مرگ بر ریگی، مرگ بر فقر

مهسا امرآبادی

23 مرداد 1387

اسطوره های زرتشتی می گویند، منجی هزاره همواره جهان را از تاریکی می رهاند و منجی ایرانی می بایست هر هزار سال یک بار بیاید و زمین را از زشتی و پلیدیِ اهیمن پاک کند. «سوشیانس» ، منجی موعود ایرانیان باستان قرار است از زهدان دوشیزه ای زاده شود که هر هزار سال یک بار بی دریغ تن به آب هامون می سپارد. دریاچه هامون نطفه زرتشت را در دل دارد و همیشه آبستن منجی است. حامله ای هزاران هزار ساله. هامون هر هزار سال، ذره ای از نطفه پراکنده زرتشت را به زهدان دوشیزه ای می سپارد تا سوشیانس، منجی هزاره ما بیاید. فرزندی از تبار زرتشت و دل هامون متولد شود و بیاید و رهایمان کند. رها از بی داد، از ستم، از جنگ و از هرچه اهریمن در این هزار سال در این زمین کاشته و پرورده است.

شاید اکنون زمان باروری دوشیزه شناگر باشد اما آب نیست تا سوشیانس نطفه ببندد. هامون خشک است. نطفه های زرتشت اکنون دیگر در آب پراکنده نیستند و شاید لای گِل و لجن گیر کرده باشند. دوشیزه آب ندارد اگرنه؛ شناگر قابلی است.

زابل در کرانه هامون بود، روزی که بود. زابل رستم داشت و رستم رخش. زابل هامون داشت و آب هامون نطفه زرتشت را از چشم زخم اهرمن می رهانید. اکنون اما سوشیانس هم دیگر در گِل و لای هامون گیر کرده است.

هامون پیر شده و دارد می میرد. زابل هم پیر شده. زادگاه رستم میان طوفان شنی که چشم را مجبور به بسته شدن می کند؛ دفن می شود. ذره هایی به سپیدی گیسوان زال چشمت را کور می کند تا نتوان اهریمن فقر را دید.

حالا جای رستم و رخشش را عبدالمالک تویوتا سوار با تفنگ ها و خمپاره هایی که از کراچی و دبی به دستش رسیده؛ گرفته است.

بلوچستان و زابل اکنون مردن و میراندن فرزندانش را به نظاره نشسته اند. ریگی بر ریگزار سیستان و بلوچستان می تازد و سرباز وطن می کُشد. جندالله به سودای برداشتن گرز رستم، به روی هم میهنان خود شمشیر کشیده اند.

تعصب مذهبی، اختلاف فرقه ای و محرومیت نژادی در کنار بی رحمی طبیعت و بی مهری حکومت مرکزی از او «گرگین میلاد» ساخته است و تنها اکنون که بخت از ایرانیان برگشته، می تواند کارد بر گلوی چند تن بگذارد. او حتی گرگین میلاد هم نیست. او حتی در انتخاب قربانیان خود هم دچار اشتباهات فاحش می شود و نمی داند با چه کسانی بجنگد. شاید طوفان شن زابلستان و فقر زمین بلوچستان، چشمان ریگی و سربازانش را در کشف علت ها هر روز کورتر می کند. تازه این وقتی است که بی طرفانه باور کنیم، ریگی هم سودای عدالت و خوشبختی در سر دارد.

شاید برخی درست می گویند. تکرار تاریخ تراژیک، همیشه کمدی است. ریگی بازی می دهد و بازی می خورد. این بازی، بازی«شغادِ» زمان است. شغادِ زمانه اما دیگر تنها به کشتن رستم بسنده نمی کند. او اکنون در این قمار، جانِ فرزندان خود را هم از بیم یاغی شدنشان به بازی می گیرد. فرزندان یاغی باید بمیرند. یعقوب مهرنهاد باید می مرد. تا شغاد بتواند در سراسر تاریخ ادامه دهد و ماندگاری اش را در تونل زمان اثبات کند.

پهلوی سهراب این بار شکافته نشد اما به دار آویخته شد و نوشدارو تنها به درد زخم گرز رستم می خورد. ای کاش فرصتی کوتاه و اجازه ای مختصر برای دفاع متهم یا اثبات جرم مهیا بود. ای کاش اجازه می دادند تا ما هم بفهمیم این جوان به دار آویخته همان سهراب پسر رستم است یا یکی از فرزندان ناخلف گرگین! و ای کاش فرصتی بود تا ما هم بفهمیم که گرگین زاده ها چه کردند و فرزندان چا کسی اند.

کسی چه می داند شاید زادگاه گرگین همان چاه شغاد باشد. او در چاه تاریکی رشد کرد و بزرگ شد و زندگی در چاه سخت است. زندگی بدون آب سالم، بدون غذا و بهداشت و بدون مهربانی و همدلی هم میهنان. آری این چنین زیستن سخت است. سخت تر از آن که پسران رستم و فرزندان بلوچستان را تاب تحمل خاموشی و سکوت باشد. بزرگ شدن میان طوفان بی پایان شن، هامون بی آب و کپرهای سوزان در گرمای بلوچستان سخت است. شاید باید قبول کرد چاه شغاد، فقر و تنگدستی است و فرزندان آن هم ریگی.

همه به جان هم افتاده اند و کسی نیست تا در این کوری همه گیر قطب نمایی به سوی کشف راه بهروزی و بهزیستی به دست مردمان ساده دل این منطقه بدهد.ریگی به روی ایرانیان شیعه شمشیر از نیام بیرون می کشد و شغاد فرزندان خود را به قتل می رساند.

این جا آب نیست، مکتب نیست، طبیب نیست، تا بخواهی فقر هست و تریاک، این جا حتی راه و راهنمایی هم نیست. فرزندان زابل دیگر رستم نمی خواهند، می خواهند بزرگ شوند و «اشرار». اشرار ارتش خیالی آزادی بخش بلوچستان است که در کورستان آن منطقه قرار است آب بیاورد و طبیب. صد حیف که تنها جنگ می آورد و قربانی.فرزندان بلوچستان دیگر فقر، کپر، گرما و محرومیت نمی خواهند. این جا فقر نه تنها انسان بلکه انسانیت را هم به مسلخ می برد و تریاک شاید تنها مرحم دردهای تاریخی اهالی این سرزمین خشک و بی آب و علف است.

چاه ویل شغاد، پدر در می آورد. نمی توان زندگی در کپر سوزان و در میان گرمای تابستانی بلوچستان را تصور کرد و بی خیال از کنارش گذشت.

این جا است که ریگی و سربازانش هم بازی می خورند و وطن پرستی هم شهری شان رستم را از یاد می برند که چاه ویل بهانه است و بایستی کپر را به کلبه و کلبه را به خانه تبدیل کرد. طوفان شن نوشدارو را هم از نظرها مخفی کرده است. نوشدارو حتی پس از این همه سال هنوز یافت نمی شود و شاید آن هم در گِل و لای هامون خشکیده گیر کرده است. مهرنهاد به دار آویخته شد و هنوز گناه او برای ایرانیان به اثبات نرسیده است. هنوز نفهمیدیم که چگونه جوانک 29 ساله بلوچ وبلاگش را تعطیل کرد، فعالیت مدنی را بی خیال شد، خبرنگاری را کنار گذاشت و به ریگی و سربازانش دل بست. نمی توان به راحتی باور کرد کسی که قلم به دست می گیرد و برای بهبود وضعیت زادگاه خود کاغذ سیاه می کند؛ قلم از دست انداخته و گرز به دست می گیرد.آن هم علیه هموطنان شیعه خود.

ریگی نمی نویسد. او حتی قداست قلم و کاغذ را نمی داند و شاید به همین دلیل کارد در دست دارد و انسانیت را از کف داده است.

ماجرا به تیغ و خون آغشته می شود. گویا قرار است این چاه ویل در نبرد شغاد و ریگی پر از خون شود. شغاد انسانیت مستاجرانش را می قاپد. مستاجران اما نباید در دام صاحبخانه بیافتند. مردم این سرزمین چند هزار ساله مگر از نوادگان رستم نیستند؟

ریگی تنها ریگی است. کسی که قصد ادامه راه رستم را داشت و می خواست تاریخ را تغییر دهد. اما او حتی نتوانست از چاهی که برایش ساخته بودند رها شود. ای کاش حداقل ریگی و جندالله در صورت صداقت در گفتارشان، به مبارزه با علت می پرداختند و به جای قربانی و جوی بار خون، چاه آب می کندند.

کسانی که قربانی مکر و حیله بودند و در کپر و گرما زندگی می کردند، اکنون بازی خورده دیگری، جان آنان را گرفت. هویت سهراب اما در این میانخ معلوم نشد.

اندیشه ای نهیب می زند که یعقوب فرزند چاه ویل و همبازی ریگی بود. او هم جاهلانه به روی هم وطنان شیعه خویش شمشیر کشید و سرمست از مبارزه برای تغییر، بر ریگزار سیستان و بلوچستان تاخت.

اندیشه ای دیگر اما نهیب می زند، کسی که قلم به دست می گیرد و برای بهزیستی ساکنان کپر تلاش می کند، هیچ گاه شمشیر از نیام بر نخواهد کشید و تنها قلم خود را برای دفاع از اهالی بلوچستان به کار می اندازد.

یعقوب به دار آویخته شد اما معلوم نبود که تروریستی مجازات شد یا خونی از قلمی چکید. قضاوت برای من که نمی خواهم ناعادلانه قضاوت کنم، سخت است و در این میانه تنها تنفر خود را فریاد می زنم. تنفر از خون و خشونت. نتفر از فقر و فلاکت، تنفر از جهل و بازی های جاهلانه و تنفر از محرومیت و تعصبات قومی.

تراژدی یعقوب به پایان رسید و هر کس شعار خود را داد. شعار و آرزوی من اما شعاری فراتر از نگاه های تنگ نظرانه دو طرف است: مرگ بر ریگی، مرگ بر فقر و مرگ بر.

منبع: کمیته گزارشگران حقوق بشر