بربريت يا مدنيت ؛ «بزنگاه اينجاست»

سعید حجاریان


1- ‌ماه پيش نشريه اشپيگل خبري را منتشر كرد كه برايم عجيب بود، مفاد اين خبر حاكي از آن بود كه برخلاف گمان همگاني جسد ما رزالوكزامبورگ هنوز در سردخانه بيمارستان شارتيه در برلين قرار دارد و مدتي است كه كارشناسان كالبد شكافي و تعيين هويت در اين مركز بيمارستاني سرگرم تحقيق درباره جسد مثله شده زني هستند كه احتمال مي‌رود رزا لوكرامبورگ باشد. به عقيده آنها زني كه در 13 ژوئن 1919 در گورستان فريدريشفلده مدفون است با مشخصات جسماني رهبر انقلاب آلمان نمي‌خواند، به علاوه طبق اسناد تاريخي رزا پس از دستگيري به شدت مضروب شد. و سپس با گلوله‌اي به سر به قتل رسيده است. آنگاه جسد وي مثله شده و سر و دست وي قطع شده است. اما جسدي كه فعلاً در گورستان آرميده است هيچ يك از اين ويژگي‌ها را ندارد. اين نكات را گفتم كه اولاً توضيح بدهم كه رزا كه بود و چرا به اين صورت و اين وضع فجيع كشته شد. و ثانياً دو جمله از وي كه در سينه تاريخ هك شده است را نقل كنم. لوگزامبورگ نظريه‌پرداز اصلي جناح راديكال حزب سوسيال دموكرات آلمان بود، او در آستانه جنگ جهاني اول در انتقاد از حمايت سوسيال دموكرات‌ها از جنگ از حزب انشعاب كرد. و جرياني انقلابي به نام انجمن اسپارتاكوس را بنيان گذاشت.
رزا لوكزامبورگ در رأس جريان آن در پايان سال 1919 كارگران را به وظايفشان آشنا مي‌كرد. در همين زمان بود كه دولت حكم دستگيري او را صادر كرد و نفرات واحدهاي سوار نظام ارتش آلمان در 15 ژانويه 1919 وي را دستگير و پس از شكنجه در كنار دوست همرزمش كارل ليپكنخت تيرباران كردند. رزا با وجود اعتقاد به سوسياليسم از رژيم بلشويك روسيه و شخصيت لنين انتقاد مي‌كرد. او به خاطر تأكيد بر ضرورت دموكراسي، براي نظام سياسي مورد اعتنا است.
همانطور كه گفتم از وي دو جمله در تاريخ به يادگار مانده است. اولين جمله اين است:
«آزادي واقعي تنها به معناي آزادي دگرانديشان است». و دومين جمله كه مقصود من از اين مقدمه‌چيني استفاده از اين جمله است، آن است كه:
«دو راه در مقابل آينده بشريت وجود دارد، يا بربريت يا سوسياليسم».
البته، من در شرايط كنوني ايران و در آستانه انتخابات آتي ترجيح مي‌دهم بگويم كه دو راه در مقابل مردم ايران وجود دارد: «بربريت يا مدنيت».
2-‌ هر گاه به ياد رزا لوكزامبورگ مي‌افتم خاطر دو نفر در ذهنم زنده مي‌شود. اولي پروانه اسكندري است. او نيز مانند لوكزامبورگ با قمه مثله شد. و حدود سي ضربه كارد به وي زدند. بربريت و سبعيت تمام عيار. نفر دوم مجيد شريف بود كه زندگينامه لوكزامبورگ را از زبان فرانسوي ترجمه كرد و قبل از چاپ پيش من آمد تا بعضي از عكس‌هاي لوكزامبورگ را بگيرد و ضميمه كتابش كند، اما همان جريان تروريست اندكي بعد وي را نيز به قتل رساندند و اجل به وي مهلت نداد كه كتابش را ببيند.
3- ‌از ابتداي انقلاب ما در هر انتخابي نوعي صف‌آرايي اصلي داشتيم. در نيمه اول عمر جمهوري اسلامي صف‌آرايي اصلي ميان چپ و راست بود. از نيمه دوم تا انتهاي دولت خاتمي اين صف‌آرايي چرخشي به سمت مفهوم جديدي پيدا كرد كه آن را دموكراسي‌خواهي و اقتدارطلبي مي‌ناميدند. به گمان من از پايان دوره خاتمي كاملاً چرخش ديگري رخ داده است كه من آن را به بربريت و مدنيت تعبير مي‌كنم. در اين صف‌آرايي يكسو عناصر مخرب قرار دارند و سوي ديگر طالبان عمران (به معناي ابن خلدوني). از يك سو جريانات غارتگري كه حكومت را طعمه پنداشته و بر سر آن تكالب و تحارش مي‌كنند.(تحارش به عربي تقريباً معادل
harsh انگليسي است و به معناي چپاول كردن به كار مي‌رود چپاولي كه در آن بيش از آنكه ميل شود، حيف مي‌كند).
4- ‌اين گذاره‌هاي سه‌گانه (يعني«گذار از دوگانه چپ / راست به دوگانه اقتدارگرايي / دموكراسي‌خواهي و سپس گذار به بربريت/ مدنيت) به گمان من – متأسفانه - در تاريخ معاصر ايران نوعي عقب‌گرد محسوب مي‌شود. چون در همه جاي دنيا اين روند معكوس بوده است. يعني تجربه بشريت نشان مي‌دهد كه ابتدا توانسته‌اند مسأله مدنيت را حل كنند، ثانياً در درون مدنيت به دموكراسي رسيدند و نيروهاي اقتدارگرا را پس زدند و آنگاه از احزاب سياسي با گرايشات مختلف اعم از چپ و راست در فضايي دموكراتيك با يكديگر به رقابت برخاسته‌اند. اما، هنوز ما اندر خم يك كوچه‌ايم و در منزل اول به سر مي‌بريم.
«اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت»
آنچه كه مرا وا مي‌دارد كه در اين انتخابات مردم را تشويق كنم كه در مقابل نظام غارتي (
spoil system) و بربريتي كه صداي سم ستورانش كاملاً به گوش همه مردم مي‌رسد و همين صدا بود كه سال‌ها پيش به گوش من هم رسيده بود و در يادداشتي تحت عنوان «هجدهم خرداد: آري؛ هجدهم برومر: نه» واگويه كردم. يعني بربريت متوَّج (تاجگذاري كرده).
بايد موج سبز را در مقابل ريگ روان بيابان بكاريم تا مانع از پيشروي ويراني بر آباداني شود.
در پايان دو قطعه شعر را به آقاي ميرحسين موسوي تقديم مي كنم كه اولي از احمد شاملوست و ديگري از هوشنگ ابتهاج:
ابری رسید پیچان پیچان
چون خنگ یال اش آتش ، بر دشت
برقی جهید و موکب باران
از دشت تشنه ، تازان بگذشت.

آن پوک تپه، نالان نالان
لرزید و پاگشاد و فرو ریخت
وآن شوخ بوته، پر تپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.

پرچین یاوه مانده شکوفید
وآن طبل پرغریو فروکاست.
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
-------------------------
باغبان مژده گل می شنوم از چمنت
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟

وقتِ آن است که با نغمه مرغان سحر
پر و بالی بگشايی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
ديگر ای غنچه برون آر سر از پيرهنت

آبت از چشمه دل داده ام،ای باغ اميد
که به صد عشوه بخندند گل و ياسمنت

بوی پيراهن يوسف ز صبا می شنوم
مژده ای دل که گلستان شده بيت الحزنت

بر لبت مژده آزادی ما می گذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پيمان درست اند،بيا
که نگون باد سر دشمن پيمان شکنت

خود به زخم تبر خلق در آمد از پای
آن که می خواست کزين خاک کند ريشه کنت

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدی،ای به ز بهار آمدنت!

بنشِن در غزل سايه که چون آيت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت!

http://norooznews.ir/news/12487-print.php