دنیای وارونه‌ای است، دنیایی که موکل باید از وکیلش دفاع کند!

 مریم حسین خواه

 

خبر بازداشت نسرین ستوده را وسط کنفرانسی در آلمان شنیدم. چند ساعتی بود اینترنت نداشتم و بی خبر بودم. شادی که زیر گوشم گفت نسرین را بازداشت کرده‌اند، احساس بی‌پناهی کردم یک باره. در این سال‌ها بارها و بارها شاهد بازداشت دوستانم بوده‌ام و هربار چیزی از جنس خشم و غم قلبم را فشرده است، بازداشت نسرین ستوده اما جز خشم و غم، آواری از بی‌پناهی هم بود. نسرین وکیل من بود و در تمام روزهای سخت بازداشت و بازجویی و دادگاه دلم قرص بود به بودنش. حالا وکیل من پشت میله‌های زندان بود و زندانی کردن او برای من فقط بازداشت یک مدافع حقوق بشر نبود. بازداشت نسرین هشداری است که دیگر نه قانون اعتباری دارد و نه وکیلی که بر مبنای قانون از موکلش دفاع می کند در امنیت است.

بازداشت نسرین ستوده، تلاشی بیهوده است برای خفه کردن صدایی که یک عمر به دفاع از حقوق بشر بلند شد، تا همه آنان که می‌خواهند صدایی باشند برای آنان که فریاد درگلویشان خفه شده، ساکت شوند. نسرین اما در این سالهایی که دادگاه به دادگاه دنبال حق و حقیقت بود نه تنها قانون و دفاع از حقوق شهروندی را به موکلانش آموخت، یادمان داد که صدا باشیم و نترسیم و بدانیم که اطلاع‌رسانی درباره بازداشت‌ها و پرونده‌های قضایی یکی از بهترین راهکارها است.

هر کدام‌مان که بازداشت می شدیم، هر کدام از موکلانش که در خطر اعدام بود، مصاحبه با رسانه‌ها را پا به پای پیگیری‌های حقوقی در پیش می‌گرفت و می‌گفت که نباید سکوت کنیم. روزنامه‌نگاری که باید دنبال خبر را می‌گرفت، من بودم، اما بارها و بارها پیش آمده بود که نسرین تلفن کند مریم فلان موکل زیر 18 سالم در معرض اعدام است، فلان موکلم را بازداشت کرده‌اند، فلان موکلم در زندان اعتصاب کرده است.... خودکار دم دستت است اطلاعاتش را بدهم منتشر کنی؟ بعد آرام آرام با آن صدای پر از مهرش می‌گفت و من می نوشتم و آنقدر خوب می‌گفت که بیشتر مواقع حتی ادیت هم نمی‌خواست.

هیچ وقت به مصاحبه «نه» نمی‌گفت، حتی وسط شلوغ‌ترین روزهای کاری‌اش زمانی را برای گفت‌وگو می‌گذاشت و می‌گفت که باید آنقدر درباره نقض حقوق بشر و کاستی‌های حقوقی حرف بزنیم تا همه بشنوند. موکلانش که بازداشت می‌شدند، فقط وکیل‌شان نبود که برود دادگاه و پرونده را بخواند، مثل مادری که فرزندش اسیر شده باشد خودش را به آب و آتش می‌زد و از دلگرمی دادن به خانواده‌ها گرفته و رفت و آمد به دادگاه تا مصاحبه با هر رسانه‌ای که می‌توانست صدایش را بلند کند.

تلفن همراهش که حالا افتاده گوشه خانه و شنیده‌ام که گهگاه مهرآوه 10 ساله‌اش آن را روشن می‌کند به هوای خیال بودن مادر، همیشه روشن بود. روشن و پاسخگو. از صبح زود تا آخر شب هر تماسی را جواب می‌داد و فرقی نمی‌کرد که کجا است و چه می‌کند. نیمای سه ساله‌اش که کوچکتر بود گاه حتی هنگام شیر دادن به نیما هم مصاحبه می‌کرد، به گمانم نیما دیگر عادت کرده بود به مادر مهربانی که همیشه یک گوشه ذهنش درگیر کسانی است که نیاز به بودنش دارند، عادت کرده است نیما آنقدر که از وقتی که در شکم مادرش بود همراه او از این دادگاه ّ به آن دادگاه رفته است. آنقدر که حتی دو روز قبل از تولدش هم با مادر در دادگاه بود و از حق زنی که می‌خواست طلاق بگیرد و قانون و قاضی و مرد می‌گفتند «نه» دفاع کرده بود.

دادگاهم چهارشنبه بود، همان چهارشنبه‌ای که دوشنبه بعدش قرار بود نیما بدنیا بیاید. فکر می‌کردم خودم باید تنها بروم. زن پا به ماهی که شش روز دیگر وقت زایمان دارد که نمی‌تواند دادگاه بیاید.شبش تلفن زد که ساعت 9 جلوی دادگاه انقلاب منتظرت هستم. پله های شعبه امنیت ملی را که بالا رفتیم گفتند قاضی نیست شاید ظهر بیاید. گفتم چه بهتر می رود استراحت می کند با این حالش. نسرین را نشناخته بودم هنوز. چیزی را امضا کرد و گفت پس ما ظهر برمی گردیم. تا آمدم بگویم که خب باشد برای یک روز دیگر. گفت مریم من دارم می روم یک ددگاه دیگر دنبال کارهای صغرا، تو با من می‌آیی یا می روی و ظهر برمی‌گردی همین جا؟

چه باید می‌گفتم؟ صغرا را می‌شناختم زن جوانی که از 13 سالگی به اتهام قتل پسر 9 ساله صاحبکارش در زندان بود و حالا 31 سال داشت و تا قبل از این نه وکیلی داشته و نه مدافعی. تمام راه برایم از دخترک گفت و اینکه پرونده پر از ابهام است و اصلا گویا قتل کار او نبوده و نگران بود که زایمانش وقفه در پرونده صغرا بیاندازد. حالا هم در گوشه سلول تنگ و سرد 209 حتما نگران است. نگران صغرا. نگران کودکان زیر 18 سالی که وکیل‌شان بود. نگران موکلانش که شاید چند سلول آنطرف تر از او هستند. نگران آدمهایی که وقتی آزاد بود تمام وقت به آنها فکر می کرد و برای آنها کار می کرد و بقول مهرآوه مدام از آنها می گفت.

شش ساله بود هنوز مهرآوه که برای یک مصاحبه به دفترش رفته بودم. فقط وکیل نبود که مادر هم بود. دخترکش کلاس نقاشی داشت و گرسنه اش هم بود. گفت برویم اول یک چیزی بخوریم و بعد مهرآوه را ببریم کلاس و بعد بیاییم سر مصاحبه؟ می شناختمش می دانستم که تمام راه از پرونده‌هایش خواهد گفت. چه بهتر از این، گفتم برویم. سر میز غذا بودیم که مهرآوه شاکی شد. «مامان شما ودوستت به غیر از اعدام و زندان و بازجویی از هیچ چیز دیگه ای نمی تونید حرف بزنید؟»

نسرین با همان لحن مهربان و آرامش برای مهرآوه گفت که دلش می‌خواست اعدام و زندانی در کار نبود و می‌توانست حرف‌های شادتری بزند، اما اینها هستند و او کارش این است که به آدمهایی که زندان می روند و اعدام می شوند کمک کند و چاره دیگری ندارد. نمی دانم مهرآوه آن روز قانع شد یا نه؟ دو سال بعد اما وقتی مهرآوه هشت ساله را دیدم که در یکی از سمینارها همراه مادرش آمده بود و پین کمپین یک میلیون امضا را به کیفش زده بود تا دوستهایش بگویند این چیه و او درباره کمپین برایشان بگوید، فهمیدم که قانع شده بود آن روز. دخترک کوچک نسرین حتما در خلال آن همه تکاپوی مادرش فهمیده بود که راه دیگری جز حرف زدن درباره نابرابری‌ها و ستم نداریم.

حالا نسرین پشت میله‌های زندان است و نمی تواند تلفن را بردارد و به هرخبرنگار و رسانه‌ای که می شناسد تلفن کند که خبر فلان زندانی را کار کنید. موکلانش اما هستند و به گمانم در این سالهایی که شاهد تلاش های وکیل‌شان بوده‌اند درس خود را خوب آموخته‌اند. دنیای وارونه‌ای است، دنیایی که موکل باید از وکیلش دفاع کند، اما در همین دنیای وارونه منی که نسرین ستوده وکیلم بود و در تمام روزهای زندان و دادگاه و پس لرزه‌های پس از آن مثل یک کوه پشتم ایستاد ودلم قرص بود به بودنش، حالا باید از او دفاع کنم و شهادت دهم که نسرین جز در راه حق و برابرخواهی قدمی برنداشته است و زندان سزاوار او نیست.

 

آبان 1389