‫ياد بعضي نفرات...

 

۸ مرداد - شادي صدر

‫الان درست دو روز است كه بيرون آن ديوارهاي بلند لايه لايه ام. دو روزپيش اين موقع در راهروي دراز طبقه پايين ۲۰۹، با چادر زندان و چشم بند، نشسته بودم، منتظر كه كسي بيايد و مرا از در بيرون ببرد و بعد از ۱۲ روز بگويد: چشم بندتونو برداريد! و اين، يعني آزادي كه در تمام آن روزها، چهره آبيش پيدا نبود. در تمام آن روزهايي كه در سلول راه مي رفتم و به دريا فكر مي كردم. دختري كه مثل همه بچه هاي دنيا، مادرش را انتخاب نكرده است.در تمام آن روزها، صبح و ظهر و شب به خودم مي گفتم: تو، كارت را انتخاب كرده بودي اما او انتخاب نكرده بود كه مادرش فعال جنبش زنان باشد، كه از صبح تا شب در حال دويدن باشد و شب هم پاي كامپيوتر خوابش ببرد. او انتخاب نكرده بود كه مادرش براي بار دوم از ۲۰۹ سر در بياورد؛ جايي كه نه رفتنت به آن به اختيار خودت است و نه بيرون آمدن از آن؛ مكان تعليق و حس فلج كننده ناتواني مطلق. زنداني بودن در جايي مثل ۲۰۹ مقوله اي است كه وقتي مادر بودن را به آن اضافه مي كني، رنج شكل ديگري پيدا مي كند، شكلي كه توضيحش سخت و بسته به حال هر لحظه ات تغيير يابنده است. يک لحظه به خودت مي گويي اصلا مگر به خاطر دريا نبود که کار در حوزه زنان را شروع کردي؟ مگر به اين خاطر نبود که بهش قول دادي آينده اي بهتر را براي او درست خواهي کرد؟ حالا چه شده؟ مگر از همان روز اول نمي دانستي که داري در راه قلعه سنگباران قدم مي گذاري؟...لحظه بعد که ديوارهاي انفرادي فشار مي آورند و نور کور کننده چراغ هميشه روشن سلول و گرماي مرداد تهران بدون هيچ وسيله خنک کننده اي يادت مي آورد شبهاست که نتوانسته اي بخوابي، خشمي وصف ناپذير از اين همه بي عدالتي تمام وجودت را پر مي کند و از خودت مي پرسي: چرا دختر من بايد هدف اين همه بي عدالتي باشد؟!... اما عذاب وجدان هاي مادرانه گاهي تسکين مي يابند وقتي با پروانه در آن سلول عمومي روبه رو مي شوي که بعد از ۱۵ سال مصيبت و خشونت، با دندانها و بيني شکسته، از شوهر/پسرخاله اش طلاق گرفته و دو دختر ۹ و ۱۳ ساله اش را گذاشته پيش پدري که هم پول دارد و هم خانه و هم شغل، و خودش، بي شغل و بي تحصيلات، به خانه پدري برگشته، جايي که ۶ نفر در آن با هم زندگي مي کنند. پروانه را در خيابان دستگير کرده بودند و اتهام او هم مثل اتهام من اقدام عليه امنيت ملي از طريق تحريک به اغتشاش و تمرد از دستور پليس بود. او هفته ها بود دخترانش را نديده بود، نه به خاطر اين که در زندان بود بلکه به خاطر اينکه حضانت بچه ها با پدرشان بود و او هم آنها را برده بود در شهرستاني دور پيش مادرش. روزها و روزها در آن گرماي کشنده داخل سلول که از کولر، تنها صداي يکنواخت و عذاب آور کانالش را دارد که از بالاي تمام سلولها مي گذرد تا به اتاق زندانبانان برسد، به دريا فکر مي کنم و همه دختران و مادراني که از ديدن هم و بودن با هم محرومند. اما ياد و فکر ديگراني هم هست که به قول نيما يوشيج، زنده ام مي دارد*؛ آنهايي که نزديک و غيرقابل دسترسند، و آنهايي که دور و غيرقابل دسترسند.

‫ نزديکان نزديکم، جايي در سلول کناري، يا سلولهاي راهروي پشتي، روي موکت يا پتوهاي سربازي دراز کشيده اند و بدون قلم و کاغذ، با خراش ناخن، روزهاي زندانشان را روي ديوار، علامت مي گذارند: شيوا نظرآهاري، موکلم که حتي وقتي بيرون بودم، کار چنداني در بي پاسخگويي دادسراي انقلاب از دستم برابش بر نيامد، ژيلا بني يعقوب، روزنامه نگاري که مي دانم خوردن آب از دستشويي سلول چقدر براي بيماري گوارشي اش خطرناک است، مهسا امرآبادي که نمي شناسمش اما شنيده ام باردار است و مي دانم شرايط پراضطراب بازداشت و حالت تعليق و فقدان مطلق اطلاعات که در تمام فضاها، قوانين و روابط حاکم بر ۲۰۹ جاري است، تا چه حد براي يک زن باردار ضرر دارد و خيلي هاي ديگري که مي شناسمشان يا نامهايشان را در روزنامه ها خوانده ام.

‫ياد نزديکان دورم، آنهايي که آن طرف ديوارها با رنج هايم رنج مي کشند و ثانيه هاي نگراني را نفس مي کشند، زنده ام مي دارد. خانواده ام، که مي دانم از خواب و خوراک و کار و زندگي افتاده اند، مي دانم که بين اوين و دادگاه انقلاب سعي صفا و مروه مي کنند هر روز، وکلايم که برعکس بيشتر وکلا، به جاي اينکه دنبال پرونده هاي نان و آب دار باشند، رنج شنيدن جوابهاي سربالا را تحمل مي کنند و خسته نمي شوند، دوستانم در ايران و همه جاي دنيا که با اطلاع رساني لحظه به لحظه شان، بي آن که بدانم، خيلي ها را در رنج من، رنج خود و رنج همه زندانيان شريک ساخته اند. شراکتي که اساسش پيوند و همبستگي ميان آدمهايي است که مهر و لطفشان مثل زرهي در تمام آن لحظات سخت مرا در برگرفته بود. شراکتي که در نهايت، آزادي مرا آورد.

‫ الان درست دو روز است که درهاي ۲۰۹ پشت سرم بسته شده، چشم بندم را تحويل گرفته اند و چادر زندان را پشت در اوين پس داده ام و بيرون آمده ام، جايي که هيچکس منتظرم نبود. جايي که خيلي ها اما منتظر بودند. منتظر پسر و دختر و هسرانشان که قرار بود آزاد شوند. جايي که همه از تو مي پرسيدند: عزيز ما را نديدي؟! و من بارها و بارها قانون چشم بند، قانون سکوت و قانون فقدان اطلاعات را توضيح دادم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم مي دانستم اين پله ها را، سايه زير پل جلو اوين را و تاکسي دربستي را که سوارش شدم، مديون خيلي ها هستم. خيلي ها که ياد همه شان، امروز و فرداي مرا روشن مي دارد؛ همه آنهايي که ياد مرا و ياد همه زندانيان سياسي را زنده نگه داشتند و مي دارند.
‫‫‫----------------------------------
‫‫* نيما يوشيج مي گويد:
‫‫ياد بعضي نفرات
‫‫روشنم مي دارد
‫‫...

میدان زنان

 

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .