال دیگه."

صبح فردا به خیابان می رویم، شهر نیمه تعطیل است و غمگین و کابوس زده. همه ما شب قبل در کابوس بودیم. اما هرچه می گذرد، مردم دسته دسته به خیابان می آیند و به نتیجه اعلام شده اعتراض دارند. هرکس دلیلی برای تقلب می آورد. یکی از همسایه ها را در کوچه می بینیم. می گوید: "احساس می کنم بهم تجاوز شده." حتی کسانی هم که در صف های طولانی رای گیری نبودند، همین حس را دارند و در کنار هم هستند. هر روز در راهپیمایی ها شرکت می کنیم. پروین می گوید، این مردم دیگر در خانه نمی مانند.

در یکی از تجمعات، درست همان روزی که ندا پر پر شد، دخترم هم با ما بود. در خیابان آزادی، وقتی لباس شخصی ها را دیدیم که روبروی مردم روی زانو نشسته و تیر اندازی می کنند، با صدای بلند گریه می کرد. همیشه به من می گفت: "چی می شد ما توی یکی از دهکده های اروپا به دنیا می آمدیم. آن وقت دیگر آدمها برای حقوق اولیه خود جان نمی دادند."

به هر زحمتی بود، به کوچه ای پیچیدیم. حالا دیگر گاز اشک آور همه مان را به گریه انداخته بود. در خانه ها باز بود و مردم دسته دسته به سمت انتهای کوچه می دویدند. جوان ترها از جیب شان کبریت و سیگار در می آوردند و دود آن را به صورت دیگران می فرستادند یا تکه کاغذی آتش می زدند تا از سوزش پوست و چشمها جلوگیری کند.

روزی دیگر در خیابان مطهری، وقتی از حمله گارد ویژه می گریختیم، به زیرزمین رستورانی هدایت شدیم که کارگران آن، همه اجاق های خوراک پزی را روشن کرده بودند. سرهایمان را روی شعله گاز گرفتیم که از سرفه و سوزش جلوگیری کنیم، ولی شعله گاز آنقدر زیاد بود که مو و مژه هامان سوخت. شیوا را هم آنجا دیدیم و روز بعد خبر دستگیری اش را شنیدیم.

نگرانش بودم. در مراسم چهلم ندا در بهشت زهرا که اکثر کمپینی ها آمده بودند، ازپروین خواستیم که در خانه بماند، قبول نکرد اما قول داد احتیاط کند. کلاه حصیری بزرگی بر سرش گذاشت و عینک دودی بزرگتری به چشم زد. درست نیم ساعت از ورودمان نگذشته بود که جوانی به او نزدیک شد و گفت: "خانم اردلان! شما به این جور جاها نیایید، زود شناسایی تان می کنند." آزاده و من هاج و واج به هم نگاه کردیم. معلوم بود که او هم آن جوان را نمی شناسد. کمی بعد خودش گفت که از بچه های دانشگاه علامه است. شاید اگر زمان و مکان دیگری بود، کلی می خندیدیم.

دوباره حمله ها شروع شد. خاک و خون در قبرهای تازه کنده شده، قاطی شده بود. مردی میانسال را دیدیم که سرش شکافته بود و خون می آمد. همه ما دستمال کاغذی به او دادیم، من یک تکه دستمال را گلوله کردم و بر روی زخمش گرفتم. پیراهنش یکسره خونی بود. او را تا یکی از آبخوری های بهشت زهرا بردیم، می خواستیم پیراهنش را با آب پاک کنیم که خانمی از زیر چادرش کیفش را باز کرد و یک تی شرت به او داد و گفت، بهتر است لباستان را عوض کنید؛ اگر شما را با این وضع ببینند دستگیرتان می کنند. مرد دکمه های پیراهنش را باز کرد ولی شرم داشت آن را در بیاورد، که همان خانم چادری به او گفت، اشکالی ندارد، پیراهنتان را در بیاورید. من این روزها که به تظاهرات می آیم، همیشه دو، سه تا تی شرت در کیفم می گذارم تا بچه هایی را که تعقیب می کنند، نجات دهم.

از آنها جدا می شویم و دوباره به سیل جمعیت می پیوندیم. این بار جوانی لاغر اندام به سرعت به سمت مان می گریزد و به دنبال او سه جوان با باطوم می دوند. خودم را جلوی آن سه جوان می اندازم واشک ریزان می گویم: "آقا تو رو خدا نزنینش." یکی از آن ها می گوید، ببخشید خانوم و از ادامه تعقیب باز می مانند. باورمان نمی شود. او گفت، ببخشید. باز سیل جمعیت و باز تعقیب و گریز و این بار بسیجی دیگری باتومش را در هوا می چرخاند و رو به ما می گوید، مگر دوست دارید، کتک بخورید. چرا می آیید؟

هرروز زخمی تازه و فشاری تازه تری اعمال می شود. در همین بگیر و ببندها و دستگیری ها روزی در دادسرای انقلاب خیابان معلم، به یکی از هم پرونده های پروین خبر می دهند که دادگاه تجدید نظر حکم را صادر کرده و پروین باید به دادگاه برود.

با هم به آنجا می رویم. جلوی دادگاه پر است از خانواده هایی که فرزندشان را در تظاهرات گرفته اند و از آنها بی خبرند. مسعود باستانی را هم با دست گچ گرفته می بینیم. آمده خودش را معرفی کند، تا همسرش را آزاد کنند. او را می گیرند و همسرش را هم آزاد نمی کنند. من و بقیه خانواده ها روی سکوی کنار در می نشینیم. نگهبانی می آید و می گوید، اینجا ننشینید؛ ممنوع است.

به پیاده رو می رویم. باز می گوید، برای من مسولیت دارد. بروید آن طرف خیابان. کمی دور می شویم و دوباره یکی یکی به همان جا برمی گردیم. دوساعت بعد پروین می آید ومی گوید: "گفتند درمورد گذرنامه ام است و می خواهند آن را پس بدهند؛ اما باید به خیابان آفریقا، ساختمان سنگی بروم." ظهر است و ما خسته و تشنه ایم. به خانه برمی گردیم.

وقت اداری بعد، شنبه است و ما قرار آن روز را می گذاریم. در آنجا اظهار بی خبری می کنند و شماره ای از او می گیرند، تا پیگیر شوند و به او خبر بدهند. دو هفته ای می گذرد و خبری نمی شود. دوباره می رویم و قول پیگیری می دهند؛ و بعد تماس می گیرند و ما دوباره به آنجا می رویم.

این بار من هم به داخل می روم. ساختمان بزرگ و دو نبشی است که برای دیوارهای بلند سنگی اش به ساختمان سنگی معروف است. می گویند، خانه مصادره ای هژبر یزدانی است. سرانجام بعد از دو سال، گذرنامه اش را پس می دهند. می گویم: "بگذار پیش من باشد. نبر توی آن خانه." همان جا که از کامپیوترش پوسته ای خالی به جاست و از کتاب خانه اش حفره های خالی تر؛ و سایه روشن دیوار می گوید، روزی در این جا قاب هایی بوده، با ارزش تر از تمام گنج های دنیا.

حالا پاسپورت دارد و نمی خواهد برود. هر روز نگران تر می شویم. یک مجله فمینیستی در سوئد و بنیاد اولاف پالمه برایش دعوت نامه می فرستند، مردد است. بلافاصله برای ویزایش اقدام می کنم و دوستی برایش بلیط تهیه می کند. خودش می گوید: "کجا برم؟ همه زندگیم اینجاست. من توی این خونه هزار تا خاطره دارم. خودتون بریدین و دوختین؟" می گوییم، فقط برای مدت کوتاهی.

و او می رود برای مدتی کوتاه.

راستی! در محله شما چند میدان و کوچه هست، که دیگر ساکنان قبلی آن را نمی بینید .

21 خرداد1389