چه بداقبالند روشنفکران مرئی و نامرئی ی ایران!

 

دکتر محمدعلی مهرآسا

 

هرسال در ماه های دی و بهمن به مناسبت سالگرد وقوع انقلاب اسلامی ایران در سال ۱٣۵۷ خورشیدی، اهل قلم به یاد آن حادثه ی شوم دردو جهت مثبت و منفی روایات وبرداشتهای خودرا برصحیفه ی کاغذ می نشانند و مطابق داده های انقلاب و یا گرفته هایشان از انقلاب قلمفرسائی میکنند.
در این تجزیه و تحلیل ها معمولاً مطلب از چند نظر بررسی میشود ولی در این میان، دو دیگاه از همه مهمتر است. یکی دیگاهی کاملاً مثبت نسبت به انقلاب و روند پیدایشش که انقلاب ضروری ارزیابی می شود؛ دیگر دیدگاهی که انقلاب را یک فتنه می شناسد و آن را زمین لرزه ای مهیب و سیلی ویرانگر برای نابودی و حذف دستاوردهای ۵۰ سال سلطنت خاندان پهلوی معرفی میکند. دو دیدگاه مخالف و متضاد.

در این نظریه پردازیهای اغلب اسیر احساسات، هواداران دکتر شاپور بختیار متعصبانه تر از دیگر مخالفان تغییر رژیم سلطنت بر این طبل می کوبند؛ و از اینکه روشنفکران ایران در شورش سال ۵۷ سینه سپر نکرده و به جدال توده ی ناآگاه برانگیخته نرفته اند، تمام فلاکت این سی ساله را به پای چند ده قلمزن آن زمان می اندازند. آنچه که از محتوای گفتار و نوشتار این هموطنان درک میشود آن است که گویا آغاز و انجام انقلاب سال ۱٣۵۷ را روشنفکران رقم زده بودند و انقلاب چیزی بود همانند اتوموبیل با رانندگی روشنفکران. و این روشنفکران بودند که در لحظه‍ی انتصاب دکتر بختیار به نخست وزیری ترمز خودرو شورش را نکشیدند و سبب شکست دکتر بختیار شدند.
گویا هنوز خیلی زمان لازم است تا من و امثال من درک کنیم که روشنفکر ایرانی کیست و چیست و از کدام گروه است؛ و در اصل، این بداقبالان جامعه ی ایران چه تعدادند و از چه جنمی هستند که از یک سو انقلاب ۵۷ را سامان می دهند و به پیروزی می رسانند و ارتش پنجم رزمی جهان را فلج می کنند و فرمانده اش را به فرار وامیدارند، و از دیگر سو، هرآنچه نارسائی و فلاکت در کشور به وجود می آید و به چشم می خورد، ناشی از کارکرد(شاید هم سوء مدیریت!) آنان رقم می خورد. به فرض اگر من از شناخت این جماعت عاجزباشم، چون خود در بطن جریان بوده و به بسیاری از علت و انگیزه های انقلاب آگاهم، دستکم باید بدانم این غایب از نظرها و این موجودات نامرئی فزون بر شناسائی و معرفی، نیازمند حمایت دربرابر این همه بهتان و تهمت هستند.
انقلاب مردم ایران که در سال ۱٣۵۷ خورشیدی رخداد، چون مانند تمام رخدادهای تاریخ ملت بدشانس ایران بد سرانجام بود؛ و مُسَخّر فرهنگ حمق مذهب شد، هیچ گروه و فردی حاضر نیست گوشه ای از مسئولیت آن را به عهده بگیرد؛ و مانند مال دزدی و یا جسم داغ و سوزانی هرکس می کوشد آن را به سوی دیگری پرتاب کند. همچنانکه برعکس اگر به پیروزی و عاقبت به خیری می انجامید، بی تردید سدها ارباب و قهرمان پیدا میکرد.
رخدادی که در وقوعش «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» دست درست هم نهاده بودند، و ریشه در استبداد و استثمار کهن و زمان داشت و محصول افت و خیزهای ناموفق پیشین ملت بود، چون مانند تمام انقلابهای دیگر جهان به بیراه رفته و بد سرانجام بوده است، کسانی که به هر دلیل و علت، نظری به سوی خاندان پهلوی دارند – از سلطنتطلبان دبش، مشروطه خواهان جدید الولاده، تا هواداران شاپور بختیار و حقوق بگیران نهضت مقاومت آن مرحوم - کل ماجرا را نتیجه ی اندیشه‍ی- حتماً باطل- و کارکرد- حکماً غلط- روشنفکران آن زمان ایران فریاد می زنند. هر یک از وابستگان این طیفها، زمانی که دست به قلم می برند تا از آن خیزش سخن گویند و معضلات مردم ایران و اوصاف حکومت اسلامی را بازنویسند و ایراد گیرند، نخستین خاکریزی که به آن هجوم می برند و عزم پریدن از روی آن را دارند، دیوار روشنفکری و روشنفکران ایران است؛ و چه کوتاه است این دیوار!

انقلاب ایران اگر چه بنیادش را کودتای ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ پی ریزی کرد؛ و موضوعی است که آگاهان و جامعه شناسان خودی و بیگانه به آن اشاره دارند، ولی باید اقرار کرد که با توسل به دین و مذهب آغازید و نسج گرفت؛ و خمینی در مبارزه با رفورمهای آریامهری در سال ۱٣۴۲ که زیر نام «انقلاب سفید شاه و مردم» صورت گرفت بر مبنای مذهب شیعه سنگ بنایش را نهاد؛ و برسرش نیز ۱۵ سال تبعید را تحمل کرد.
انقلاب، نه واژه اش زیباست و نه حاصلش گوارا. انقلاب در هرحال و هر نوعش پدیده ای زشت و بد عاقبت است. انقلاب اگر زیانش از جنگهای کلاسیک بیشتر نباشد دستکمی از آن ندارد. در تمام انقلابهائی که تاریخ به گونه ی رسمی از آنها یادمیکند، مردمان انقلاب کرده و انقلابزده ازجمله ی بدفرجامترین مردمان تاریخ بوده اند. هیچ روشنفکری نه آرزوی انقلاب دارد و نه خواهان جنگ است. انقلاب ایران را روشنفکر اگر آرزو هم کرده باشد، در بنیادش سهیم نبود. انقلاب ایران از درون مساجد و محافل شریعت شیعه نسج گرفت. به یاد آوریم شورشهای تبریز و قم و دیگر مکانها را که همگی برروی ایمان مذهبی و به مناسبت چهلم شهدای خیالی و یا واقعی نسج می گرفت و به انجام می رسید. همچنین یاد آوریم شعارهائی را که در راهپیمائیها فریاد زده میشد و همه در مساجد تهیه میشد و رنگ و بوی مذهبی داشت.
بی شک روند حکومت شاه و نگاهش به ملت به عنوان رعیت و مردمانی نادان که لیاقت آزادی را ندارند، بیشینه ی درسخوانده های کشور را ازدربار و شخص محمد رضا شاه متنفر کرده بود و هر گروه و فرد، به نحوی آرزوی تغییر و تحول در آن استبداد و الیگارشی را داشتند. روشن است که جوانان و بویژه دانشجویان در این میدان هم متعصبتر بودند و هم کوشاتر. بدیهی است منظور از دانشجویان تنها محصلین آن زمان دانشگاه ها نیست. بلکه از سال ۱٣٣۲ تا آن زمان، جوانانی که از دانشگاه های کشور فارغ التحصیل شده یا از خارج به میهن برگشته بودند، در رقم اکثرِت همان طرز اندیشه ی مخالفت با استبداد را در ذهن خویش نگهداشته و باخود همراه داشتند. این را هم می پذیرم که بسیارانی از آنان جذب کارهای دولتی شده و کار دیوانی می کردند و از رفاهی نسبی برخوردار بودند؛ اما این مانع نفرت از استبداد و چشم پوشی از فساد نبود.
من مایل نیستم مکررات را تکرار کنم. چون بسیار گفته و نوشته اند و شنیده ایم که در مدت بیست و پنج سال حکومت مطلقه ی شاه، به دلیل خفقان و سانسور و استبداد، جوانان آرمانگرا روشی دیگر برای مبارزه جز توسل به اسلحه نیافتند و در نتیجه جذب گروه هائی شدند که مدینه فاضله شان را انقلاب می ساخت.
اما کدام روشنفکر مطرح در آن زمان روش ترور و مبارزه ی مسلحانه را پیشنهاد و یا تأیید می کرد که چنین باید امروز چوب حماقت دربار پهلوی را بر کتف او بکوبند؟ نگاهی به مقالات دکتر مهدی بهار و دکتر رحیمی که شجاعانه دربرابر حکومت مذهبی ایستاده بودند و حتا منجر به کتک خوردن و شتم و جرح دکتر بهار و فرزندش در خیابان شمیران شد، ثابت می کند که زلزله ی ده ریشتری را با چند ستون و شمعک نمی توان مهار کرد. توده ی عوام را آخوند با ارکستر امامت و سمفونی تشیع به رقص آورده بود که کفن پوش در جلو تانکها -ی بی فشنگ- می خوابیدند. هیچ گروه سیاسی در آن زمان قادر به خیابان آوردن چند هزار نفر نبود؛ اصولاً کدام گروه سیاسی مانده بود که مطرح باشد و سخنش روا!؟ در حالیکه مساجد برای روز تاسوعا چندین میلیون ایرانی را درسراسر کشور به خیابان ریخت.

روشنفکر خود را نسبت به جامعه اش مسئول میداند و دارای مسئولیت است؛ و اگر جامعه او را با چنان لقبی می شناسد، باید پایبند چنان مسئولیتی باشد. روشنفکر موظف است کژیها، کاستی ها، ناروائی ها و نابسامانیها را درهر برهه و مکان بنمایاند و برملا کند؛ و از هیچ ملامت و شماتتی نهراسد. روشنفکر هیچگاه با حکومت و قدرت نیست، بل بر حکومت است. روشنفکر، منزه طلب است و تمامیت خواه؛ و لاجرم همیشه منتقد و ناخوشنود. امتناع روشنفکر از ایراد و نقد نارسائیها و ناروائیها، خیانت محسوب میشود. روشنفکر تیزبین تر و باریک بینتر از دیگران است؛ و نمایاندن نقائص و نقصانها را جهت اصلاح انجام میدهد نه به منظور انقلاب. اگر حکومت و زمامدار گوش شنوا ندارد تا ناحوشنودیها رابشنود؛ اگر دیده ی بینا ندارد تا فساد و رذائل را ببیند، اگر جاهل است و مردمش را نمی شناسد، مجرم او است. و اگر به جای توجه به نقدها و پاسخ مناسب، به زندان و زجر و دشنه متوسل میشود، لاجرم باید منتظر سیل ویرانگر شورش توده ها و فنای حکومت و کشور باشد.
زمانی که در سال ۱٣۲٨ محمد رضا شاه دستور تشکیل مجلس موسسان فرمایشی را صادر کرد تا قانون اساسی را به سود خویش تغییر دهد، این قوام السلطنه بود که با همه ی محافظه کاری اش از فرانسه در نامه ای به شاه فریاد برآورد که:«... اعلیحضرت این کار غلط است و اگر انجام شود، سرانجام به فنای سلطنت و مملکت منجر میشود...» اما به جای توجه به سخن ناصح، لقب جناب اشرف را از او پس گرفتند!
هوادارن آقای بختیار چنان سخن می گویند و به چنان نظریه پردازیهائی رو آورده اند که گویا در آن لحظات آخر که شاه مرتب «مَخلص» می جُست؛ و سقوط سلطنت را باور کرده و دراندیشه ی فرار بود، اگر روشنفکران همرائی و همراهی می کردند، آقای بختیار در مقام منجی جلو آن سیل مهیب را می گرفت. این گونه بررسی در وضع زمامداری ٣۷ روزه ی مرحوم بختیار توسط هواداران، این تصور را در ذهن به وجود می آورد که گویا بختیار اصولاً در مسیر و متن انقلاب نبوده است؛ و آقای شاپور بختیار همان روز پیشنهاد نخست وزیری، ازعالم غیب برای نجات ایران به دربار رسیده است؛ و اگر روشنفکران مانع نمیشدند، هم سلطنت از سقوط می رست و هم کشور به دامن آخوند نمی افتاد... زهی تصور باطل!... خیر! چنین نیست و چنان نبوده است. آقای بختیار تا چهل روز پیش از ۲۲ بهمن مثل دیگر مردم درکوران خیزش بود. این همان شاپور بختیار است که سال پیش از آن در کاروانسرا سنگی همراه یارانش در جبهه ملی، از ساواکیها و ژاندارمها کتک خورد و استخوان بازویش شکست.
روشنفکران ایران هرکه بودند و هرکه هستند، می دانستند که اگر شاه خودشیفته در فکر نجات کشور و مردم بود، می باید زمانی که هویدا را کنار نهاد یکی از ملیون - مثلاً آقای بختیار- را به نخست وزیری می گماشت؛ نه هنگامی که توده‍ی عوام عکس خمینی را در ماه می دیدند و برروی بامها نوای الله اکبرشان به گوش ارتشبد اظهاری هم می رسید.
زمانی که مرحوم بختیار به سپهبد مقدم پیغام داد « به اعلیحضرت عرض کنید اکنون که شرط دکتر صدیقی را درعدم خروج اعلیحضرت از کشور نپذیرفته است، من با شرایط اعلیحضرت حاضرم قبول مسئولیت کنم...» سیلاب انقلاب چنان بالاگرفته بود که هزاران پیل هم نمی توانست از آن جلوگیرد. زنده یاد دریادار احمد مدنی تعریف می کرد که:«دکتر بختیار در ترکیب کابینه اش از من خواست پست وزارت کشور را بپذیرم. من پاسخ دادم: آقای دکتر بختیار اگر شما بتوانید مرا به اطاقم در وزارتخانه ببرید، حاضرم قبول کنم...» یعنی در آن زمان انجمنهای خودروی اسلامی که از مجموع مستخدمین و کارمندان دون پایه شکل میگرفت، چنان در وزارتخانه ها قدرت را قبضه کرده بودند که به دستور امام! وزیران را به ساختمان وزارتخانه راه نمیدادند. به همین خاطر اغلب وزیران کابینه ی بختیار همیشه در ساختمان نخست وزیری و همراه نخست وزیر بودند.
درچنان فضا و محیطی روشنفکران ایران چگونه می توانستند سد مقابل این سیل باشند. جامعه ی ایران در آن زمان مقهور فقیهان و شریعتمداران مذهب تشیع بود و قشر روشنفکر جز در دایره ی محدود شماری از دانش آموختگان - نه تمام آنها- سخنش خریداری نداشت. فزون براین، روشنفکر که همواره چوب ارتداد از جانب متولیان مذهب را خورده بود، با چه قدرت و نفوذی می توانست مانع این سیل شود که امروز باید تمام مصیبتها را به پایش بنویسند؟

آیا چون انقلاب کبیر فرانسه به کشتارهای بیدادگرانه با گیوتین انجامید و سررشته ی کارها به دست روبسپیرها افتاد، باید «ژان ژاک روسو» «ولتر» و «ویکتور هوگو» ها را ملامت و شماتت کرد که چرا نوشتند و روشنگری کردند؟

برعکس اینگونه نگرشها به مسئله، هم محمد رضاشاه بختیار را فریب داد تا سقوط سلطنت و کشور را به نام او رقم بزند؛ و هم دکتر بختیار با پذیرش نخست وزیری و قبول ریسک سد درسد، به خویشتن خویش ستم کرد.

کالیفرنیا ۶- ۲ - ۲۰۰۹

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com