شیری
در قفس
مسعود بهنود
مصدق
در احمدآباد
بود و نسلی شیفتگی
خود را به او،
به نسل بعدی
واگذار میکرد.
همین بودنش
انگار امیدی
بود که ظلم
همهگیر نمیشود،
که مردم طاقت
از دست نمیدهند
تا رشته امور
بگسلند و در خیال
آباد شدن به
خرابیشان
گذر افتد.
محصور بود و
جز خانوادهاش،
آن هم آخرای
هفته، کسی به
دیدارش رخصت
نداشت اما سایهاش
بر سر شهر بود.
عکسش پنهانی
دست به دست میشد
و خبر هر
حرکتش به گوش
آنها که باید
میرسید. در
سر هر که سودایی
پژواک صدای او
بود. مصدق
مظهر شده بود.
مظهر حقطلبی،
مظهر خواستن و
توانستن،
شکست خورده
بود و نخورده
بود. گفته بود
راضی نیست
مجسمهاش را
بسازند اما
مجسمهای در
خانه دل فرهیختگان
شهر بود.
حاضر بودم هر
چه داشتم و
نداشتم بدهم و
ساعتی را مثل
حمید وارد
قلعه
احمدآباد شوم
و مجاز باشم
از پاپا عکس
بگیرم. اما نمیشد
چون من حمید
نبودم و
بابابزرگم
اسمش دکتر
محمد مصدق نبود.
و همین بس بود
که آرزو به
دلم بماند که
از نزدیکش ببینم.
بار اول که حمید
عکسهایی را
که از او
گرفته بود با
آن سر بزرگ و بینی
عقابی ظاهر
کرد، در همان
تاریکخانه
خانهشان،
کاغذخیس را با
گیرهای
گرفته بود جلوی
چشمم. پشت هم
سوال کردم «اینجا
چه دارد میگوید»
«به کی میخندد»
با «مادربزرگت
چطور حرف میزند»،
«این روستایی
کیه که دست به
سینه و مودب ایستاده
است». اینجا
بود که گفت
«نبات علی» و اینجا
بود که گفت
«تازه لقا نیست
در عکس، جلو
نمیآید، آقا
باهاش ترکی
حرف میزند،
اگر بدانی چه
رابطهای
دارد با آقا».
یک بار که خانم
ضیاء اشرف بیات
دختر بزرگ
دکتر مصدق،
غروب جمعه وقت
جدا شدن از
پدر، از غمی
که در چهره
دکتر ظاهر شده
بود، از تصور
اینکه دارند
مرد پیر را
تنها میگذارند
و بروند گریهاش
افتاد، دکتر
مصدق همانطور
که عصا زیر
چانه داشت گفت
بلند شید بروید
به زندگیتان
برسید من اگر
کاری داشتم
لقا هست. و همه
دیده بودند که
لقا همانطور
که چادر نمازش
را به سر
انداخته و
داشت بشقابها
را جمع میکرد
از این که
نامش بر زبان
آقا جاری شده
بود چنان
دستپاچه و
شرمگین شد که
سینی از دستش
افتاد. تند
رفت و نبات علی
آمد و خرده
بشقابها را
جمع کرد.
نبات علی که
آشپزی میکرد
و اهل
احمدآباد بود
و باباش هم رعیت
خانم نجمالسطنه
بود بیشتر شبها
تشکش را میآورد
و جا میانداخت،
کنار همان
اتاق میخوابید
که آقای دکتر
تختش همانجا
بود. تابستانها
هم در حیاط جا
میانداخت، زیر
پنجره اتاق
دکتر. نبات علی
باورش بود که
همه چیز دنیا
در کتابچهای
است که بالاسر
آقاست. هر چه میخواست
میپرسید و
نگاهش به
کتابچه بود،
گرچه خواستهایش
محدود بود. سینی
ناهار را که میگذاشت
روی میز جلوی
رختخواب یا
وقتی میآمد
ببرد با حجب و
ادب میپرسید.
اگر شرح باغچه
و سیزیکار و
دو تا گوسفند
نبود، اگر خبر
مرگ و عروسی
احمدآبادیها
نبود، میرسید
به سوالات
خصوصی «آقا
چند روز مانده
به سیزده رجب».
و دکتر عینکش
را به چشم میزد
و با همان دقتی
که در زندان
لایحه دفاعیه
خود را تهیه میکرد،
تقویم را ورق
میزد و میگفت
هفت روز.
بعدها حمید
بارها درباره
این آق
عبدالحسین
حرف زده بود.
همان که با زن
و بچهاش ساکن
قلعه
احمدآباد
بودند و تنها
مونس روزان و
شبان شیری که
در قفس پیر میشد.
آن نظام که
افتخار میکرد
که بزرگترین
قدرت منطقه
شده از او
همچون سگی میترسید.
و همین است
سزای زورگویان
که در عالم
واقع موشاند
و همیشه
هراسانند،
خشونتشان هم
از همین هراس
مدام است.
وگرنه آن مرد
با سر بزرگش و
با بینی عقابیاش
کی بود، خودش
میگفت کدخدای
قلعه
احمدآبادم با
پنج سر رعیت،
سه تا حاجب و
نگهبان، یک
گاو و سه
گوسفند، هشت
تا مرغ و دو تا
خروس.
http://www.etemademelli.ir/published/0/00/62/6200/