ایران روی دور تند تغییر


دیروز هجدهم تیر ساعت سه و نیم، وقتی در خیابان انقلاب وارد انتشارات خوارزمی شدم ظاهرا جهان در امن و امان بود. انقلاب در قرق نیروهای انتظامی و ماشین های سبزشان بود و خبری از مردم نبود. فکر کردم که سیاست های دولت برای فرستادن ملت به شمال جواب داده است. مطمئن شدم ملت شور انقلابی شان را فدای سر گذراندن تعطیلات در متل قو و کلاردشت و نمک آبرود کرده اند. البته می دیدم بعضی ها را که دور کتابفروشی ها می پلکند و با بساط روزنامه فروشی ها ور می روند اما هنوز فرد بودند و جمع نشده بودند.
پانزده دقیقه بعد که از کتابفروشی زدم بیرون انگار ملت از لابلای سنگفرش پیاده رو سبز شده بودند.
این روزها آرزو می کنم که جامعه شناسان ما در خیابان باشند بس که کنش اعتراضی مردم جالب است و قابل مطالعه.
این که ناگهان همه سبز می شوند. این که همه مهربان می شوند، سیگنالهایی که با هم رد و بدل می کنند، برخوردشان با پلیس و حتی تفاوت برخورد پلیس و لباس شخصی ها با مردم.
ریش و گیس سفیدها خودشان را گاهی وسط معرکه می اندازند برای نجات جان جوانی که زیر باتوم له می شود اما خودشان هم گاهی بی حرمت می شوند. مثل پیرمردی که دیروز لباس شخصی ها بیست سی متر اول خیابان فخررازی روی زمین کشیدند و لگد بارانش کردند.
بسیار از مردم مصرانه امیدوارند که نیروی انتظامی از خودشان باشد و دست بزن نداشته باشد. راستش خودم هم دیده ام که پلیس گاهی مهربان تر باتومش را روی تن مردم پایین می آورد اما امان از وقتی که یکی از معترضین، مغضوب یکی از لباس شخصی ها شود. لباس شخصی ها بشدت قابل مطالعه اند. معتقدم این اعتراضات صحنه رویارویی بخش هایی از طبقات پایین در قالب لباس شخصی ها با افرادی از طبقه متوسط و مظاهر آن است.

بی پروایی مردم بخصوص زن ها در این اعتراضات تجربه دیگری است. تا آنجا که می دانم در دهه های گذشته بعد از انقلاب و در تجمع های اعتراض آمیز دیگر هرگز این همه عریان از خشونت علیه مردم عادی استفاده نشده اما این روزها مردم انگار پوستشان کلفت شده است.

حالا که مردم باتوم را خورده اند و گلوله هم خورده اند ابهت گلوله و باتوم پیش چشمشان ریخته است. می بینم که انگشت هایشان را به نشانه پیروزی بالا می برند و توی چشم نیروهای ضدشورشی که صف کشیده اند فرو می کنند. معمولا وقتی کسی مورد لت و کوب قرار می گیرد چند نفری خودشان را بین باتوم ها و آن تن افتاده بر زمین سپر می کنند.

از جمله کتاب هایی که همین دیروز در میدان انقلاب خریدم کتاب ایران روح یک جهان بی روح است. آنجا میشل فوکو می گوید: "من ایرانی هایی را در پاریس می شناختم و آن چه در بسیاری از آنان مرا شگفت زده می کرد ترس بود. ترس از این که معلوم شود با چپ ها رفت و آمد دارند. ترس از این که ماموران ساواک باخبر شوند که آنها فلان کتاب را می خوانند و غیره."
فوکو می گوید: "وقتی درست پس از کشتار ماه سپتامبر (۱۷ شهریور) به ایران وارد شدم به خودم می گفتم که با شهری وحشت زده روبرو خواهم شد، چون در آنجا چهار هزار نفر کشته شده بودند.
نمی توانم بگویم که در آنجا مردمانی شاد و مسرور دیدم، اما از ترس خبری نبود و حتی شجاعتشان بیشتر هم شده بود. به عبارت دقیق تر مردم وقتی خطر را بی آن که رفع شده باشد پشت سر می گذارند شجاعتشان بیشتر می شود."
این مساله ای است که هفته های گذشته به آن فکر کرده بودم و راستش را بخواهید عصبی ام کرده بود.
بخصوص بعد از زد و خوردهای خونین و خشن روز شنبه پس از نماز جمعه ای که رهبر از محمود احمدی نژاد حمایت کرد می دیدم شهر به زندگی اش ادامه می دهد انگار نه انگار که نزدیک به صد و پنجاه نفر در همین خیابان ها کشته شده اند.
اما دیروز دیدم که وقت اعتراض که می رسد مردم انگار از وسط سنگفرش پیاده روها سبز می شوند. از جاهای عجبیب پیداشان می شود و چنان که انگار به یک آیین جمعی پیوسته باشند همه می دانند کی بایستند، کی فرار کنند، کی مقاومت کنند و کی باتوم بخورند و چطور با ساده ترین نشانه ها با هم به رد و بدل اطلاعات بپردازند.
فکر می کنم در این روزها جامعه شناسهای ما باید به خیابان ها بیایند. باتوم هم خوردند خیالی نیست. در خیابان های تهران مردم دارند سبک زندگی اجتماعی را تغییر می دهند. شهروندان پایتخت بعد از ۲۳ خرداد اصلا شبیه روزهای پیش و سال های پیش نیستند.

م. ن.