ایلیا
جزایری
:دوره هشت
سال ریاست
جمهوری جورج
بوش پسر بر
ایالات متحده
آمریكا دورهای
پر افتوخیز
و جنجالی برای
خود آمریكا
بود كه حوادث
تروریستی 11
سپتامبر در مطلع
آن قرار داشت
و با بحران
عظیم مالی
ركود كمسابقه
اقتصادی، رو
به پایان
گذاشته است.
در سیاستهای
خارجی
آمریكای جورج
دبلیو بوش نیز
ماجراها
و
تنشها بسیار
بیش از وضعیت
داخلی این
كشور بود. جنگهای
افغانستان و عراق
نقطههای اوج
تنشهای
خارجی دولت
بوش بود كه
همه و همه در
لوای تابلوی
«خاورمیانه
بزرگ» انجام
شد. آخرین تنشهای
خارجی بوش،
جنگهای لفظی آمریكا
با روسیه بود
كه سالهای
«جنگ سرد» را
یادآور شد اما
آن را سبب
نشد.
میراث بوش،
جایگاه
آمریكا،
سیاستهای
خارجی
نومحافظهكاران
و روابط
آمریكا
و ایران و
برخی دیگر از
كشورها در این
هشت ساله، محور
گفتوگوی ما با
دكتر ابراهیم
یزدی دبیركل
نهضت آزادی
ایران و وزیر
امور خارجه
دولت موقت
بود كه ماحصل
آن تقدیم میشود.
بحث را
میخواهم با
یك سوال كلی
شروع كنم؛
اكنون پس از مرور
هشت سال از
ریاست جمهوری
جورج دبلیو
بوش، آمریكا
در كجا قرار گرفته
و وضعیت آن
چگونه است؟
در دوره
هشت ساله
ریاست جمهوری
بوش پسر
اعتبار و وضعیت
آمریكا از جهت
اقتصادی
و
سیاسی در سطح
ملی و بینالمللی
به شدت افت
كرده است.
شاید طی این دهههای
اخیر هیچ وقت
اقتصاد
آمریكا با
بحرانهای
كنونی روبهرو
نبوده
است.
درگیری
آمریكا در جنگهای
عراق و
افغانستان،
بودجههای
سنگینی را بر اقتصاد
این كشور
تحمیل كرده
است. بعد از
جنگ ویتنام
بودجه ارتش
آمریكا
چیزی
حدود 270
میلیارد دلار
بود و به دلیل
پایان جنگ
ویتنام،
كنگره و سنای آمریكا
به شدت با این
بودجه مخالفت
كردند و 20 میلیارد
دلار آن را
حذف كردند.
در سرتاسر
آمریكا كمیتههای
مردمی
خودجوشی برای
اعتراض به هزینههای
سنگین نظامی
این كشور بهوجود
آمد، به خصوص
كه بر این هزینههای سنگین
یا بودجههای
نظامی
آمریكا، عملا
هیچ نوع
كنترلی وجود نداشت.
آماری
كه
این كمیتهها
ارائه دادند،
نشان میداد
كه از هر یك
دلاری كه
مالیاتدهنده
آمریكایی به
دولت میپردازد،
دو سنت برای
بهداشت مصرف
میشود
در
حالی كه 65 سنت
برای مخارج
نظامی هزینه
میشد. این
وضعیت موجب شد
كه بودجه
نظامی ارتش
آمریكا را در
آن هنگام كاهش
دادند و ارتش
آمریكا با وضعیت
بسیار شكنندهای
روبهرو شد.
این خود جنگ
دوم خلیج فارس
را سبب شد
كه
صدام به كویت
حمله كرد و
آمریكاییها
برای بیرون
كردن صدام
وارد كویت شدند.
حاصل آن جنگ
این بود كه
بودجه ارتش
آمریكا را
كنگره تصویب
كرد. علاوه
بر این كمكهای
مالی بسیار
فراوانی را
آمریكاییها
از كشورهای
عربی صادركننده
نفت دریافت
كردند. این
برای مدت
كوتاهی جوابگو
بود اما
نمیتوانست
در درازمدت به
خواستهای
ارتش آمریكا
پاسخ دهد. در
دوره ریاست جمهوری
بوش پسر،
بودجه نظامی
آمریكا به بیش
از 2000 میلیارد
دلار رسید و این
نشاندهنده
هزینههای
عظیمی است كه
بر اقتصاد
آمریكا تحمیل
شده است.
بازتاب
این وضعیت
بحران عظیم
اقتصادی است
كه به وجود
آمده و چون
اقتصاد
ویژگی
جهانی پیدا
كرده، بسیاری
از كشورها را درگیر
خود كرده است.
از نظر
سیاسی در داخل
آمریكا، در
دولت بوش پسر،
به خصوص پس از 11
سپتامبر، آرام
آرام بسیاری
از آزادیهای
مدنی كه در
آمریكا وجود
داشته، یا از
بین رفته
یا به شدت
محدود شده
است، یك
وزارتخانه جدید
در دوره بوش
پسر با
عنوان
«امنیت داخلی»
تاسیس شد.
وزارت امنیت
داخلی،
اختیارات
بسیار
گستردهای
دارد. فشاری
كه بر
شهروندان
عادی آمریكا
در فرودگاهها
برای مسافرت
هست، یا
بازداشتهایی
كه كم و بیش
خودسرانه است.
اكنون عوامل این وزارتخانه
بازداشت میكنند
تا بعد معلوم
شود فرد
گناهكار است
یا نه. كما
اینكه
الان در
گوانتانامو
تعداد زیادی
زندانی وجود
دارد كه طی
چند سال
گذشته
هیچ نوع
محاكمهای
نشدهاند یا
هیچ نوع مدركی
دال بر علت
بازداشت
آنها
وجود ندارد.
اتحادیه
آزادیهای
مدنی كه طی
دورانی در
آمریكا نقشی بسیار
كلیدی داشت،
آرام آرام
تضعیف شده
است. البته در
اینجا باید
بگویم
وقتی
كه صحبت از
محدودیتهای
مدنی در
آمریكا میكنیم،
معنای آن این
نیست كه
آمریكا را با
كشورهای
توتالیتر
منطقه مقایسه
كنیم. خیلی
تفاوتها
وجود دارد.
در آمریكا
هنوز آزادیهای
مطبوعاتی،
آزادیهای
رسانهای،
آزادیهای اجتماعات
و آزادیهای
نطق و بیان
وجود دارد و كسی
نمیتواند
جلوی آن را بگیرد
حتما اطلاع
دارید
كارگردان
معروفی مثل
«مایكل مور»
چگونه با
رئیسجمهور
سخن میگوید.
بنابراین دو
دوره ریاست
جمهوری بوش در
آمریكا این اثرات
را گذاشته است.
اما
رویدادهای
دیگری نیز
همچون درگیری
بوش در
افغانستان
و پس از آن در
عراق رخ داده
است. دولت بوش
درمورد مجهز
بودن ارتش
عراق به سلاحهای
كشتار جمعی
گزارش
نادرستی به
مردم آمریكا
داده و
این
در جامعه
آمریكایی
اثرات بسیار
منفی ایجاد
كرده و یك عدماعتماد
به زمامداران
به وجود آورده
است. میدانید
كه با
معیارهای
اخلاق دینی ما
در جامعه
آمریكا،
انحرافات
اخلاقی وجود
دارد. اما
مسئلهای كه
مردم آمریكا
به شدت
نسبت به آن
حساس هستند،
دروغگویی است.
در موارد
متعدد وقتی
این دروغگویی
فاش شد، واكنش
اجتماعی
بسیار شدید بود.
مثالهای
تاریخی در این باره
وجود دارد؛ یك
نمونه آن در
دولت جانسون اتفاق
افتاد. «جانسون»
به عنوان
رئیسجمهور
در مورد حمله
ویتنامیها
به كشتیهای
جنگی آمریكا
در خلیج
«تانكین» خبری
منتشر كرد و
بر اساس آن
جانسون از
مجلس
نمایندگان آمریكا
اجازه گسیل
ارتش به آن
منطقه را
گرفت، وقتی كه
معلوم شد در
آن گزارش
جانسون به
مردم آمریكا
دروغ گفته
است، در آمریكا
جنجال
فوقالعادهای
به پا شد و
منجر به
جریاناتی
همچون
واترگیت و... در
زمان نیكسون
شد. اینجا هم
وقتی مردم
آمریكا دیدند
فرزندان خود
را به عراق میفرستند
اما دولت
آمریكا به
آنها دروغ
گفته است و
هیچ سندی دال
بر وجود
سلاحهای
اتمی در
اختیار ارتش
عراق نبوده
عدماعتماد
گستردهای را
به وجود
آورده
است. در واقع
در دوره بوش،
سطح اعتماد مردم
آمریكا به
حاكمان خود به شدت
تنزل پیدا كرد.
در
سطح جهانی در
دو دورهای كه
بوش پسر رئیسجمهور بود،
روابط آمریكا
با كشورهای همپیمان
از حال
همكاری،
هماهنگی و همگامی، به
صورت تصمیمهای
یكجانبه و
سیطرهطلبانه
آمریكا بود.
اگر به كتاب «برژینسكی»
درباره «گزینش
میان سیطره بر
جهان یا رهبری
جهان» كه به
فارسی
هم
ترجمه شده است
مراجعه كنید،
برژینسكی به طور
خیلی دقیقی
مسئله را به تصویر
میكشد. این
روش در روابط
دولت آمریكا
با همپیمانان
سیاسی،
اقتصادی
و
نظامی در
سراسر جهان
اثرگذار
بوده است. به
عبارتی وقتی
دولت بوش به صورت
یكجانبه
برخی از
تصمیمات را میگیرد
و عمل میكند
و كشورهای
غربی را
در
برابر یك عمل
انجام شده
قرار میدهد و
آنها هم به
اجبار پیروی
میكنند
موجب
نارضایتی
شدید آنها میشود.
به همین دلیل
برژینسكی
پیامدهای
سیاست
بوش
پسر را در سطح
جهانی سیاست
منفی میداند.
در كتابی كه
برژینسكی با عنوان
«شانس دوم»
نوشته، ریاستجمهوری
بوش پدر،
كلینتون و بوش
پسر را
ارزیابی
كرده است. چون
این سه دولت
پس از فروپاشی
اتحاد جماهیر
شوروی و
پایان
جنگ سرد روی
كار آمدهاند.
در این كتاب،
تأثیرات
بسیار منفی
دوره ریاست
جمهوری بوش
پسر را بر
منزلت و
موقعیت آمریكا
در میان همپیمانانش نشان
میدهد. اما
این كاهش
منزلت آمریكا
فقط در میان كشورهای
غربی یا
همپیمانان
خود آمریكا
نیست. دولت
آمریكا در این
دو دوره هشت
سال گذشته، در
افكار عمومی
مردم جهان هم
اعتبار خود را
بهشدت از دست
داده یا دستكم كاهش
قابل ملاحظهای
پیدا كرده
است. دولت
آمریكا و نیز
دولت انگلیس، نتوانستند
حتی پس از
سقوط صدام
شاهد، مدرك یا
سندی كه نشان
از وجود
سلاحهای
كشار جمعی یا
اتمی در
اختیار دولت
سابق عراق است
ارائه دهند،
به خصوص
كه «هانسبلیك»
نماینده
سازمان ملل
متحد مامور
بررسی وجود
سلاحهای كشتار
جمعی عراق، به
كرات گفته بود
كه عراق اسلحه
هستهای در
اختیار ندارد.
علاوه بر
مسئله اسلحه
كشتار جمعی
عراق كه هیچ
نوع دلیل و
بینهای برای
آن ارائه
نشد،
رفتار ارتش
آمریكا در
افغانستان و
عراق، رفتاری
نبود كه حتی
خود آمریكاییها
بتوانند از آن
دفاع كنند، بهویژه
هنگامی كه
اسناد زندانهای ابوغریب
و گوانتانامو
در دنیا منتشر
شد كه بسیار
بد بود.، همه
اینها به
اعتبار
آمریكا لطمه
وارد ساخت. در
افغانستان هم
كموبیش
وضعیت همینگونه است.
بنابراین
سیاست دولت
آمریكا در دو
دوره ریاستجمهوری
دولت بوش پسر موجب
شده است كه به
اعتبار جهانی
آمریكا به شدت
لطمه وارد
آید. هم ار نظر اقتصادی
افت پیدا
كرده، هم از
نظر اعتبار
سیاسی در سطح
جهانی لطمه
دیده است.
سیاستهای
یكجانبهگرایانه
كه فرمودید در
دولت بوش
اعمال میشود،
آیا ناشی از
تفكر
نومحافظهكاری
او و تفكر
ایدئولوژیك نومحافظهكاران
نیست؟
بخشی
از سیاست
خارجی بوش
متأثر از
باورهای
افراطی
متحجرانه
مسیحیان
محافظهكار
جدید در
آمریكا است.
كلیسای
مسیحی
و محافظهكاران
جدید در
آمریكا بسیار
قدرتمند هستند.
عوامل مختلفی موجب
شده كه در
آمریكا
تمایلات یا
نگرشهای
مذهبی تقویت
شود. گرایشهای مذهبی
در حال توسعه
یافتن است و
این موجب شده كه
مسیحیان
محافظهكار
جدید قدرت
فراوانی پیدا
كنند و كلیسا
نقش بسیار مهمی
پیدا كرده
است. بهطوری
كه محافظهكاران
جدید در دولت بوش
نقش بسیار
اثرگذاری
دارند. یكی از
باورهای
باطلی
كه محافظهكاران
جدید مسیحی
آمریكا دارند
این است كهْ اسرائیل
پس از درگیری
با كشورهای
عربی همسایه
خود، آنها را شكست
خواهد داد و
شش ماه پس
از
آن عیسی مسیح(ع)
ظهور خواهد
كرد، وظیفه
مذهبی دولت
آمریكا این
است كه
به
اسرائیل كمك
كند تا
اسرائیل در یك
نبرد سرنوشتساز
با اعراب آنها
را شكست
دهد تا راه
برای ظهور
عیسی(ع) مسیح
هموار شود. خب
ما میدانیم
كه این
یك
باور باطلی
است. بیشتر
صهیونیستها
و یهودیان
مسیحی آمریكا
این تأثیرات را
بر محافظهكاران
جدید گذاشتهاند،
آن جریان
قدرتمندی كه
در آمریكا به نام
«یهودیان
هوادار مسیح»
شهرت دارد.
ایران-
آمریكا
اكنون پس
از هشت سال از
ریاست جمهوری
جورج بوش پسر،
رابطه ایران و
آمریكا در چه وضعیتی
است و دو كشور
در چه فاصلهای
از یكدیگر
قرار دارند؟
با توجه به اینكه
در دولت
كلینتون
آمریكا بسیار
سعی كرد به
ایران نزدیك
شود.
دولت آمریكا
در دوره ریاست
جمهوری
كلینتون،
مصمم بود كه
روابط خود را
با ایران
بهبود
بخشد. این
تصمیم هم یك
انگیزه سیاسی
تاریخی دارد؛
در دولت
دموكرات
كارتر
بود كه آمریكا
روابط خود را
با ایران قطع
كرد. قطع
روابط
دیپلماتیك ایران
و آمریكا، به
عقیده بسیاری
از تحلیلگران
اشتباه بود.
دولت دموكرات كلینتون
میخواست این
اشتباه
تاریخی را
جبران كند.
انصافا باید
بگوییم كه كلینتون
و خانم
آلبرایت برای
هموار كردن
راه، گامهای
بسیار خوبی برداشتند.
آنها كودتای 28
مرداد را
تقبیح كردند،
آنها اعلام كردند
كه از آن
كودتا متأسف
هستند. این
اقدامها فضا
را برای بهبود
روابط، مساعد
و مناسب
كرده بود.
متأسفانه
دولت ایران به
خصوص آقای
خاتمی،
نتوانست از ان شرایط
بهرهبرداری
كند. به نظر من
در سازمان ملل
وقتی كلینتون
با این
برنامه
و با این قصد و
نیت آمده بود
كه وقتی آقای
خاتمی از پشت
تریبون
سخنرانی
پایین میآید
با او دست
بدهد تا یخهای
روابط دو كشور
ذوب شود اما آقای
خاتمی امتناع
كرد. آقای
خاتمی اشتباه
فاحشی مرتكب
شد. غرض
كلینتون در نشستن
در آن مجلس
این نبود كه
پای منبر آقای
خاتمی بنشیند
تا صحبتهای
او را
گوش دهد، چون
از طریق سیستم
مداربسته نیز
میتوانست به
صحبتها گوش دهد.
او رفته بود
در آنجا نشسته
بود تا با این
بهانه وقتی
رئیسجمهور ایران
از تریبون
پایین میآید
با او دست دهد.
به نظر من
آقای خاتمی میتوانست
در حضور صدها
خبرنگار با وی
دست بدهد اما
در عین حال
بگوید آقای رئیسجمهور
آمریكا من به
خاطر باورهای
دینی خود دستی
را كه به سوی
من دراز
شده
است رد نمیكنم
اما شما به
ملت ما ظلم و
ستم كردید.
اینها را آقای خاتمی
میتوانست
بگوید اما
متأسفانه این
فرصت طلایی و تاریخی
را از دست
داد.
الان روابط
ایران و
آمریكا به
خصوص در دو
دوره حكومت
بوش پسر به
هیچ وجه
مساعد نیست.
البته بخشی از
این متأثر از
جریانات
افراطی یهودی-
مسیحی
آمریكا
است. چون دولت
اسرائیل مایل
نیست روابط
ایران و
آمریكا بهبود
پیدا كند.
بهبود روابط
ایران و
آمریكا به نفع
اسرائیل نیست.
اسرائیلیها
تا كنون
به صور مختلف گفتهاند
كه با بهبود
روابط ایران و
آمریكا مخالف هستند
و حتی اعمالی
انجام میدهند
كه موجب
جلوگیری از
بهبود روابط
میشود.
در
دو دوره ریاست
جمهوری بوش نه
تنها گامهای
مثبت عملی
برای بهبود
روابط
ایران
و آمریكا
برداشته نشد،
بلكه این
روابط به سمت
وسوی قفل شدن
هرچه بیشتر
رفته است.
اینكه در دولت
آینده چه
اتفاقی خواهد
افتاد، بحث
دیگری
است،
اما روابط
ایران و
آمریكا در
دوره آقای بوش
پسر بحرانیتر
شد. بهرغم اینكه
در مسائل
افغانستان،
ایران با
آمریكاییها
همكاری بسیار
نزدیكی كرد. در
زمان دولت بوش
پسر، ایران
برای سقوط دولت
طالبان در
افغانستان
همكاری
كرد
و در آلمان هم
در ایجاد
اتفاق نظر
میان گروههای
افغانی برای
روی كار
آمدن
آقای «كرزای»
ایران نقش
بسیار سازندهای
ایفا كرد.
متأسفانه
دولت آمریكا
به این عمل
ایران پاسخ
مثبت نداد.
آقای بوش به
جای اینكه از
این فرصت
استفاده كند و
این همكاریها
را خمیرمایه
بهبود روابط
قرار دهد، ایران
را در ردیف
كره شمالی و
صدام حسین جزء
محور شرارت
محسوب كرد.
این كار
خوبی نبود. در
حادثه 11
سپتامبر كه
ایرانیها در
تمام سطوح و
در تمام
طبقات
با قربانیان
فاجعه ابراز
همدردی و با عملیات
تروریستی
اعلام مخالفت كردند،
رئیسجمهور
پیام فرستاد،
شهردار تهران
به شهردار نیویورك
پیام فرستاد،
جوانان ما به
طور خودجوش در
میدان محسنی
شمع روشن
كردند، تیم فوتبال
ایران در
استادیوم
آزادی هنگام
مسابقه یك
دقیقه اعلام
سكوت كرد و دفتر
یادبودی را كه
در سفارت
سوئیس گذاشته
شده بود
بسیاری از
ایرانیها و نمایندگان
مجلس رفتند و
امضا كردند،
همه اینها
نشان میدهد
كه یك فضای مناسب
از جانب
ایرانیان بهوجود
آمده بود اما
متأسفانه
دولت بوش به
این حركتها
توجه و
اعتنایی نكرد
و از آن بهرهبرداری
نكرد. بهنظر
من در دولت بوش
پسر روابط
ایران و آمریكا
نه تنها
بهبودی پیدا
نكرد بلكه
مقداری هم بدتر
شد.
آمریكا-
روسیه
با
توجه به بحران
قفقاز میتوانیم
بگوییم در
آستانه جنگی
سرد جدیدی هستیم؟
خیر، ما
به جنگ سرد
نزدیك نشدهایم،
جنگ سرد تمام
شده است. اما
معنای آن این نیست
كه آمریكا با
روسیه یا حتی
با چین، ژاپن،
اروپا و
كشورهای
بزرگ، در
عین
حالی كه
همكاری میكند،
اختلاف ندارد.
در مورد روابط
روسیه با غرب بهویژه
آمریكا، باید
بدانیم كه
پایان عصر
شوروی با
فروپاشی
امپراتوری شوروی
همزمان شد. یك
امپراتوری
بزرگی در دوران
تزارها شكل
گرفته بود كه بعد
از سقوط شوروی
متلاشی شد.
اما مسائل و
مشكلاتی در
این منطقه باقی مانده
است. به عنوان
مثال در دوران
حكومت بلشویكها،
سیاست دولت
مسكو این
بود
كه در مناطق
آسیای مركزی و
قفقاز،
جمهوریهای
خودمختار
كوچك ایجاد
كند و از
آن به عنوان
ابزاری برای
اختلافات
محلی استفاده
كند. مثلا قرهباغ
یك منطقه
مسیحینشین
در وسط
آذربایجان
است. بخشی است
از ارمنستان.
تا وقتی كه اتحاد
جماهیر شوری
برپا بود،
ارتباط میان
قرهباغ و
ارمنستان به
راحتی
برقرار
بود و جادهها
باز بود. اما
وقتی كه شوروی
فروپاشید و
ارمنستان و آذربایجان
استقلال پیدا
كردند،
اختلافات عمیق
چند صد ساله
بارز شد و
جنگهایی
بر سر قرهباغ
بین دو كشور
رخ داد. یا
مثلا جمهوری
نخجوان یك منطقه
بسیار كوچكی
است كه اصل،
فرع و تاریخ
آن تماما
ایرانی است
وقتی شوروی
متلاشی شد
مجلس ایالت
خودمختار
نخجوان،
قرارداد
تركمانچای
را، كه به
موجب
آن این منطقه
از ایران جدا
و به روسیه
واگذار شده
بود تقبیح كرد یعنی
ابراز تمایل
به پیوستن به
ایران. نخجوان
اكنون جزء
آذربایجان
است درحالیكه
در داخل خاك
ارمنستان
قرار دارد و
هیچ راه ارتباطی
با آذربایجان ندارد
و در گرجستان
هم همین وضعیت
با اوستیای جنوبی
و آبخازیا
وجود دارد. بنابراین
درست است كه
شوروی
فروپاشیده
اما مسائل و
مشكلات هنوز
وجود دارند.
غرب میخواهد
دامنه سیطره
خود را در
مرزهای شرقی
اروپا توسعه
دهد. روسیه
با این سیاست
مخالف است. از
طرف دیگر حوادثی
كه در زمان
گورباچف
اتفاق
افتاد، به
ناسیونالیسم
افراطی روسیه به
شدت آسیب
رساند.
ناسیونالیستهای
روسی از
حوادثی كه در
دوران
گورباچف اتفاق
افتاد به شدت، ناراضی
هستند. پوتین
سعی میكند
غرور ملی روسها
را دوباره
زنده سازد. بنابراین
در جاهایی در
مقابل آمریكا
میایستد تا
آن غرور را
حفظ كند. ضمن اینكه
دولت روسیه
نمیتواند
نسبت به تحكیم
نفوذ غرب در
كشورهای
همجوار
خود،
مانند
ارمنستان،
گرجستان و
اوكراین، بیتفاوت
باشد.
بنابراین
وقتی صحبت
از توسعه ناتو
شد و اینكه
اوكراین و
گرجستان هم به
ناتو
بپیوندند، روسها
واكنش نشان
دادند. اما
این به معنای
آغاز جنگ سرد
جدید نیست. مناسبات
جهانی با
پنجاه سال پیش
به كلی فرق
كرده است. ما
امروز در یك دهكده
جهانی زندگی
میكنم.
انقلاب
الكترونیك
یكی از عوامل
بسیار موثر در فروپاشی
شوروی بود.
این انقلاب
الكترونیك جهان
را كوچك كرده
و اقتصاد را جهانی
كرده است.
مناسبات و
راوبط
اقتصادی یا همبستگیهای
متقابل
اقتصادی
میان
روسیه و غرب
آنچنان است
كه روسها
اصلا نمیتوانند
به دوران جنگ
سرد بازگردند.
پس اینها
علائم جنگ سرد
نیست. بلكه پسلرزههای
فروپاشی
اتحاد
جماهیر
شوروی است. در
واقع درست است
كه شوروی متلاشی
شده اما هنوز
خود روسیه
و كشورهای جدا
شده از آن وضع
ثابتی پیدا
نكردهاند.
شما ببینید در بسیاری
از این كشورها
مثل
آذربایجان،
گرجستان،
اوكراین یا در
آسیای مركزی، همان
كادرهای
قدیمی
كمونیست قدرت
را كنترل میكنند
كه مورد حمایت
روسیه
هستند
اگرچه سعی میكنند
تظاهر كنند
نظامهایشان
دموكراتیك
شده است
درحالی
كه
دموكراتیك
نیست.
بنابراین
بخشی از این
تشنج و درگیری
كه میگویید، محصول
این مسائل است.
آیا
اینكه آمریكا
سعی میكند
ناتو را گسترش دهد،
با كشورهای
همجوار روسیه
پیمان ببندد و
سپر دفاع
موشكی ایجاد كند،
برای مقابله
با این احتمال
نیست كه روسیه
باز یك قطب
قدرتمند در
جهان شود؟
نه،
به نظر من
روسیه تبدیل
به یك قطب
جهانی نخواهد
شد، بلكه
تمام شواهد میگوید
روسیه نهایتا
به اتحادیه
اروپا خواهد پیوست. سابقه
فرهنگی و
روابط
جغرافیایی
طوری است كه روسیه
هم مثل
كشورهای
اروپای
شرقی
نهایتا به
اتحادیه اروپا
خواهد پیوست.
منتها ممكن
است به این
زودیها
نباشد
اما نهایتا به
آنجا خواهد
رسید. آمریكاییها
از چنین
اتفاقی خوششان نمیآید.
ایجاد چنین
قطب بزرگی در
اروپا از نظر
اقتصادی و
نظامی
فوقالعاده
در دنیا موثر
خواهد بود.
یعنی در واقع دنیای
بیست سال
آینده،
دنیای
چندقطبی
خواهد بود. در
اروپا یك قطب
بزرگ اقتصادی
سیاسی در حال
شكل گرفتن
است.
ایالات
متحده اروپا
در حال تبدیل
شدن به یك واقعیت
است. در
آسیای
دور كشورهای
چین، ژاپن،
كره و تمام
این كشورها
الان از نظر
اقتصادی
در
حال تبدیل به
یك مركز و یك
قطب بزرگ
اقتصادی هستند.
این برای
آینده
آمریكا
در بیست تا سی
سال آینده،
بسیار میتواند
خطرناك باشد.
بخشی از
تقابلها
در واقع
جلوگیری از
برخی از فعل و
انفعالات
بیست سال
آینده است. توسعه
ناتو یكی از
ابزارها است.
آمریكا
و خاورمیانه
بزرگ
به نظر
من بزرگترین
پروژه آمریكا
در دوره هشت
ساله ریاست
جمهوری بوش،
عراق بود.
آمریكا به
عراق حمله
كرد، رژیم
حاكم بر آن را
سرنگون كرد،
رهبر آن رژیم اعدام
شد،
اپوزیسیون آن
رژیم اكنون در
عراق قدرت
گرفته است.
اما
اكنون اكثر
اعتقادها بر
این است كه
آمریكا در این
پروژه شكست
خورده و نتوانسته
به اهداف خود برسد.
نظر شما چیست؟
نه،
آمریكا در كوتاهمدت
شكست خورده
اما در
درازمدت به
هدف خود رسیده
است. آمریكا
در خاورمیانه
چه میخواهد؟
حتما با
اصطلاح
«خاورمیانه
بزرگ» آشنا هستید. خاورمیانه
بزرگ همان
خاورمیانه
سنتی است به اضافه
ایران،
تركیه، مصر، افغانستان،
قفقاز و آسیای
مركزی. توضیح
دادم كه قطبهای
بزرگی در
اروپا و
آسیای
دور در حال
شكل گرفتن
است. در 30 سال
آینده آمریكا
كجاست؟
بنابراین همانطور
كه بوش پدر در
جنگ دوم خلیج
فارس به صراحت
گفت كه این
جنگ میخواهد
مناسبات
جهانی را برای
صد سال آینده
رقم بزند، در
واقع آمریكاییها
در خاورمیانه
بزرگ به دنبال
ایجاد یك قطب
بزرگ
اقتصادی،
سیاسی
و
نظامی هستند.
آمریكا
خاورمیانه را
حیاطخلوت
خود میداند.
بزرگترین ذخایر
نفت و گاز
دنیا در این
منطقه است.
آمریكا با
كنترل این
مخازن
میتواند
دنیا را كنترل
كند. اما
خاورمیانه در
حال تغییر و
تحول است. در راستای
برنامه
خاورمیانه
بزرگ آمریكا،
سه مانع عمده
وجود داشت.
اگر به
نقشه
جغرافیایی
نگاه كنید،
همه كشورهای
عربی با
آمریكا همسو
هستند. حتی تركیه
هم با آمریكا
در سیاستهای
كلان همسو
است. پاكستان
هم همینطور
است. كشورهای
آسیای مركزی،
قفقاز،
ارمنستان،
گرجستان و حتی
آذربایجان،
همه كموبیش
با آمریكا
همسو هستند.
اما سه مانع
اصلی برای
پروژه
خاورمیانه بزرگ
وجود دارد.
مانع اول، جنگ
اعراب و
اسرائیل است.
تا زمانی كه
مشكل اعراب
و فلسطینیها
با اسرائیل حل
نشود، هیچ
تغییری در
خاورمیانه
روی نخواهد
داد. كارتر
برای حل این
مشكل تلاش كرد
و بوش پدر هم
ادامه داد. بوش پدر
میلیاردها
دلار
اعتبارات
اسرائیل را به
دلیل اینكه
اسرائیلیها شهركسازی
را در مناطق
اشغالی در غزه
و كرانه غربی رود
اردن آغاز
كرده بودند،
قطع كرد. مانع
دوم صدام و
عراق بود كه ساز
نامساعدی میزد.
مانع سوم ایران
است. هیچ
سیاست كلانی
در خاورمیانه
قابل اجرا و
پیگیری نیست، اگر
ایران و عراق
در آن سهیم
نباشند و
همراهی نكنند.
پس اگر این را بپذیریم،
میبینیم كه
صدام ازسر راه
برداشته شده
است. دیر یا
زود آمریكا چه
به اجبار چه
به مصلحت از
عراق خارج
خواهد شد. هر
دولتی هم در
عراق روی
كار
بیاید و بماند
خواهناخواه
سیاستهایش
با سیاستهای
كلان آمریكا
همسو خواهد
بود. تصور
اینكه دولتی
در عراق روای
كار بیاید كه
موضعی خصمانه
یا غیرموافق
با سیاستهای
كلان آمریكا
داشته باشد،
بسیار بعید
است. شما
میبینید
كه كردها با
صراحت هماهنگ
با آمریكا عمل
میكنند. آنها
به تعبیری معتقدند
كه منافع ملیشان
چنین ایجاب میكند.
رهبران شیعه
عراق هم همین حرف
را میزنند كه
منافع
درازمدت كلانشان
در این است كه
با آمریكا
همسویی
كنند.
پس آمریكا یك
مانع در برابر
آن برنامه كلان
خاورمیانه
بزرگ از سر راه
برداشته است.
بنابراین هر
تحولی در عراق
صورت بگیرد،
عراق با آن برنامه
خاورمیانه
بزرگ همسو
خواهد بود.
آیا
صدام مانع
بود؟
بله، صدام
حاضر نبود
همكاری كند.
علاوه بر این
صدام یك دولت
بسیار خشن و توتالیتر
بود.
خاورمیانه
بزرگ، امكان
ندارد بدون
«دموكراتیزه»
شدن محقق
شود.
تحولات
دموكراسی،
برنامه
آمریكا نیست.
یك ضرورت
اجتنابناپذیر
بعد از
فروپاشی
شوروی است.
كتاب «موج سوم
دموكراسی» نوشته
«ساموئل
هانتینگتون»
را بخوانید،
این آمریكا
نیست كه میخواهد
كشورهای
مختلف
دموكراتیزه
شوند،
بلكه
ضرورتهای
برخاسته از
پایان جنگ سرد
هستند كه آن
را ایجاب میكنند. این
موج دموكراسی
را در بسیاری
از كشورها میبینید.
كشورهای عربی
هم در معرض
این تغییرات
دموكراتیزه
قرار دارند اما
كشورهای عربی
یك احتجاجی با آمریكا
دارند. آنها
میگویند تا
زمانی كه تنش
اعراب و
اسرائیل را حل نكنید،
هیچ تغییری
امكانپذیر
نیست. این تنش
و این مشكل هماكنون
به نقطه
پایانی
خود نزدیك میشود.
بالاخره
اسرائیل در
آستانه پذیرش
قطعنامه 242
سازمان
ملل متحد و
پیشنهاد
كشورهای عربی
و ملك عبدالله
پادشاه
عربستان
برای
صلح است.
اولمرت هم به
صراحت میگوید
كه اسرائیل
باید كرانههای باختری
رود اردن را
تخلیه كند. بهنظر
میرسد مشكل
اسرائیل و
اعراب به سوی حل
شدن در حال
پیشروی است.
فرمول حل آن
هم مورد قبول
همه طرفهای
تنش است،
كه
بر مبنای آن
اسرائیل از
سرزمینهایی
كه در سال 1967
اشغال كرده
خارج شود،
دولت مستقل
فلسطینی هم
تشكیل شود و
اعراب اسرائیل
را به رسمیت بشناسند.
بنابراین از
سه مشكل یاد
شده ایران هنوز
به عنوان
مانعی بر سر راه
تحقق پروژه
خاورمیانه
بزرگ آمریكا
باقی مانده
است. دولت
آمریكا
میخواهد
چه رفتاری با
ایران داشته
باشد و دولت ایران
چگونه میخواهد
خود را
در چارچوب
منافع ملی با
شرایط جدید
وفق دهد، بحث
جدایی میطلبد.
اما دموكراتیزه
كردن
خاورمیانه
مشكلاتی برای
خود آمریكا به
دنبال دارد.
در فلسطین،
آمریكا برای
برگزاری
انتخابات دموكراتیك
اصرار كرد اما
در نهایت
حماس
رای آورد، در
لبنان هم حزبالله
در یك روند
دموكراتیك به
قدرت رسید.
این روند
فقط در این
منطقه نیست.
دموكراتیزه
شدن سیستمهای
بسته
استبدادی و نظامی
همه جا
پیامدهایی
برای غرب
دارد. مثلا در
آمریكای
لاتین از درون روند
دموكراتیزه
شده، چاوز و
دیگران به
وجود آمدند.
اما این فاز
اول است
كه
دولتهای
«پوپولیستی»
سر كار میآیند.
اما دولتهای
پوپولیستی
عموما و
اكثرا
نمیتوانند
نیازهای مردم
عادی و عامی
هوادار خود را
برطرف كنند.
چه چاوز
باشد و چه
دیگران. حتی
خود حماس هم
نتوانسته غزه
را درست اداره
كند. بنابراین
میان
پوپولیستی
بودن یا
دموكراتیك
بودن دولت با
اینكه موثر
باشد و
بتواند خدمات
مورد نیاز را
ارائه بدهد،
تفاوت وجود
دارد. در
الجزایر
دموكراتیزه
شدن سبب شد
جبهه نجات
اسلامی سر كار
بیاید. اما
رهبران جبهه نجات
اسلامی گاف
دادند، حرفهای
بیربط زدند و
همه را
ترساندند و
نیروهای
ارتجاعی
و خشن واكنش
نشان دادند و
قدرت گرفتند.
تجربهای كه
الان تركیه آن را
تكرار نمیكند.
تركیه میخواهد
به اتحادیه
اروپا
بپیوندد و شرط
اتحادیه
اروپا
این است كه
ابتدا باید
تركیه از نظر
اقتصادی به
سوی اقتصاد
بازار و
از
نظر سیاسی
دموكراتیزه
شود اما
دموكراسی موجب
میشود
اسلامگرایان
روی كار آیند.
ابتدا یك گروه
تندرو از
اسلامگرایان آمدند
كه شرایط زمان
را درك
نمیكردند و
همه چیز را یك
جا و عجولانه
میخواستند.
اما حالا آقای رجب
طیب اردوغان
بر سر كار
آمده است و
عاقلانه عمل
میكند. البته
لائیكها از
دولت اردوغان
هم راضی
نیستند اما
تاكنون نتوانستند
در مقابل او
كاری بكنند
چون اردوغان
به مردم خدمات
میدهد. مطلبی
كه شما میگویید
یك مشكل
عام
هست. در تمام
كشورهای
اسلامی، جنبشهای
اسلامی عمومی
به شدت سیاسی شدهاند.
سیاسی شدن در
این مرحله به
نفع سنتگرایان
است. مردم به
سراغ سنتگرایان
میروند. اما
سنتگرایان
نمیتوانند
انتظارات
مردم را
برآورده
كنند،
نمیتوانند
به مردم خدمات
بدهند، شرایط
پیچیده اقتصاد
زمان خود را و شرایط
متحول جهان
برون را هم
درك نمیكنند.
من مخصوصا
مثال الجزایر
را بر تركیه
میزنم؛ حزبعدالت
و توسعه تركیه
زمان را میفهمد.
حتی وقتی
لائیكها
راجع به حجاب
در دانشگاههای
فشار میآورند،
عقبنشینی میكند
و این
خود در
درازمدت به
ضرر لائیكها
تمام میشود.
اما در
الجزایر اینگونه نبود.
وقتی كه از
آقای بلحاج
پرسیدند كه
آیا شما میخواهید
دولتی اسلامی تشكیل
دهید با توجه
به اینكه
اكثریت را در
انتخابات
بردید؟ پاسخ
داد بله.
از
او پرسیدند چه
نوع حكومتی؟
چند مثال زد:
عربستان
سعودی،
ایران،
پاكستان،
سودان و لیبی.
بنابراین
در فاز اول
دموكراتیزه
شدن نظامهای سیاسی
اسلامی همه جا
اسلامگرایان
روی كار خواهند
آمد. اگر
دموكراسی در
مصر پیروز
شود، بهطور
حتم اخوانالمسلمین
سر كار خواهند
آمد. اخوانالمسلیمن در
معرض آزمایش
قرار میگیرند.
اگر این گروه
بخواهد با
دیدگاههای
سنتی خود
عمل كند، شكست
میخورد و
پایگاه خود را
از دست میدهد.
درست است كه مردم
عامی و عادی
كوچه و خیابان
با سنتگرایان
رفیقتر
هستند اما
خدمات
میخواهند
و سنتگرایان
قادر به آن
نیستند.
فكر میكنم
لبنان اینگونه
نباشد، شرایط
متفاوت باشد
یعنی حزبالله
خوب عمل میكند؟
آن دلایل
دیگری هم
دارد. در
لبنان
مسلمانان
اكثریت را
دارند اما
اكثریت قاطع نیستند.
یا مثلا در
عراق 60 درصد
شیعه وجود
دارد. درست
است كه كردها
سنی هستند،
عربهای سنی
هم وجود دارند
و اكثریت
مسلمان هستند
اما تفاوتهای نژادی
آنجا غلبه
پیدا میكند.
بنابراین
شیعیان عراق
نمیتوانند
آن چیزی
را
كه مثلا ایران
میگوید عمل
كنند. برای
ادامه حیات
مجبور هستند نظر سنیها
و كردها را هم
جلب كنند.
در لبنان هم
از نظر تركیب
جمعیت اول شیعیان
قرار دارند،
دوم سنیها و
سوم مسیحیان.
اما از نظر
قدرت سیاسی و اقتصادی،
اول مسیحیان
هستند، دوم
سنیها و سوم
شیعیان. چرا
آقا موسی صدر میگفت
ما در لبنان
یك حكومت
دموكراتیك میخواهیم؟
حكومت
دموكراتیك در لبنان،
در برابر
حكومت طائفی
است. خیلی از
حزباللهیهای
ایران به او ایراد
گرفتند كه چرا
نمیگویی
حكومت
اسلامی؟ اصلا
گفتن این در
آن فضا
نامربوط
است. حزبالله
لبنان ارائهدهنده
سیاستهای
آقا موسی صدر
است و در
همان
راستا حركت میكند.
درست است آقا
موسی الان
نیست اما آن
فرهنگ، آن گفتمان
و آن گفتوگو
وجود دارد.
الان هم حزبالله
به دلیل آنكه
صلح در
خاورمیانه
هنوز نهایی
نشده و هنوز
مزارع شبعا در
اختیار
اسرائیل هست، توجیهی
برای مسلح
باقی ماندن
دارد. اگر صلح
برقرار شود،
اسرائیل آن سرزمینها
را برگرداند و
سپس بین لبنان
و سوریه توافق
شود كه این
مزارع به
لبنان
و به سوریه
تعلق میگیرد،
دیگر دلیلی
برای مسلح
ماندن حزبالله
باقی نمیماند.
خود حزبالله
میگوید ما
سیاسی میشویم.
در آن صورت ما
نمونهای از
یك همكاری و
همكنشی سیاسی
دموكراتیك را
در لبنان
خواهیم دید.
انتخابات
ریاستجمهوری
آمریكا
ارزیابی شما
از انتخابات
ریاستجمهوری
آمریكا چیست؟
چه پیش خواهد
آمد و چه
تحولی در وضعیت و
سیاستهای
ایالات متحده
بهوجود
خواهد آمد؟
تمام شواهد
حاكی از این
است كه اوباما
برنده انتخابات
است مگر اینكه
حادثه
فوقالعادهای
اتفاق بیفتد.
اوباما در
آرای عمومی 10
درصد از مككین
پیش است.
در آرای
الكترال
كالج، 270 رأی از 538
رأی را لازم
دارد ولی الان
280 رأی
دارد، درحالی
كه مككین
تنها 170 رأی
دارد. این به
این معنی است
كه مككین
به هیچ وجه
نمیتواند در
آرای الكترال
كالج پیروز
شود. بنابراین اوباما
اكثریت را هم
در آرای
الكترال كالج
دارد و هم در
آرای عمومی و تقریبا
انتخاب او كموبیش
قطعی است. اما
انتخاب
اوباما چه
پیامدهایی
دارد میتوانیم
آن را در چهار
محور بررسی
كنیم؛ اول در
خود آمریكا،
دوم در
مناسبات
جهانی، سوم در
خاورمیانه و
چهارم در روابط
با ایران است.
به نظر
من تاثیر
انتخاب
اوباما در خود
آمریكا مثبت
خواهد بود. من
بارها
گفتهام
و نوشتهام كه
اوباما خود
محصول تغییر
است نه اینكه
آمده است
تغییر
ایجاد كند؛
تغییراتی كه
آرام آرام از 1960 شروع
شده، در یك
فراز و
نشیبی
جلو و عقب
رفته،
گروگانگیری
در ایران به
ضرر آن تمام
شد و دستراستیها
و ریگان آمد،
رویداد11
سپتامبر نیز
به نفع دستراستیها
تمام شد.
اما جهت
تغییرات دارد
برعكس میشود
و به مسیر
اصلی بر میگردد.
اصلا سابقه
نداشته در
آمریكا یك سیاهپوست
بتواند نامزد
انتخابات
ریاستجمهوری شود،
یا یك زن مثل
خانم كلینتون
نامزد انتخابات
شود. حالا این
سیاهپوست نه تنها
نامزد شده
بلكه در
آستانه انتخاب
شدن قرار
دارد. این خود
یعنی تغییر در
آمریكا. مككین
نماینده
نیروهای میرا
و در حال خروج
از صحنه است.
نسل جدید
و جوان آمریكا
این تغییرات
را بهوجود
آورده است.
بنابراین اثر انتخاب
اوباما در خود
آمریكا مثبت
خواهد بود. آیا
اوباما میتواند
مشكل بزرگ
اقتصاد
آمریكا را حل
كند؟ معلوم
نیست. شما میدانید
كلینتون در
دوره ریاست
جمهوری خود
كار بسیار
جالبی كرد. در
دور اول تمام
اقتصاددانهای برجسته
آمریكا را
دعوت كرد از
همه جناحها و
از آنها برای
خروج از بحران اقتصادی
كمك و برنامه
خواست. دوره
كلینتون یكی
از دورههای شكوفایی اقتصادی
در آمریكا
محسوب میشود.
سیاستهای
بوش آن
شكوفایی را از
بین برد.
به
احتمال زیاد
اگر اوباما
پیروز
انتخابات شود،
همان سیاستهای
كلینتون را پیگیری
خواهد كرد و
به احتمال
زیاد بتواند
آمریكا را
نجات دهد چون
مشكلات
اقتصادی
آمریكا چیزی
نیست كه فراتر
از توانمندی
انسان برای حل
آن باشد.
مشكلی
است كه خود
انسان ایجاد
كرده و خود او
میتواند آن
را حل كند.
البته
نمیتوانم
بگویم تا چه
حد اوباما
موفق خواهد شد
اما همینكه
انتخاب میشود در
خود بازار اثر
مثبت بر جای
خواهد گذاشت
چون او معتقد
است كه ارتش آمریكا
از عراق باید
بیرون بیاید و
همه اینها به
بهبود وضع
اقتصاد
آمریكا
میتواند
كمك كند.
سیاست
اوباما در سطح
جهانی سیاستهای
«همكاری به جای
سیطره» جهانی
خواهد بود،
همانها كه
برژینسكی
گفته و گزارشی
كه «جیمز
بیكر»
در آن گزارش 70
صفحهای
درباره حل
مسائل
خاورمیانه
گفته است.
بنابراین
انتخاب
اوباما به نفع
صلح جهانی خواهد
بود. آمدن
اوباما حل
مسئله
خاورمیانه
را تسریع
خواهد كرد،
كما اینكه الان
هم ما علائم
آن را میبینیم.
درباره ایران،
قطعا سیاستهای
اوباما تفاوت
خواهد داشت.
او همان سیاست
دموكراتها را
دنبال خواهد
كرد كه میخواهند
از طریق
دیپلماتیك
مسائل خود را
با ایران
حل
و فصل كنند.
اما بهرهمندی
ایران از
انتخاب
اوباما بستگی
به این دارد كه
تا چه اندازه
تصمیمگیرندگان
ایران شرایط
جهانی را درك
كنند. من در
این باره
تردید دارم.
به نظر من
مشكل سیاست
خارجی ما
بیرونی نیست،
درونی است. سیاست
خارجی در هر
كشوری ادامه
سیاستهای
كلان ملی است.
دیپلماسی در
خدمت تحقق
برنامههای
كلان ملی است.
در واقع چیزی
به نام دیپلماسی
برای دیپلماسی
وجود ندارد.
رابطه
دیپلماتیك با
یك كشور برای
داشتن رابطه
معنی ندارد.
هر كشوری برای
خود یك سیاست
كلان ملی دارد
و در راستای
آن سیاست
است
كه نیاز به همكنشی
با سایر
كشورها دارد.
دیپلماسی
باید در راستای تحقق
آن هدفها
باشد. ما فاقد
سیاستهای
كلان ملی هستیم.
هنگامی كه چشمانداز
20 ساله تصویب
شد به رغم
اینكه
ایراداتی به
آن داشتیم اما استقبال
كردیم چون
بالاخره
معلوم شد در
ذهن تصمیمگیرندگان
قرار است ما
به كجا
برسیم. بعد هم
چهار برنامه
پنج ساله به
تناسب آن
تدوین و تصویب
شد. حتی
تغییراتی در
اصل 44 قانون
اساسی انجام
دادند و گفتند
برای این است
كه راه
باز شود. اما
عملكرد آقای
احمدینژاد
در سه سال
گذشته، هیچ
ارتباطی با این
برنامهها
ندارد و درست
در برابر آن
بود. دیپلماسی
ایران میخواهد
چه كار
كند و به
دنبال چیست؟
وقتی میگویم
دیپلماسی در
خدمت تحقق
اهداف ملی است
یعنی اینكه
مثلا اگر میخواهید
در سال یك
میلیون شغل
ایجاد كنید،
باید سرمایه
جذب شود، باید
امنیت
اقتصادی و
امنیت اجتماعی
بهوجود
بیاید. اگر چنانچه
یك ایرانی
سرمایهداری
از آمریكا یا
اروپا برای
سرمایهگذاری
بیاید
اما
به بهانههای
مختلف اذیت
شود، سرمایهها
فرار میكنند.
وقتی فشارهای سیاسی
و اجتماعی، به
هر بهانهای
تشدید میشود
و نیروهای
فعال سركوب میشوند،
امنیت و
اعتماد به آینده
از بین میرود.
طی سه سال
سرمایههای داخلی
فرار كردند.
دولت نهتنها
نتوانست
سرمایههای
خارجی را جذب
كند، بلكه
بخش قابل
توجهی از
سرمایهها
فرار كردند و
رفتند به
امارات تا «رأسالخیمه»
را آباد كنند.
بنابراین اگر
هم آقای
اوباما
بیاید، باید ببینیم
مجموعه بازیگران
و كنشگران در
سطح بالای
كشور ما میتوانند
از آن بهرهبرداری
كنند یا نه؟
اگر نتوانند
مهم نیست
اوباما بیاید
یا نیاید.