پاسخ به یک نا مهربان

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست

عرض خود میبری و زحمت ما می داری

 

 

در قاموس گفتمان سیاسی هرآنگه که خواسته باشند ، فرد یا افرادی را به ناراستی درکنشگری سیاسی متهم کنندرفتاراورابا "نیکلو ماکیاولی"نویسنده چیره دست ایتالیایی همانند می کنند که برای نخستین بار سیاست غیر اخلاق مدار رابه صورت مدون و عریان در معروفترین کتابش به نام "شهریار"به رشته تحریر در آرود.

اما در گفتمان سیاسی بعد از انقلاب ایران این همانند سازی دگرگونه شد و ما شاهد آن هستیم که در ادبیات سیاسی این دوره هر آنکس را که بخواهند به دریدن مرزهای اخلاقی و پیروی از یک سیاست تخریب گر و منفعت طلب نام برند او را با کیهان نویسان همانند می کنند.و اما آنچه که جالب است اینکه این نوع ادبیات به راستی چه در درون ایران و چه در برون ایران بر عده ای که علاقمند و باورمند به چنین گفتمان غیر اخلاق مدار سیاسی هستند سرایت نموده و تاثیر گذار بوده است. این گفتمان غیر اخلاقی شور بختانه به نوعی مکتب درس آموزی عده ای قرار گرفته که همه تلاش آنها که خود آن را مبارزه برای آزادی می خوانندش این نکته است که چگونه بخواهند منتقدان و یا مخالفان خود را به غیر اخلاقی ترین شیوه از سر راه بردارند که البته این نوع روش را که به صورت سیستماتیک و سازمان دهی شده و به شکل خطرناک که من نام تشکیلات فراماسینوری را برای این جریان پسندیده تر می دانم وارد صحنه شده و شگفتا تلاش دارد تا چهره مرموز و مخرب خود را در پس شخصیتهای خوش نام تاریخی و شعارهای میهنی و آزادیخواهانه پنهان نماید.

که البته این شیوه نوینی نیست که توسط این دسته از سیاست بازان نیرنگ مدار به کار گرفته می شود بلکه ریشه در آموزه های تاریخی و اندیشه ای آنانی دارد که در ازمنه تاریخ سوداگران سیاست بوده اند.

این جماعت در سکوت مطلق و به همان شیوه فراماسنور ها همواره فعالیت نموده و آنگاه که نیاز بدانندو منافع خویش را در خطربینند، سر از لاک برون آورده و با فرافکنی و پرونده سازی نقش کاتولیک تر از پاپ را بر عهده می گیرند که در بازیگری و عوامفریبی نیز از توانایی های ویژه ای بر خوردارند.

آری سخن کوتاه اینکه "ظاهرا با اعلام کناره گیری من و یارانم از جبهه ملی ایران عده ای دیگر نمی توانند شادمانی خود را از این اتفاق نا میمون پنهان نموده و حال نیمه عریان پا به صحنه گذاشته وبا دهان های کف آلود و بدنهای لرزان و اندیشه فرو رفته در اوهام، رقص آتش را اجر می کنند. و پای کوبی چنان کنند که نقاب محفل آنان فرو افتاده و چهره بر همگان هویدا گردد.

اما چه کنند که هر آنچه می کنند انجام وظیفه ای بیش نیست و آن کنند که اربان خواهند.

این محفل نشینان تاریکخانه ها اینک با سر مستی ،حقانیت نداشته خو د را بر  صدای کوبیده شدنشیپور رسوایی می دمند و نمی دانند که این بانگ بد آهنگ چکش برمیخهای تابوتی است که نوید مرگ اندیشه ای را می دهد که سالها است با آویزان شدن بر تارهای عنکبوتی تلاش دارد تا از سقوط خویش به دوزخ واپسگرای جلو گیری کند.

قلم مقدس است و من تلاش ندارم تا دیگر نامی از این بد نامان عرصه سیاست در نوشتارم آورم . هرزگان سیاسی نا توان از اندیشدن و دیدن واقعیتهای پیرامونی خویش که پیشه ای جز تخریب نداشته و ندارند و با انسانگرایی بیگانگانی بیش نیستند.

میهنم اینک غمناک چنین اندیشه ای است . پس چگونه می توانم همه توانم را در راهی بگذارم که غایت آن نمی تواند چیزی جز  گر̕ گرفتن آتش خانمان سوزی باشد که هیمه آن بر دوش نا اهلان ونا بخردان است.

می دانم از اینکه نامی از شما در اینجا نمی آورم آزرده و اندوهناک می شوی وآرزوی برده شدن نامت را در قالب پاسخگویی به آنچه که نا مهربانانه نگاشته ای به دوزخ واپسگرایی خواهی برد.اما چه باک از این که بگویم چون تویی بی مقدار تر از آنی هستی که حتا به نامی خوانده شوی.

آن روز که پای در مبارزه آرمانخواهانه نهادم دست از دنیا شستم و جز نام نیک برای خودم و تنفس هوای عطر آگین آزادی میهنم هیچ آرزو و خواسته ای نداشته و ندارم. گفتم از بیداد گذر خواهم کرد حتا اگر خونم شربت شقایقهای افسرده ایرانم شود.

 چون درویشان آسمان میهنم را سر پناه خویش دانستم و زمینش را تکیه گاهی که می توانست رقص سماع آزادیجویی  مرا با بردباری بی مانند ش تحمل کند.

اکنون نیز آنگونه می اندیشم که در شورآشوب ترین دوران زندگی می اندیشیدم. درویشی بی منت و نا پیوسته به آنچه که تو و همانندان چون تویی آویزان آنند.

مرا و یارانم را همراه بیداد گران خواندی و آشفته های همه عمرت را به یکجا عقده گشایی نمودی و آسمان و ریسمان به هم بافتی تا سندی باشد که شاید بتوانی ما را در پشت میله هایی بینی که خود همه عمر از آن گریزان بودی.و ما با جان و دل پذیرنده آن،که توانش در تو یارانت سالهاست به یغما رفته.

حقیقت را همچو گنجینه ای که تابش نورش، رنجانیده خاطرت می ساخت در صندوق خانه تحجر پنهان نمودی و منتظر!هستی که حتا آفتاب عمر عشق نیز به سر آید.

اینجا ایران است"سرزمینی که همچو تو بسیار دیده است و تنش رنجور از نا مهربانانی چون تو.اما چه بیم،که در این کهن خاک  دوزخیان  بسیار آمدند و رفتند اما جایی برای آسوده زیستن نداشتند.

امشب عمله جات استبداد پیشین پای می کوبند و شادمانی از سر می گیرندو روان بزرگان در گور بر خود می لرزد که اگر چون تویی بخواهد مدافع اندیشه سرداران میهنی باشد .نمی دانم اکابر خوانده ای یا در مکتب خانه با نوازش ترکه ها نوشتن آموختی اما کاش می دانستی که جز بیداد هیچ نمی نویسی.

باش تا بدانی که تعفن اندیشه ات وجودت را نیز فرا گرفته و اینک چاره ای نداری جز تسلیم شدن به همانی که همواره گریزان از آن بودی.

دستهایت لرزان،نگاهت بی فروغ،گامهایت فروافتاده،و مشاهیری که دیگر شب و روز را نیز نمی تواند تمیز دهد،اینک تو را به همان سرا پرده نیستی می خواند. نه نامی از تو و هم اندیشانت باقی خواهد ماندونه دستاوردی میهنی که یادگار نیک وجودت در این سرزمین باشد.

 

"افسوس که سالها منتظر بودی اما از حقیقت گریزان"

 

 

 اشکان رضوی

تهران -23 شهریور 1388