آن پایین، در میان سایه‌ها

 

 

اسماعیل محمدولی:

 

چهره‌‏ها انگار در آینه‌‏های کوژ، مردم همه از کابوسی بیرون آمده‌‏اند و من به آن پا گذاشته‌‏ام. لازم نیست پی آدرسی را بگیرم یا در خانه‌‏ای را بکوبم. توی خیابان، تک‌تک رهگذران از نمونه‌‏هایی هستند که در شهری معمولی و اوضاعی عادی باید مدت‌ها به دنبالشان گشت. قائمشهر، شهر کارگران صنعتی است. آنها طی سالیان به دور کارخانه‌های گونی‌بافی و سپس نساجی سقفی برای زندگی زدند و اینجا «شهر» شد. سه نسل از کارگرانِ ماهر صنعتی (تکنسین) هر صبح با صدای سوت کارخانه که در تمام شهر می‌‏پیچید، از خواب بیدار می‌‏شدند و حالا که دیگر دمِ صبح صدایی از کارخانه‌‏ها به گوش نمی‌‏رسد، مردم در ادامه کابوس‌شان زندگی می‌‏کنند و شاید به این طریق زجر بیکاری و گرسنگی و آوارگی و ویرانگرتر از همه، درد فرزندانشان را تاب می‌‏آورند. به خاطرم می‌‏آید که بدن آدم مواد سوختنی زیاد دارد. به گمانم بدن کارگران قائمشهر بسیار زیاد.

یکم: کنار خیابانی در شهرک «یثرب» می‌‏ایستیم. از نمای همشکل خانه‌‏ها پیداست که در شهرکی سازمانی هستیم. راهنمای من که خود از کارگران بازخرید شده نساجی است کامیون‌‏ها و تاکسی‌‏هایی که در مقابل خانه‌‏ها پارک شده‌‏اند را نشان می‌‏دهد و می‌گوید «کارگرها توی این چهار سال بیکاری خانه‌‏هایشان را به اینها فروخته‌‏اند
از ماشین پیاده می‌‏شوم و در پیاده‌‏رو به مرد میانسالی بر می‌‏خورم که 15 سال در کارخانه شماره یک نساجی قائمشهر کار کرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار، پنج میلیون تومان فروخته و آمده است بیرون؛ «چهار سال پیش مدیران کارخانه هر روز ما را در نمازخانه جمع می‌‏کردند و می‌‏گفتند: حالا اگر بروید لااقل یک پولی گیرتان می‌‏آید اما دو ماه بعد دیگر پولی نمی‌‏ماند تا بازخریدتان کنیم. ما را می‌‏ترساندند. سه ماه ـ سه ماه حقوق نمی‌‏دادند. حتی وعده و وعید می‌‏دادند که طرح نوسازی صنایع به زودی اجرا می‌‏شود و سر یک سال همه شما برمی‌‏گردید سر کار سابقتان. من فکر کردم این پول را می‌‏گیرم و یک کاسبی راه می‌‏اندازم... بی‌‏سوادم، تجربه کار آزاد را هم نداشتم. همیشه کارم توی کارخانه بود و یک حقوق بخور و نمیری آخر ماه می‌‏گرفتم.
پول بازخریدی‌ام تمام و کمال توی بازار سوخت و بدهی بالا آوردم. مجبور شدم خانه‌‏ام را بفروشم و همین‌‏جا توی خانه خودم مستاجر شوم.» همین که او شروع می‌‏کند به حرف زدن آرام‌آرام کارگران دورمان حلقه می‌‏زنند؛ «بگو مدیرعامل خودش گفت یک سال دیگر همه‌‏تان را برمی‌‏گردانیم سرکار... حالا چهار سال گذشته می‌گویند چشمتان کور. چرا بازخرید شدید؟» یکی دیگر می‌گوید «تهدیدمان کردند... اینها را گفتی؟ تهدید کردند اگر نرویم بدون پول بازخریدی، اخراجمان می‌‏کنند.» می‌گویم چهارسال است که از کارخانه بازخرید شده‌‏اید. چطور سراغ کار دیگری نرفتید یا سابقه بیمه‌‏تان را تکمیل نکردید؟ یکی از کارگران که 20 سال سابقه کار در کارخانه شماره یک نساجی را دارد می‌گوید «من از 16 سالگی که پدرم مرد به جای او به سرکار آمدم و هر ماه حق بیمه دادم. حالا در 40 سالگی که به من کار دیگری نمی‌دهند تا بیمه‌‏ام کنند. کی حاضر است من 40 ساله را استخدام کند که سابقه بیمه‌‏ام تکمیل شود؟ می‌روم عملگی سر ساختمان‌‏ها...» یکی دیگر از کارگران که 18 سال در کارخانه شماره سه نساجی کار کرده می‌گوید: «صبح زود می‌رویم دور میدان برای کارگری ساختمان... شاید در هفته دو روز کار گیرم بیاید.» می‌گویم «اینطور اگر خوش شانس باشید شاید هفته‌‏ای 10 هزارتومان دربیاورید. چطور زندگی می‌‏کنید؟»
همان کارگر می‌گوید: «پول نان زن و بچه‌ام هم نمی‌‏شود. من چهار تا بچه دارم که سه‌تایشان محصل‌‏اند. بزرگ شده‌اند، قد کشیده‌‏اند. خجالت می‌‏کشند روپوش‌‏ها و مانتوهای مدرسه سه، چهار سال پیش را بپوشند. کفش و لباس معمولی هم که تکلیفش روشن است.» زن میانسالی کمی آن‌‏سوتر کنار شوهرش ایستاده. ابتدا آرام اما همین که توجه من را می‌‏بیند با شرم می‌گوید «پنج‌شنبه غروب‌‏ها می‌روم میدان میوه و تره‌بار سبزی‌‏ها و میوه‌‏های لهیده و گندیده را جمع می‌‏کنم و می‌‏آورم برای بچه‌‏هایم... بچه‌ا‌‏ند. چه می‌فهمند نداری یعنی چی؟» شوهرش چشم غره می‌رود تا ساکتش کند. توجه زن را به همسایه‌‏ها که دورتادور ایستاده‌اند جلب می‌‏کند.
یکی از همین همسایه‌‏ها می‌گوید «چه کارش داری؟ مگر زن من چه کار می‌کند؟ هر پنج‌شنبه آخرشب می‌رود بازار روز میوه جمع می‌‏کند. همه ما مثل همیم.» شوهر زن می‌گوید «این حرف‌ها گفتن ندارد.» به من می‌گوید «بنویس من که 20 سال توی کارخانه کار کردم چرا حالا باید لنگ نان شبم باشم و از روی زن و بچه‌ام خجالت بکشم؟» کارگرها راه می‌دهند که یکی از همکارانشان جلو بیاید. او 20 سال در کارخانه شماره دو نساجی کار کرده و پس از بازخریدی و عدم‌تمدید اعتبار بیمه‌‏اش با بیماری دخترش مواجه شده: «یک دختر 16 ساله دارم. کمردرد دارد. نمی‌‏دانیم از چیست... دکترها می‌گویند باید آزمایشات دقیق انجام بدهد اما این کارها هزینه دارد و من با پول عملگی شکم پنج تا بچه‌ام را هم نمی‌‏توانم سیر کنم. پول ندارم معالجه‌اش کنم. بردمش دکتر و پنج، شش هزارتومان ویزیت دادم. گفتند باید برود «ام‌ار‌آی» اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهایش در اختیار بدنش نیست... شب و نصف شب دردش که شروع می‌‏شود گریه می‌کند «بابا من را ببر دکتر.» می‌روم توی حیاط می‌‏نشینم که صدایش را نشنوم... با کدام پول ببرمش؟ از کی قرض بگیرم؟ از همسایه‌‏ام که وضعش از من بدتر است؟ بیایید خانه ما را ببینید. یک پتو انداختیم و رویش نشستیم.
هرچه داشتم در این چهار سال بیکاری فروختم. خانه‌‏ام را هم فروختم و آمدم چند کوچه بالاتر مستاجری. به صاحبخانه‌‏ام گفته‌‏ام که پول‌های اجاره خانه‌ عقب افتاده را از روی پول پیش خانه کم کند و باقی‌‏اش را بدهد که یک‌‏جور این بچه را درمان کنم. بعدش کجا آواره شویم خدا عالم است.» کارگر دیگری که 16 سال در کارخانه شماره دو نساجی کار کرده می‌گوید: «پسر دوازده‌‏ساله‌ام پارسال افتاد و دستش شکست. دکتر برایش گچ گرفت اما استخوان بچه‌ام بد جوش خورد... حالا می‌گویند باید دکتر متخصص دست بچه را عمل کند که آن هم 500 هزارتومان خرج دارد. اگر مسوولان چنین اتفاقی برایشان بیفتد... به فکر دوا و درمانش نیستند؟ ببینید من چه دلی دارم که جلوی چشمم دست بچه‌‏ام دارد برای همه عمر فلج می‌شود و به خاطر 500 هزارتومان نمی‌توانم... یا همین همسایه‌‏ام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش می‌‏پیچد. دیوار به دیواریم. انگار توی خانه ما ضجه می‌‏زند.» کارگر دیگری در حلقه چهارم ـ پنجمی که دور من شکل گرفته سعی می‌کند با فریاد چیزی بگوید. راه می‌‏دهند که بیاید جلوتر: «این همه که می‌گویند مهرورزی و عدالت اجتماعی و کمک به بندگان خدا... من مانده‌ام که کدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نیستم؟ همکار من بعد از یک عمر جان کندن و حق بیمه و مالیات دادن بنده خدا نیست. این عدالت اجتماعی پس کجا باید برقرار شود؟ عدالت اجتماعی همین است؟ پس چرا من پیش هر مسوولی می‌روم به من جواب نمی‌‏دهند و می‌گویند که به ما مربوط نیست؟ این یعنی مهرورزی؟ پیش استاندار رفتم. فرماندار و خیلی از مقامات شهر رفتم...»
کارگر دیگری می‌گوید «خیال می‌‏کنند ما گداییم. وعده و وعید صندوق قرض‌‏الحسنه و وام می‌‏دهند... ما کار می‌خواهیم. شغل می‌خواهیم. ما اگر کار داشته باشیم از زور بازویمان خرجمان را درمی‌‏آوریم و به هر حقوق بخور و نمیری راضی هستیم. چرا 20 هزار کارگر را از کارخانه انداختند بیرون؟ انداختند بیرون که بیایند دستشان را مثل گداها دراز کنند و از اینها وام بگیرند؟ نساجی را تکه تکه کردند. کوچک کردند و حالا فقط 300، 400 تا کارگر را نگه داشته‌‏اند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشته‌‏اند و بهشان حقوق نمی‌‏دهند تا بروند و از اساس کارخانه را خراب کنند. هر روز هم اسم کارخانه را عوض می‌‏کنند تا کارگران امیدی به بازگشت به کار نداشته باشند. یک روز تابلو می‌زنند «طبرستان» یک روز تابلو «سایپا» را می‌زنند و خودشان هم نمی‌‏دانند که می‌‏خواهند با این کارخانه چه کار کنند.
امروز تابلواش را می‌‏کنند و فردا باز یک تابلو دیگر نصب می‌کنند.. همه کاری می‌کنند غیر از راه‌‏اندازی کارخانه. همین حالا بروید یک پارچه‌فروشی در خودِ قائمشهر که یک روزی به همه ایران پارچه می‌‏فرستاد. یک نمونه پارچه ایرانی هم پیدا نمی‌‏کنید. همه وارداتی است. اینها چرا به جای واردات کارخانه را راه نمی‌اندازند؟ زنی که کنار شوهرش ایستاده بود از میان جمع زن دیگری را نشان می‌‏دهد. «شما چرا حرف نمی‌زنی؟ مگر شوهرت تو و بچه‌‏هایش را نگذاشته و رفته؟» زن از این خطاب نامنتظره جا می‌‏خورد. با لکنت شروع می‌‏کند «21 سال توی نساجی شماره دو کار کرد بعد بازخرید شد و یک پولی بهش دادند. همان پول را کم‌کم خوردیم و هی گفتیم امروز کارخانه راه می‌‏افتد و فردا راه می‌‏افتد... پارسال دم عید یک میلیون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت می‌روم تهران برای کار. رفت و از آن موقع به بعد هیچ خبری ازش نشد. نمی‌‏دانیم زنده است یا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم‌بخت...» به گریه می‌‏افتد و به سختی از میان جمع خودش را رد می‌‏کند.
دوم: توی شهر که گشت می‌‏زدیم به نظرم آمد این همه بنگاه معاملات ملکی برای یک شهر «صرفا توریستی» هم زیاد است. این دلالان در یک شهر کارگری چه کار می‌کنند؟ صاحب بنگاه معاملات ملکی پشت میزش نشسته بود و با تلفن حرف می‌زد. منتظر ایستادم. همراهم کمی پس از من وارد شد و یکی از آشنایانش را در ردیف صندلی‌‏های انتهای بنگاه دید. به طرف او رفت و ایستاد به سلام و علیک. دلال که کارش با تلفن تمام شد گفتم که برای چه کاری به قائمشهر آمده‌ام و سوالم را پرسیدم «بعد از تعطیلی نساجی وضعیت فروش مسکن چه تغییری کرده؟ از مشتریانتان کارگری را می‌‏شناسید که به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانه‌‏اش را ارزان بفروشد؟» سردستی و بی‌‏حوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرمایید بیرون». بیش از من انگار خودش از لحن و کلامش یکه خورد و آرام‌تر - شاید برای جبران - مثل اینکه نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد «شما باید تشریف ببرید در خیابان روبه‌روی کارخانه گونی‌بافی. آن طرف‌ها از اینجور موردها زیاد پیدا می‌‏شود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم می‌رفتم بیرون و به همراهم اشاره کردم که بیاید. هنوز در کار احوالپرسی بود. وقتی آمد گفتم که اینجا چنین موردی سراغ ندارند و برویم جای دیگر. گفت «چطور ممکن است؟ همکار من همین الان توی بنگاه نشسته و با خریدار خانه‌اش قرار داردمثل ته داستان‌های چخوف ناگهان همه چیز روشن شد. مرد دلال که تازه فهمیده بود همشهری‌اش راهنمای من است برای توجیه نک و ناله‌‏ای کرد و توضیحاتی داد که نشنیدیم. راهنما همکارش را صدا زد و با هم به بیرون از بنگاه رفتیم. مردی که برای فروش خانه‌اش آمده بود، بعد از 21 سال کار کردن در نساجی شماره دو قائمشهر، تحت فشار مدیرانش به اجبار زیر برگه بازخریدی‌اش را امضا کرده بود و اینک او بود که در آستانه 45 سالگی، با 21 سال سابقه بی‌‏ثمر بیمه تامین اجتماعی به کارگر ساده ساختمانی بدل شده بود. پرسیدم: «بعد از چهارسال بیکاری چرا حالا به فکر فروش خانه‌‏ات افتادی؟» با مکث و تردید جواب داد «گرفتاری، پسرم...» همکارش که بهت من را دید گفت: «دور از جان، هم‌سن شماست.» دست می‌‏گذارد روی شانه مرد و دلداری‌اش می‌‏دهد: «شفا می‌‏دهد به حق ابوالفضل.» مرد برای انکار بغضش سمت دیگری را نگاه می‌کند و همکارش رو به من می‌گوید: «بعد از دانشگاه رفت سربازی و هنوز یک ماه از پایان خدمتش نگذشته بود که فهمیدند مریض است. «مریضی بد». هر بار شیمی‌درمانی‌اش 800 هزارتومان خرج دارد.» مرد بی‌آنکه روبرگرداند، بی‌حواس و پراکنده خاطر مثل اینکه با هوا حرف بزند می‌گوید «فقط شیمی‌درمانی نیست که... کلی داروی دیگر... اصلا باید بستری شود. سه میلیون تومان به مردم بدهکارم. ماهی صدهزارتومان قسط وام دارم. همین یک خانه مانده بود. دیروز یکی از نزول‌خورها جلوی زن و بچه گرفتم به باد کتک... کلافه‌‏ام. صبح آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر می‌‏خرند بفروش. نامرد به نصف قیمت می‌‏خواهد بفروشد... زن و بچه‌‏ام را به خاطر هفت میلیون تومان دارم آواره می‌‏کنم» دستش را می‌‏گذارد روی صورتش. دیگر کار از کار گذشته شانه‌‏هایش می‌لرزند «بچه‌‏م جلوی چشمم...» نمی‌‏دانم در این موقعیت باید چه کار کنم. مثل دلقک‌‏ها دستگاه ضبط صدا را بالا گرفته‌‏ام و مجسمه‌‏وار به زمین خیره شده‌‏ام. چند دقیقه‌‏ای می‌‏گذرد و هیچ‌کدام از ما حرفی نمی‌‏زنیم مگر راهنما که هرازگاهی با خودش می‌گوید: «درست می‌‏شود ان‌شاءالله!» مرد دلال بیرون می‌‏آید و با داد و هوار می‌گوید: «بنده خدا 10 دقیقه است که آمده» متوجه آمدنش نشده بودیم. این «بنده خدا» را از پشت شیشه بنگاه می‌‏بینم. هرگز هیچ دو برادری تا این حد به هم شبیه نبوده‌‏اند که دلال و خریدار! همراهم می‌گوید «می‌‏بینی؟ برادرش را آورده که دوتایی خانه را از چنگ این بیچاره دربیاورند... اگر می‌‏توانست چندماه صبر کند پانزده میلیون می‌‏فروخت
سوم: کنار یکی از کوچه‌‏های روستای «تلوک» دیدیمش. پاچه‌‏های شلوارش را بالازده بود و داشت بی‌توجه به ما می‌‏گذشت. پیدا بود از شالیزار می‌‏آید. برایش دست تکان دادیم که بایستد. می‌‏گفت 22 سال در نساجی شماره دو کار کرده و بعد از بازخریدی همه پولش را به اضافه پول خانه‌‏اش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش کرده و حالا او مانده و خانه‌‏ای اجاره‌‏ای و سه فرزند دیگر که همگی دخترند. می‌گوید «دیگر چیزی از ما باقی نمانده. کارخانه که خوابید، همه شهر خوابید.» او بسیار دیرتر از همشهریانش جذب نساجی شده بود «تا 30 سالگی کشاورزی می‌کردم. بعد همه زمین‌‏هایم را فروختم و در شهر خانه خریدم و کارگر نساجی شدم. بعد از 22 سال گفتند خوش‌‏آمدی. بیرونم کردند.» در مورد کاری که حالا در سن 58 سالگی انجام می‌‏دهد سوال می‌‏کنم. می‌گوید «توی زمین‌‏های مردم کارگری می‌‏کنم... با این سن مجبورم توی زمین‌‏های مردم کار کنم. تازه آنها هم دلشان به رحم که می‌‏آید هر هفته دو سه روز به من کار می‌‏دهند. روزی چهار هزارتومان.» از اوضاع زندگی‌اش سوال می‌‏کنم. جواب می‌دهد «دلم آنقدر از درد پر است که نمی‌‏دانم چطور بگویم... دخترم دانشجوی دانشگاه آزاد است. هر روز می‌رود سوادکوه. روزی سه هزار تومان کرایه ماشین دارد. حرف‌‏هایش هنوز تمام نشده بود. دائم می‌‏گفت و ترجیع‌‏بندش اضافه می‌‏کرد «اینها را که بنویسی فایده‌‏ای به حال ما دارد؟» جواب نمی‌‏دادم. جوابی نداشتم که بدهم. کلمات چطور می‌‏توانند درد یک شهر را منعکس کنند؟ از کلمات من کاری ساخته نیست.