زنان
زندانی و
کیفرخواستی
علیه تاریخ
بیداری
ایرانیان/ نوشین
احمدی
خراسانی
نوشین
احمدی
خراسانی
نمیخواهم
از «ژیلا بنییعقوب»
بگویم که
چگونه او را
شبانه به
همراه همسرش (بهمن
احمدی امویی)
از خانه به
زندان
افکندند و بیش
از 50 روز است که
ناامید از آزادیشان
روز را شب میکنیم.
ژیلایی که در
سرزمینی که
روز خبرنگار
را جشن میگیرند،
گویا جرمش
روزنامهنویسی
با دیدگاهی
جنسیتی و
برابریخواه
و اعتقاد به
روشهای صلحآمیز
برای «تغییر» است.
نمیخواهم
از «هاله سحابی»
بگویم که پرسش
غمناک هر شب
من و ما این
است که چگونه
زنی 54 ساله که سرش
به ضرب باتوم
شکافته و با
وجود بیماری دیابت
در زندانهایی
که هر روز
خبرهای
دهشتناک از
درون آن میشنویم،
میتواند
دوام آورد. هاله
سحابی زنی
با ایمان که
گویا جرمش
جستجوگری در
متون مقدس
برای دستیابی
به
روزنههایی
از برابری
انسانها است.
نمیخواهم
از «شیوا
نظرآهاری» بگویم
که مادرش هر
دوشنبه بیتاب
و دلتنگ به در
زندان اوین میرود
تا شاید به
او هم اجازه
ملاقاتی
بدهند اما
هربار با لحنی
سرد و عبوس
روبرو میشود: «شیوا
ممنوع
الملاقات است»،
و مادر
رنجدیده شیوا
ناامید و درهم
شکسته با جگری
آتش گرفته از
این همه بیمهری
به خانه باز
میگردد. به
خانهای که جای خالی
شیوا قلب هر
مادری را به
درد میآورد. شیوا
نظرآهاری که
شور و اشتیاق
جوانیاش
برای کسب
عدالت او را
به دنبال
کودکانی بی پناه
تا اعماق شهر
بیقواره
تهران برده
است.
نمیخواهم
از «کاوه
مظفری» بگویم
که
چگونه او
را به خاطر
احساس
مسئولیتی که
نسبت به مادر
همسرش داشته و
گویا این
احساس
مسئولیت را «بیموقع»
و در روز 18 تیر
بروز داده و
به همین سبب در خیابان،
شکارش کردهاند.
مرد جوانی که
به عدالت
جنسیتی باوری
عمیق دارد و
سعی میکند
برابری خواهی
را در جامعه
مردسالار
ایران متبلور
سازد.
نمیخواهم از گروه
پرشمار مردان
برابریخواهی
همچون «بهمن
احمدی امویی»،
«کیوان صمیمی»،
«عبدالفتاح
سلطانی»، «مسعود
باستانی»، «احمد
زیدآبادی»، «محمدعلی دادخواه» و
یا «عبدالله
مومنی» و... که
امروز در
زندان و تحت
فشار بسر میبرند
سخن بگویم،
مردانی که سعی
میکنند
برخلاف فرهنگ
مردسالار
مسلط بر جامعه
رفتار کنند. به
راستی سخن
گفتن از
فرزندان
عبدالله
مومنی دردناک
است هنگامی
که میشنویم
آن ها از پس
هفتهها بی
خبری وقتی
بالاخره
اجازه ملاقات
با پدرشان را
مییابند، از
دیدن چهره
تخریب شده پدر،
به وحشت میافتند
و از ته دل
گریه میکنند.
نمیخواهم
از مهسا
امرآبادی بگویم
که چگونه
مادرش را
تهدید میکنند
که چرا «شایعه
کرده که دخترش باردار است» چون
میدانم این
هم بهانهای
است برای آن
که خانواده
مهسا را مانند
دیگر خانوادههای
زندانیان
سیاسی، به سکوت
وادارند. به
راستی چه فرقی
میکند که
مهسای جوان
کودکی در رحم
داشته باشد یا
نداشته باشد.
مهم «واقعیت»
یا «شایعه» بارداری
مهسا نیست،
مهم آن است که
این خانوادهها
به
هر بهانه و
به هر دلیلی
همراه با
فرزندان شان تهدید
میشوند و رنج میبرند. آنان
را با بهانه و
بی بهانه میترسانند
و رنج میدهند
تا لابد هنگامی
که فرزندانشان
از زندان
بیرون میآیند
به جای «کنترلی
بیرونی» به «کنترلی
درون
خانوادگی» گرفتار
شوند.
از صدها و
صدها زندانی
دیگر هم نمیخواهم
سخن بگویم که «آیا
مقابل دوربین
صداوسیما
علیه عقاید
انسانی خود
اعتراف میکنند
یا نمیکنند» (به
راستی چه
اهمیتی دارد
که فیلمها و نمایشنامهها،
آخرش چه میشود!)
میخواهم از «سعیده
کردینژاد» بگویم، دختر جوان
گمنامی که حتا
عکسی از او
وجود ندارد که
لااقل بتوانم
تصویر چهره
واقعی او را
کمی با تصاویر
ذهنیام عجین
سازم. با سعیده
کردینژاد مانند دهها
زن زندانی نام
ناآشنا،
آشنایی ندارم
اما به سبک و
سیاق ژیلا بنییعقوب
میخواهم از
او سخن بگویم
چون میدانم
که اگر بر دست
و پای ژیلا بنییعقوب
زنجیر نبود
حتما او نیز
به پرداختن و
گفتن از «دوست
و آشناها» اکتفا
نمیکرد و به
دنبال «افراد
غریبه» و
گمنامی که هیچ
حامی و آشنایی
در
پایتخت
ندارند میگشت
تا وظیفه
روزنامهنگاری
و تعهد
اجتماعیاش
را انجام دهد.
از سعیده
کردینژاد
هیچ شناختی
ندارم اما با
اندک
اطلاعاتی که پس از یک ماه
و نیم که از
بازداشت او در
زندان اوین میگذرد
متوجه شدهام که او
از شهرستانی
دور و از
اعماق منطقهای
تفته و سوزان
میآید که
فرهنگ پدرسالاری
و «قتلهای
ناموسی» در آن
جا بیداد میکند،
و از همین
روست که نمیتوانم
از فکرش خلاصی
بیابم. چراکه
این دختر جوان
در تصاویر
ذهنیام به نماد همه
دختران جوان
شهرستانی
تبدیل شده که لابد
از هزار توی
مناسبات خشن پدرسالار
جامعه، خود را
اندکی بالا
کشیدهاند.
شنیدهام
سعیده دانشجوی
فوق لیسانس
رشته اقتصاد
در تهران است
که از زاهدان
آمده و در
میان حجم
وظایف تحصیلیاش،
شیطنتی کرده و
به امید روزها
و سالهای
بهتر برای کشورش،
به همراه دیگر
دختران جوان
همچون «زویا
حسنی» (که گویی
امروز در زندان
است اما هیچ
اطلاعی از او
در دست نیست) به
ستاد 88 حامیان
میرحسین موسوی
پیوسته است،
جایی که لابد
عقاید اصلاحطلبانه
و روسری گل
گلی «زهرا رهنورد»
برایش یادآور
طراوت و تغییر
بوده است.
این، همه
آن چیزی است
که از او میدانم
لابد قلب
مهربان سعیده
و قلب همه
دختران جوانی
همچون او
به اندک هوای
تازه ای خوش و
خرم بوده است،
شادمان از
اندک حضورشان
در
عرصهای
که همواره
مردانه و
متعلق به
بزرگان و قدرت
مداران است.
احتمالا سعیده به
مانند هر
انسان آزادهای،
تصویری
غرورآمیز از
چنین جسارتی
داشته اما
در یک چشم
برهم زدن او
را همراه با
یک دنیا آرزو
و نشاطش در
قوطی کوچک
و تنگ اوین
گرفتار کردهاند.
سعیدهای که
لابد با گذر
از آن همه تنگناها
و ممانعتهایی
که از سوی
محله و شهر و
دیار (و مردان
خانوادهاش) داشته
و توانسته
برخلاف «داغ
سرنوشتی که بر
پیشانیاش» خورده
است به جلو، به سوی
آینده حرکت
کند، این دفعه
اما با «پدری» بزرگ
تر و خشن تر
روبرو شده
تا «دختر جوان» را
به سرنوشت
محتوم و
موروثیاش،
بازگرداند و
این کار را
با داغ و درفش
و زندان انجام
دادهاند.
شنیدهام،
مادر سعیده از پس هزینه
سفر به تهران
برنمیآید و
نمیتواند
چنین هزینه
سنگینی را به
سبد خانواده
تحمیل کند چون
اندک امیدی هم
ندارد که
بتواند در
پایتخت دخترش
را
ملاقات
کند. از همین
روست که این
مادر غیر
پایتخت نشین
هر روز فقط
اشک می ریزد
و از سینه پر
غصه اش آه بر
میکشد.
شیوه نرم و
مخملی مادربزرگها
من به
عکس سعیده، به
تمام عمر در
پایتخت ایران
زندگی کرده ام
و به موهبت پایتختنشینی،
بخش کوچکی از
آرزوهایم را
توانستهام
در اندک فضای
گل و گشاد
این شهر بزرگ
جولان بدهم،
پس نمیتوانم
سختیها و رنج
دستیابی این دختر شجاع و
با استقامت را
تا رسیدن به
این موقعیت،
به راستی درک
و لمس کنم
اما میتوانم
بفهمم که حضور
دخترانی جوان
مانند سعیده
که در مناطق پیرامونی و
محروم کشور ـ
و بی نصیب از
امکانات
موجود در
پایتخت این
جهان ایرانی
ـ زندگی کردهاند
اما آگاهی و
تعهد اجتماعی
خود را این
چنین ارتقاء دادهاند
برای جنبش
زنان چقدر
غنیمت است و
افتخارآفرین.
در عین حال این را نیز
میدانم که صد
سال است زنان
پیشرو این مرز
و بوم رنج و
محنت کشیده،
و همچنان
دارند هزینه
میپردازند
تا نوهها و
نتیجههایشان
یعنی همین «سعیده
کردینژادها» بتوانند
به داغ لعنت
خورده بر
پیشانی خود،
پشت کنند
و فراتر از «سرنوشت
محتوم» حرکت
کنند و آرزوی
مشارکت در
سرنوشت خود را در سر
بپرورانند.
میدانم
که بیش از
یکصدسال پیش،
زنانی همچون بی بی خانم
استرآبادی،
طوبا آزموده،
و... که با سختی
بسیار و تحمل
هزار قسم
تحقیر و داغ و
تهمت، مدارس
دخترانه را در
جامعه ما
بنیاد
گذاشتند (و این
کار بزرگ را
با شیوههای
مسالمت آمیز و
نرم و به
اصطلاح «مخملی»
انجام دادند)،
رویایشان آن
بوده که روزی «سعیده
کردینژادها» از
اعماق منطقهای سوخته و
محروم و به
رغم موانع
رنگارنگ
فرهنگی و
عرفی،
بتوانند روی
پای خود بایستند،
قامت راست کنند
و به تحصیلات
عالیه بر سند
و آنقدر آگاه و
بالغ شوند
که بخواهند در
«تغییر مسالمت
آمیزسرنوشت
خود و جامعهشان»
مشارکت جویند.
فکر میکنم
«آقایان تیم
کیفرخواست
نویس امروز» که
در مقابل دوربین
صدا و سیما،
مغرورند که
دادگاههای
یکصد نفری از
متهمان مدافع تغییر را
برگزار میکنند
اگر در زمان
بی بی خانم
استرآبادی
حاضر بودند، لابد بی بی
خانم و طوبا
خانم و... را هم
به جرم «انقلاب
نرم مخملی» متهم میکردند
چون میدانیم
که در آن ایام
آنها و تاجالسلطنهها
و برخی دیگر از زنان
تحولخواه،
از قضا کتابهای
خواهران خود
را که در «جهان
غرب»
نوشته شده
بود میخواندند.
گروهی از آنان
که مبارزه
برای تغییر را
موضوعی مشترک
میان همه زنان
عالم میدانستند
حتا به زنان
مبارز
انگلیسی
تلگراف میزدند
و خواهان
پشتیبانی
آنها از
میارزات خود در
مقابل
استبداد حاکم
بر
ایران میشدند.
هر بار که
کیفرخواست
متهمان وقایع
بعد از
انتخابات را
میخوانم
براساس
اتهامات
ارائه شده در
آن، بیشتر
متقاعد میشوم
که مردم سرزمینمان
بیش از صد و
پنجاه سال است
که دارند «انقلاب
مخملی» میکنند. به
این دلیل ساده
که تاریخ تمدن
بشر بر اساس ارتباط
فکری و مراودههای فرهنگی و تجربی
انسانها در
سراسر جهان به
وجود آمده و
به شکوفایی
رسیده است. برخلاف
تصور
کیفرخواستنویسان
دادگاه
انقلاب،
ارتباط با
فرهنگ «بیگانه»
و دیگر تمدنها
اتفاقا باعث
رشد و تعالی
فرهنگها در
همه کشورها بوده است.
احتمال میدهم
که اگر «آقایان
تیم
کیفرخواست
نویس امروز» در
زمان مشروطیت
میزیستند،
به جای «تویتر» ،
«فیس بوک» و «گوگل»
و اینترنت،
لابد دستگاه «تلگراف»
را متهم به «کمک
رسانی به
انقلاب مخملی»
در
ایران میکردند
و به جای «انگلیس»،
لابد ترکیه (که
آن زمان محل
انتشار روزنامههای
مشروطه
خواهان بود) متهم
به دخالت در
امور داخلی
کشور میشد.
از محتوای
مغلوط متن
کیفرخواست
متوجه میشویم
که «پارلمان» و «مجلس
شورای اسلامی»
و تفکیک قوا
در ایران
امروز،
دستامد «انقلاب
مخملی» پیشینیانمان بوده است و «دانشگاه
و مدرسهای» که
امروز همین
آقایان «تیم
کیفرخواست نویس» از آن
جا مدرک گرفتهاند،
حاصل «انقلاب
مخملی» پیشکسوتهایی
همچون رشدیهها،
بیبی خانمها،
طوبا آزمودهها،
دولت آبادیها
و... بوده است.
اما پرسشی
که در این
میانه برایم
بی پاسخ مانده
این است که
چگونه کسانی
که به یمن
انقلابهای
مخملی
پدربزرگها و
مادربزرگهایشان
در طول صد و
پنجاه سال گذشته،
هم اکنون «نماینده
مجلس»، مصدر
پست های
دولتی، یا «رییس
دانشگاه» و نظایر
این موقعیتها
شدهاند و از
دستاوردهای «انقلاب
های مخملی» پیشین، این گونه بی
مهابا بهره میبرند،
امروز با «انقلاب
مخملی» (بخوانید پیشرفت) در
محدودهای که
نمیپسندند و
با سلیقهشان
منطبق نیست با
چنین خشونت
و قساوتی
مقابله میکنند؟
خشونتهایی
گاه چنان شنیع
و غیر اخلاقی
که
شنیدن
اخبار آن قلب
هر انسانی را
به درد میآورد.
جالب است
که همین خشونت
عنان گسیخته و
رفتار
سرکوبگرانه و
تعرضهای
جنسی نسبت به
زندانیان و روشهای
اعترافگیری
را با در
اختیار گرفتن
پیشرفته ترین
تکنیکها و «ابزارهای
امنیتی جهان
غرب» (بیگانگان)
انجام میدهند.
به
راستی آیا این
کیفرخواست که
علیه میلیونها
ایرانی معترض
به نتایج
انتخابات
تدوین شده، و
در دادگاه های فاقد وکیل و
هیئت منصفه،
قرائت میشود
کیفرخواستی علیه
تاریخ تمدن
بشری و به
خصوص علیه
تاریخ بیداری
ایرانیان
نیست؟
منبع: مدرسه
فمینیستی