وقتي مادران عزادار سکوت را مي شکنند!

 

 

صداي هراس مادران عزاداري که دلبندانشان را در روزهاي اعتراض از دست داده بودند مي شنيدم. اما وقتي مادر سهراب ضجه زد و قهرمانانه بر مزار سهراب ايستاد و قاتلين را تهديد کرد هراس از دل مادر ندا و مادران داغدار ديگر رفت و مادران يکي يکي سکوت مي شکنند. به همان اندازه که در انعکاس صداي موسوي، کروبي و ديگر رهبران گروههاي معترض به انتخابات، احساس مسوليت مي کنيم در بازتاب ، ترجمه ، انتشار و انعکاس صداي مادران شهيد داده اين روزهاي ايران نيز احساس مسوليت کنيم که اين روزها رهبر همين مادران اند که صداي مادرانه و دردمند همين مادران براي بيدار کردن مادران ديگري که بي تفاون نشسته و يا به دوبت دروغ اندک اعتمادي دارند هنوز، رسا تر از صداي همه مردان سياست است. رهبر جنبشي که در ايران شکل گرفته همين مردم اند. صداي مردم شايد براي بيداري مردمي ديگر رساتر از صداي هر سياستمداري باشد. هر يک از ما به اندازه يک رسانه بايد در انعکاس صداي آنها در هر جاي دنيا قدم برداريم و. بخوانيد تکه هايي از واگويه هاي مادران را. «مادران سبز مادران سرخ» :

مادر ندا

به گزارش خبرنگار نوروز، پسر عموي ندا آقا سلطان به همراه همسرش در روز عيد مبعث به ديدن خانواده سهراب اعرابي رفتند. آنها اعلام کردند که قرار است روز پنج شنبه، هشتم مرداد به مناسبت چهلم ندا بر سر مزار او حاضر شوند. خانواده ندا گفتند که براي اين مراسم اعلام عمومي نخواهند داشت، اما از حضور مردم استقبال ميکنند. اين مراسم با مراسم برخي ديگر از کشته شدگان وقايع اخير که چهلمين روز شهادت آنها منتهي به هفته اول مرداد ماه خواهد بود در يک روز برگزار ميشود. پيشبيني ميشود به همين مناسبت جمعيت قابل ملاحظه اي در قطعه ۲۵۷ گرد هم آيند. خانواده آقا سلطان پس از پايان مراسم در بهشت زهرا پذيراي دوستداران ندا در منزل خود خواهند بود. ساعت دقيق مراسم چهلم ندا از سوي خانواده آقاسلطان اعلام نشد. پسرعموي ندا در اين ديدار از فشارهايي که پس از شهادت ندا بر خانواده او وارد شده سخن گفت. به گفته وي در روز مراسم خاکسپاري ندا آقاسلطان، ماموران امنيتي پيش از خانواده ندا در بهشت زهرا حضور داشته و پس از پايان مراسم اجازه ندادند خانواده ندا حتي براي مدت کوتاهي بر سر مزار او حضور يابند. آنها به مادر ندا که در سر مزار دخترش گريه ميکرده، گفتند که ” فاتحهات را که خوانده اي، بلند شو برو ” !. با اين حال خانواده ندا به مادر سهراب گفتند که ديگر حاضر نيستند ” باب ميل آنها ” رفتار کنند. به گفته پسرعموي ندا، اغلب دوستان ندا نيز مورد بازجويي قرار گرفتهاند.

مادر مسعود

پسرم خيلي به زندگي اميدوار شده بود ، هيچ وقت مسعود را تا اين اندازه شاداب نديده بودم . مسعود پسرآرام و صبوري بود بيشتر اهل هنر بود تا سياست ولي نمي دانم چرا در اين دوره انتخابات اينقدر دگرگون شده بود .

اين جملات را خانم فاطمه محسني مادر مسعود هاشم زاده که در راهپيمايي مسالمت آميز شنبه۳۰خرداد در خيابان آزادي تقاطع شادمان به ضرب گلوله نامردان از پاي در آمده است چندين بار با آهي طولاني در بين صحبت هايش تکرار مي کند.

مادر ۴۸ ساله اي که پسربزرگ اش را از دست داده و بعد از يک ماه از شوک بيرون آمده و مي خواهد حرف بزند ، فرياد بزند و از ظلمي که بر خود و خانواده اش رفته سخن بگويد .

مي دانم يادآوري روزهاي گذشته خيلي سخت است ، هر طوري که مايليد برايمان تعريف کنيد که چه بر سر فرزندتان آوردند .

نه ، اول خيلي ترسيده بودم و حرف نمي زدم چون پسر ديگرم ميلاد و دوست اش را هم دستگير کرده بودند و ما را خيلي تحت فشار قرار داد بودند که حتي سر مزار پسرم بلند گريه نکنيم ولي حالا فکر مي کنم چرا حرف نزنم چرا از پسرم نگويم .

من رشت بودم که اين اتفاق افتاد . مسعود به پدرش گفته بود مي روم منزل دوستم ، شايد براي اينکه پدرش نگران نشود ، ميلاد پسر ديگرم تصادفا مي بيند که يک نفر تير خورده و روي دست مردم است از ساعت اش مي شناسد که مسعود است و همرا مردم مسعود را مي برند به اولين درمانگاه و همانجا تمام مي کند .من رشت بودم رفته بودم منزل پسر ديگرم که به ما تلفن زدند که مسعود دستگير شده ، همان موقع قلبم فرو ريخت ، گفتند بياييد تهران . ما خواستيم حرکت کنيم دوباره تلفن زدند که نياييد مجروح شده ما مي آييم .

دلم گواهي بد داد ديدم فاميل ها آمدند و خانه پر شد .

پسرم ميلاد بعد از اينکه برادرش تمام مي کند به پدرش خبر مي دهد و مسعود را با هزار مکافات با ماشين شخصي به روستاي ولي آباد روستاي خودمان در خشکبيجارمي آورند چون نمي خواهند مسعود به دست مامورين بيافتد .

ما هم رفتيم ولي آباد نزديک صبح شده بود در روستاي ما درمسجد غسالخانه هست و همان جا غسل مي دهند برادرش گفت خودم غسل اش مي کنم که مامورين ريختند و گفتند بايد جسد را به پزشک قانوني ببريم و ميلاد و راننده را هم دستگير کردند و به رشت بردند در حالي که پزشک درمانگاه گواهي فوت صادر کرده بوده و مدتي هم منتظر آمبولانس مانده بودند اما چون تهران حالت عادي نداشت تصميم گرفتند با ماشين يکي از دوستان در واقع جسم بيجان برادر را حفظ کنند .

مردم اعتراض نکردند ؟

چرا همه فاميل اعتراض داشتند ولي چون دو نفر را دستگير کرده بودند نگران بودند که بلايي سر اين دو نفر بياورند . من هم حاضر نشدم در روستا بمانم و همراه بقيه به رشت رفتيم ، تا ساعت ۱ بعدازظهر مقابل پزشک قانوني ايستاديم تا بالاخره مسعود را تحويل ما دادند . برگشتيم روستا ، مسعود آنجا را خيلي دوست داشت ، سعي کرديم نزديک دريا

که مادر بزرگش هم آنجا دفن شده بود به خاک بسپاريم اش که باز بنا به دلايلي نشد ، بالاخره مراسم خاکسپاري تمام شد و شما تصور کنيد من چه حالي داشتم خدا نصيب دشمن نکند يک پسرم را از دست داده ام پسر ديگرم با دوستش که لطف کرده و تا ولي آباد در آن شرايط سخت رانندگي کرده بازداشت شده اند و در انفرادي نگهشان داشته اند و ماموران امنيتي هم مرتب ما را تهديد مي کنند که حداکثر سر مزار بايد ۵ نفر باشند و با صداي بلند حتي گريه نکنيد .

اعلاميه مراسم سوم وهفتم را دم منزل زده ايد آيا برگزار شد ؟

خير . نگذاشتند.تمام اعلاميه ها را از ديوارهاي روستا کندند و اجازه ندادند مراسمي برگزار کنيم و هر روز هم مي گفتند به تهران برگرديد نتوانستم حتي راحت سر خاک بچه ام گريه کنم . جواب خدا را چه خواهند داد . دلم از اين مي سوزد که پسرم خيلي مظلوم رفت حتي يک مراسم هم نداشتيم . البته وقتي آمديم تهران مردم خيلي لطف کردند هر کسي فهميد آمد ديدن ما . حتي آقاي موسوي . کاش خود مسعود مي ديد خيلي به آقاي موسوي علاقه داشت . جمعه روز راي گيري با چه ذوقي من و پدرش را برد و ساعت ها هم در صف ايستاديم و خودش برگه راي را نوشت و خوشحال برگشتيم و رفتيم پارک چيتگر وقتي عصر از پارک برگشتيم رفت محل راي گيري ديد تعطيل شده ، برگه نداشتند يا تمديد نشده بود خلاصه خيلي کلافه به خانه برگشت که خيلي ها نتوانستند راي بدهند .

از مسعود برايمان بگوييد تا بيشتر با اين عزيز که فقط جسم اش از بين رفته آشنا شويم .

نمي دانيد چه موجودي بود ، آرام ، صبور و مودب . هيچ وقت کسي را ناراحت نمي کرد . هميشه سرگرم کاري بود وقتي از سر کار مي آمد در اتاقش يا مشغول کتاب خواندن بود يا موسيقي کار مي کرد يا فيلم مي ديد . دوست دارم اتاقش را ببينيد صدها فيلم دارد ، فيلم هاي خوب . به فيلم هاي سينمايي خيلي علاقه مند بود . هر کاري را که شروع مي کرد مي خواست تا درجه استادي پيش برود . استاد سنتور و ساز دهني بود . طراحي و نقاشي مي کرد ، مي خواست مجسمه سازي را هم شروع کند که ……. هر شب بايد ساز دهني مي زد و يک فيلم هم مي ديد خيلي از وقت اش خوب استفاده مي کرد .۲۷ ساله بود ولي شايد به اندازه دو برابر سن اش تلاش کرده بود .

بعد از نتايج انتخابات چه حالي داشت ؟

خيلي ناراحت بود . خوب همه مي فهمند که حق کشي شده . يک شب داشتم نماز مي خواندم بعد از نماز دعا مي کردم و با خداي خودم راز و نياز مي کردم و گريه مي کردم ، بعد از نماز آمد و پرسيد که مادر چرا گريه مي کني ؟ گفتم از خدا مي خواهم که کمک کند مردم موفق بشوند و به حق شان برسند ، خيلي ناراحت بود و روزهاي آخر در خود فرو مي رفت و بيشتر فکر مي کرد و کمتر حرف مي زد .

مادر سهراب:

روزآن لاين : از حال و روز خودتان بگوييد. از فضاي خانه.

ما نسبت به دو سه روز اول خيلي آرام تر شده ايم. مردم همين طور مي روند و مي آيند. آن روزها که مي رفتم و مي آمدم، تمام شده. الان اما احساس مي کنم سهراب ديگر مال من نيست. مردم اين را مي گويند. مي گويند سهراب مال شما نيست ديگر؛ مال ماست. شما تنها او را از دست نداده ايد. اين بچه مال ما بوده، ما او را از دست داده ايم.

شنيديم شمع روشن کرده اند تا دم در خانه تان.

بله در همين شهرک، تا دم در خانه شمع گذاشته بودند. همه با چشمان گريان مي آيند و مي روند. بيرون هستند. ديشب ديگربه آنها گفتم برويد، برايتان دردسر نشود. من ناراحت مي شوم. ولي تا من آمدم بالا دوباره شعار دادند و صحبت کردند و نشستند و شمع روشن کردند و ادامه دادند.

آقاي موسوي و خانم رهنورد هم امروز آمدند پيش تان.

بله امروز آمدند. صحبت کرديم.

چه گفتند؟

با ما ابراز همدردي کردند و گفتند سهراب فقط بچه شما نبوده، بچه ايران بوده. گفتند ما نمي گذاريم خون او پايمال بشود؛من هم گفتم: خودم هم نمي گذارم خون بچه ام پايمال بشود. ايشان گفتند نه فقط خون بچه شما، که خون بچه هاي ديگر را هم نمي گذاريم پايمال شود.

خانم رهنورد چه گفتند؟

ايشان هم درباره همه اين بچه ها صحبت کردند و گفتند اين نشان دهنده سطح فکر بچه هاي جامعه ماست. حالا سرفرصت حرف هايشان را مي نويسم.

اين چند روزماموران مزاحم شما نشده اند؟ نگفته اند چرا مي روند، چرا مي آيند…

نه؛ نه. حالا نمي دانم علتش چيست. شايد به قول معروف روش شان عوض شده؛ نمي دان. ولي کاري نداشتند.

شما داستان سهراب تان را دنبال مي کنيد؟

بله؛ معلوم است. براي اينکه بچه من براي من خيلي ارزش داشته. شايد براي آنها ارزش نداشته باشد، ولي براي من خيلي ارزش داشته.

آخر اين بچه کاري هم نکرده؛ يک روبان سبز به دستش بسته و سراغ رايش را گرفته است.

دقيقا. من هم همين را گفتم. گفتم بچه من فقط براي اعتراض به اينکه رايش را نخوانده اند، بيرون رفته بود. نه اسلحه اي داشته، نه صداي اعتراضش وحشتناک بوده که آنها بخواهند با او چنين بکنند. بچه من خيلي ارزش داشت؛ او سرمايه اين مملکت بود.

شنيدم خود را براي کنکورآماده کرده بود.

بله؛ او چون پدرش فوت کرده بود، دو سه سال سختي داشت و نتوانست خوب درس بخواند. ولي اين بار خيلي خوب درس خوانده بود. زحمت کشيده بود و اميد هم داشت که قبول بشود.

در اين مدت روزهاي سختي را گذرانديد؛ نيست؟

بله؛ه مه مي دانند. همه در اين چند روز مرا ديدند و مي شناسند. چه اداره جات؛چه مردم. همه آنها ديدند که من چه کشيدم. دلم از اين مي سوزد که من اميد داشتم و آنها مرا نااميد کردند.

سهراب، چه جور بچه اي بود؟

به آقاي موسوي هم گفتم اگر از او تعريف کنم مي شوم حکايت سوسکي که وقتي بچه اش از ديوار بالا مي رود مي گويد قربان دست و پاي بلوريت بروم. ولي سهراب واقعا بچه بسيار خوبي بود. صبور. ساکت. آرام. منطقي و بافکر بود. قبل از انتخابات خيلي تلاش کرد بقيه را متقاعد کند که راي بدهند؛ چون سرنوشت مردم ما با راي تعيين مي شود. ولي متاسفانه وقتي مردم راي دادند و اين بلا سرما آمد، خيلي ناراحت شد. يعني احساس مي کرد توهين عظيمي به مردم شده. به خودش توهين شده. مي گفت: به من توهين شده، نمي توانم اين توهين را تحمل بکنم. اين کوچکترين کاري بود که ما مي توانستيم براي کشورمان انجام بدهيم؛ براي خودمان انجام بدهيم. چرا اين طوري شد؟ چرا بايد اين جوري بشود. سهراب خيلي به اين مسئله حساس بود. قبلش هم که خيلي کمک بود در خانه. بخصوص که پدرش دو سال مريض و در خانه بود. همه مي دانند که سهراب در آن مدت چه کمکي بود براي من. مثلا شب مي ديد من خسته ام، مي گفت مامان تو برو بخواب من بيدارم. يا روز که از مدرسه مي آمد مي گفت: مامان من آمدم، بقيه کارها را بگذار من انجام مي دهم. يا وقتي دنبال کارهاي اداري مي رفتم، او در خانه مواظب پدرش بود. من ۴ پسر دارم، همه آنها را دوست دارم؛ ولي سهراب بچه فوق العاده اي بود. همه بچه هايم خوب هستند. ولي برادرهايش هم مي گويند سهراب خيلي زحمتکش بود.

و اين سهراب هم بس که خوب بود به سهراب تاريخ پيوست.

اتفاقا مردم هم به من همين را مي گويند. مي گويند اسم سهراب دوباره در تاريخ نوشته خواهد شد. سهراب در شاهنامه فردوسي، پيام آور خوبي بود، اين سهراب هم همين طور بود. همين طور شد. با اين حال من خوشحالم که بچه ام در راهي رفت که راه نادرستي نبود. اگر معتاد بود، اگر خلافکاربود اتفاقي برايش مي افتاد، نمي توانستم سرم را جلوي مردم بلند کنم. ولي الان با افتخار مي گويم بچه ام در راه نيت پاکش، در راه اعتقادي که داشته رفته. با اينکه برايم خيلي سخت است که سهرابم رفته، اما خوشحالم که با حرف و حرکات بچه هايي مثل سهراب، مردم تکان شديدي خوردند و متوجه شدند که بچه ها دارند بيگناه کشته مي شوند.

مسيح علي نژاد

وبلاگ مادران عزادار

 

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .