درسگفتارهاي دکتر سيدجواد طباطبايي

در جست وجوي دانايي
روزنامه اعتماد

تنظيم از؛ پگاه جهاندار





سومين جلسه از مجموعه درس هاي سيدجواد طباطبايي با عنوان تفسير پديدارشناسي روح اثر هگل که روزهاي چهارشنبه در موسسه مطالعات انديشه سياسي- اقتصادي برگزار مي شود، به بررسي عنوان اثر اختصاص يافت.

---

کتاب پديدار شناسي روح با عنوان اصلي نظام علم در آغاز دو عنوان فرعي داشت؛ علم تجربه آگاهي و علم پديدار شناسي روح. هايدگر از نخستين کساني است که در تفسير خود از 70 صفحه اول اين کتاب براي دانشجويانش، توضيح دقيقي درباره پيوند ميان اين دو عنوان فرعي ارائه کرده است. برخلاف مفسران قبلي، هايدگر توضيح مي دهد که اين دو عنوان تناقضي با هم ندارند، ناظر بر يک بحث اصلي اند و يکديگر را تکميل مي کنند.

نخست بايد توجه داشت که علم به مفهومي که هگل به کار مي برد نه به معناي علوم دقيقه است و نه فلسفه به معناي جديد آن (از دکارت تا کانت) که عبارت بود از بحث در باب کلياتي که مبنايي براي فهم ديگر علوم دقيقه به دست مي دهد. علم در کتاب هگل به مفهوم خاصي اشاره دارد که به معناي دقيق عين فلسفه يي است که تنها دوستدار دانايي نيست (philosophia از ريشه يوناني به معناي کساني است که دوستدار دانايي اند)، بلکه در جست وجوي چيزي است که خود دانايي است. به ويژه در فصل آخر پديدار شناسي روح، هگل توضيح مي دهد علمي که او در جست وجوي آن است و در پايان پديدار شناسي به آن مي رسد، علم مطلق است. او مي گويد ما در آغاز دوره جديدي هستيم که در آن وجهي از دنياي کهن در حال فروريختن است و چيزي در حال جوانه زدن و رويش و تکوين است. آنچه زاده خواهد شد، تمام وجوه دنياي کهن را دفن خواهد کرد.

با آغاز قرن نوزدهم دوران ويژه يي در مدرنيته غربي آغاز مي شود. چيزي در حال آشکار شدن است که پيش از اين به کلي ناشناخته بود. انسان غربي به جايي رسيده است که مي تواند از دوستداري صرف دانش قدم فراتر بگذارد و به خود دانش منتقل شود، به راهي که آگاهي در آن گام برمي دارد و متوجه امر واقع مي شود، تا عالم خارج را بشناسد. هگل مفهوم امر واقع را در برابر نفس الامر به کار مي برد. هر دو اين کلمات به معناي شيء يا چيز هستند. نفس الامر آن چيزي است که خود را بلافاصله به حواس انسان تحميل مي کند. امر واقع ساحت ديگري از همان چيز است، يعني وقتي آگاهي انسان به آن توجه پيدا کرد و آن چيز متعلق آگاهي او شد.

از اين حيث تمام علوم نسبي اند، به اين معنا که با يک امر خارجي نسبتي دارند و همواره به موضوعي که روي آن کار مي کنند وابسته خواهند بود. هايدگر توضيح مي دهد که از اينجا مي فهميم که وقتي هگل مي گويد فلسفه علم مطلق است يعني در فلسفه با علمي سر و کار نداريم که بيرون از ماست، وابسته به يک چيز خارجي است و ما با آن نسبتي برقرار مي کنيم. هگل از اين رو به فيلسوفان ديگر نظير دکارت و کانت انتقاد مي کند و مي گويد که فلسفه آنها در قلمرو رئاليسم فلسفي قرار دارد در حالي که اولين کار فلسفه گذشتن از رئاليسم است. رئاليسم ما را به جهان خارج وابسته مي کند و به اين ترتيب اصالت را به جهان خارج مي دهد. نظريه شناخت مي گويد که فلسفه ابزاري است براي آنکه ذهن را مطابق با عين کند، تا آگاهي شکل بگيرد و رئاليسم محقق شود. حال آنکه هگل روشي براي مطالعه فلسفه نمي شناسد، به ويژه اگر اين روش رئاليسم باشد و از منظر او نظريه شناختي هم وجود ندارد. طبق نظر هگل، فلسفه هاي پيشين ميان عين و ذهن شکافي ايجاد کرده اند که با ابزارهاي فلسفي موجود قابل پر شدن نيست. براي آموختن فلسفه مقدمه و روش مطالعه يي وجود ندارد. بايد در راه قرار گرفت. فلسفه عبارت است از شرح سوانحي که آگاهي در راه شناخت واقع و نفس الامر با آنها مواجه مي شود، در نتيجه آن تحول پيدا مي کند تا به جايي برسد که ذهن عينً عين و عين عين ً ذهن شود و اين دو وجه يک حقيقت شوند.

از اين رو هگل دو عنوان فرعي را انتخاب مي کند؛ علم تجربه آگاهي و علم پديدار شناسي روح که با حذف «علم» به عنوان اصلي کتاب تبديل شده است.

هرگاه ذهن در برابر جهان خارج قرار مي گيرد، به چيزي (عين) توجه پيدا مي کند. آنچه متعلîق علم قرار مي گيرد به عنوان عين خارجي در درجه اول چيزي است در خود (في نفسه)، اما زماني که آگاهي انسان معطوف به آن مي شود، حيثيت ديگري پيدا مي کند که هگل از آن با کلمه Gegenstand ياد مي کند، به معناي چيزي که در برابر ايستاده است.

براي تقريب به ذهن مي توان گفت که ملاصدرا نيز به موضوع مشابهي اشاره مي کند. او دريافته بود که عاقل (ذهن) و معقول (عالم خارج) نمي توانند يکي شوند. هرگز عين خارجي عين ً ذهن نخواهد شد. پس چگونه انسان نسبت به عالم خارج علم پيدا مي کند؟ ملاصدرا دو حيثيت متفاوت از معقول را مطرح مي کند. يکي معقول بالعرض که با قوه عاقله انسان بي ارتباط است و ديگري معقول بالذات که صورتي از همان متعلق علم در ظرف ذهن است و از طريق اين واسطه است که انسان به عينً خارجي علم پيدا مي کند. در عبارت علم تجربه آگاهي نيز آگاهي فاعل است و دست به تجربه مي زند. برخلاف تمام فلسفه هاي مبني بر رئاليسم، در فلسفه هگل بر وجهي از انسان تاکيد مي شود که عالم خارج را تعقل مي کند، يعني عاقل است که اصالت دارد و نه معقول.

هگل مي گويد با رويارويي عاقل و معقول فلسفه آغاز مي شود. در آغازً آفرينشً انسان طبيعي، تلاقي ميان اين دو صورت نگرفته بود. انسان طبيعي و جهان خارج دو جزء بودند در طبيعت و در کنار هم. پس از آن حيثيتي از آنچه در عالم خارج وجود دارد، در برابر عاقل قرار مي گيرد و از اين پس فلسفه به وجود مي آيد. آگاهي از طريق معقول بالذات (که ذهن پيشتر بر آن آگاهي پيدا کرده) به خود آگاه مي شود. به اين ترتيب چنانچه معقولي وجود نداشت (عالم خارجي در کار نبود) ممکن نبود که آگاهي به خود آگاه شود. آگاهي در برابر چيزي اتفاق مي افتد که خود غيرًآگاهي است. از طريق اين غيريتي که قوه عاقله نسبت به معقول بالذات ايجاد مي کند، آگاهي به وجود مي آيد. به بيان ديگر آگاهي نيست مگر آگاهي نسبت به غير و آگاهي يعني آگاه شدن به خود از طريق غير.

هگل در پديدارشناسي روح نشان خواهد داد که به چه ترتيب رابطه ميان عاقل و معقول برقرار مي شود و چگونه اين رابطه پيچيده تر مي شود. بر اساس فلسفه هگل جز در ابتداي آفرينش، هرگز عين و ذهن جداي از يکديگر وجود نداشته اند و در هر دوره تاريخي که بخواهيم تجربه آگاهي را برش دهيم عين و ذهن در واقع عين- ذهن خواهند بود. عين و ذهن در همه جا با هم متحد و در عين غيريت با هم وحدت دارند. بنابراين به زبان هگل علم در هر زماني علم مطلق است. هايدگر توضيح مي دهد که علم به اين معنا مطلق است که ديگر عيني که کاملاً از ذهن متمايز و مجزا باشد وجود ندارد تا انسان به آن علم پيدا کند. از اين رو علم به امر خارجي وابسته نيست و مطلق است.هگل اين آگاهي را که هم غير را تجربه مي کند و هم از طريق غير خودش را، روح مي نامد. او فيلسوف مسيحيت است و از دين خود تفسير فلسفي ارائه مي کند. روح در مسيحيت چيزي است که از آغاز وجود دارد اما مضمر و في نفسه است، کنز نهان است، در جايي از حالت في نفسه خارج مي شود و به غير توجه پيدا مي کند. روح در بدن مسيح تجسد پيدا مي کند و در پايان راهي که مسيح تا بالاي کوه جلجتا با صليبي بر دوش طي کرد، روح آشکار مي شود. از همين روست که هگل پديدار شناسي روح را راه تجربه آگاهي مي نامد. به تعبيري که هگل مي آورد، اين راه، راه شک و نوميدي است. شک نه به آن معنا که درباره امري واقعي ترديد کنيم و بعد اين ترديد به طريقي برطرف شود. در اينجا شک به معناي آن است که بايد در هر آگاهي طبيعي که بلاواسطه از جهان خارج به ما رسيده است ترديد کنيم. انسان موجودي طبيعي است و با طبيعت بلاواسطه است و تنها با شک است که اين بلاواسطگي با طبيعت را از دست مي دهد و به نااميدي مي رسد و از طريق نااميدي به آگاهي مطلق دست مي يابد. به تعبير ديني اين مسير همان راهي است که مسيح تا بالاي کوه طي مي کند تا از جسم طبيعي اش جدا شود، روح شود و به خدا بپيوندد.

هگل بارها اين تعبير را به کار مي برد که انسان بعد از «من مي انديشم» دکارت پاي خود را بر جاي محکمي استوار کرد، چون بر پايه فکر خود ايستاد و دانست . آنچه راه را به او نشان خواهد داد خورشيد خودآگاهي درون انسان است که به خود مي تابد و راه را روشن مي کند.

دومين عنوان فرعي کتاب هگل «علم پديدارشناسي روح» است که ميان آن و عنوان اول تعارضي وجود ندارد. هگل مي گويد موضوع فلسفه روح است که دائم در خلجان است و از راه نااميدي گذر مي کند تا به علم مطلق دست يابد. پديدارشناسي روح عبارت است از حرکت انسان از حالت روح مضمر و بسط نيافته و طي مراحلي تا رسيدن به جايي که علم مطلق پيدا کند و مطلق شود.

پديدار شناسي روح، شرح پديدار شدن روح است از آغاز بسط نيافته اش تا آشکار شدن در پايان. علم تجربه آگاهي يعني علم پديدار شدن روح. از اين رو ميان اين دو عنوان هيچ ضديتي نيست و اين دو در حقيقت ناظر بر يک چيزند. هگل در پديدار شناسي روح سير ديالکتيکي آگاهي را شرح مي دهد.

در اين مسير هر آنچه طبيعي و بلاواسطه است نفي مي شود. روح از طريق نفي هويت اوليه غير، به خود بازمي گردد و خود را نفي مي کند. غير را به موضوع آگاهي تبديل مي کند و دوباره به خود بازمي گردد. وضع موجود و امر طبيعي نفي مي شوند تا انسان به منزل بعدي برسد.

هر يک از منازلي که در اين راه قرار گرفته اند صورت هايي هستند که فرهنگ به خود گرفته است. انسان زمخت اوليه با طي اين منازل صورت نو به خود مي گيرد و فرهيخته مي شود.

 

   

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .