گفت وگوی هفته نامه معتبر "اشپیگل" با شاپور بختیار

پیش از انتصاب وی به نخست وزیری

برگردان: میدل ایست برلین 

اشپیگل شماره 52 سال 1978 

اشپیگل: در کشوروضعیت جنگی حاکم است. سنجابی، رهبر اپوزیسیون، دستگیر و بعد آزاد شد. آیا اپوزیسیون سیاسی در ایران شانسی هم دارد؟

بختیار: من از ژنرال ها نمی ترسم. مشکلات بزرگ صنایع کشور، دانشگاه ها و اقتصاد کشاورزی را نمی توان با ژنرال ها حل کرد.

اشپیگل:  آیا می توانید مردم را قانع کنید که اکنون وقت آن است که جبهه ملی بر سرکار اید؟

بختیار:  موضع ما مشخص است. ما نمی توانستیم نظامی را که در آن پادشاه هم سلطنت و هم حکومت کند، تحمل کنیم. به نظر ما شاه می تواند یک سمبلی برای وحدت کشور باشد و نه بیشتر. شاه باید کاملا خود را تغییر دهد.

اشپیگل: آیا این امکان پذیر است؟

بختیار:  نتایج حکومت شاه در 25 سال اخیر منفی ست. مشکل ما این نیست که ما چگونه جمهوری تشکیل دهیم و یا اساسا تشکیل ندهیم؛ و آیا دولت اسلامی باشد و یا نه. مشکل ما تشکیل یک رژیم مترقی ست.

اشپیگل: با داشتن یک پادشاه؟

ـ بختیار:  کشورهای زیادی مانند انگلستان هست که شاه دارند و یا کشورهای اسکاندیناوی که در آن ها شاه  فقط  سمبل استقلال است و در امور داخلی دخالت نمی کند. از طرف دیگر جمهوری های زیادی مانند شیلی هست که در آن ها ژنرال ها حکومت می کنند. مسأله ما تغییر اساسی حکومت نیست، بلکه مسأله ما ایجاد شرایط دموکراتیک است.

اشپیگل:  برای ایجاد این شرایط، شاه چه می تواند بکند؟

ـ بختیار:  در 25 سال اخیر شاه همیشه قانون اساسی را نادیده گرفته است. پدر وی هم همینطور. به نظر من وقت آن رسیده که ساختن جامعه ای دموکراتیک و پیشرفته را آغاز کنیم.

بازسازی ایران صرفا خواست جبهه ملی نیست، بلکه خواست همه مردم ایران است.

اشپیگل:  تعداد طرفداران جبهه ملی چقدر است؟

بختیار:  تعداد فعالین زیاد نیست. اما جبهه ملی در میان مردم ریشه دوانده  و معتبر است. مردم ما را بعنوان افراد میهن پرست، صادق و واقع بین می شناسند.

اشپیگل:  امروز یکی از این واقعیت هایی که باید با واقع بینی دیده شود، شاه است.

بختیار:  درست است. اگر شاه قدرت داشت، هنوز هم همانطور و مثل سابق حکومت می کرد. اما او دیگر نمی تواند. و آن هم نه بخاطر مشکلات اقتصادی و یا سیاسی، بلکه  دیگر مجبور شده است که خود را تغییر دهد.

اشپیگل:  آیا تحصیل کرده ها و قشر میانی هم جزء طرفداران شما به حساب می آیند؟

بختیار:  بله. اما تجار بازار را فراموش نکنید. ما قصد داریم که حزبی تشکیل دهیم که موضع چپ میانه داشته باشد.

اشپیگل:  حزبی مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان؟

بختیار:  بله، دقیقا.

اشپیگل: آیا شاه چنین حزبی را تحمل می کند؟

بختیار: آخ، شاه قادر نیست وظیفه اش را انجام دهد. او باید برود.

اشپیگل:  تاکنون اما حاضر به رفتن نشده است.

بختیار:  ببینید، بدترین چیز برای شاه و برای همه ما این است که او نمی تواند به کسی اعتماد کند. ما اکنون باید به مردم در باره وضعیت مان حقیقت را بگوییم.

اشپیگل:  و این حقیقت چیست؟

بختیار:  حقیقت این است که ما پول زیاد نداریم و باید به مردم گفت که تنها یک راه برای خروج از این وضع هست و آن هم: کار، کار، کار.

اشپیگل:  تقاضای چندان پرطرفداری نیست.

بختیار: این را با مردم درمیان گذاشتن کار ساده ای نیست. ما باید با فساد اقتصادی و ادارای مبارزه و آن را بی رحمانه ریشه کن کنیم. هرکس که مقصر است، باید پیامدهای آن را هم بپذیرد.

اشپیگل:  در آن صورت باید تمام مردم ایران را زندانی کرد.

بختیار:  خیر، باید منصف بود. ما معتقدیم که باید فقط  کارمندان رده بالا و مسولین وزارت خانه ها را تحت تعقیب قرار داد. مجازات افراد  معمولی را که یک وقتی مبلغ ناچیزی برداشته اند، نه تنها منصف نیست، بلکه عملا غیر ممکن است.

اما فاسدین گردن کلفت را که باعث از دست رفتن  میلیاردها ثروت کشور شده اند، باید محاکمه کرد. البته برای این کار نخست نیازمند قضاتی هستیم که رشوه گیر نباشند و خواهان مبارزه با فساد هستند.

اشپیگل: تا کنون ارتش تنها با زور اسلحه توانسته برمردم حکومت کند. چطور می خواهید که این نوآوری ها را عملی کنید؟

بختیار: دولت نظامی باید هرچه زودتر کنار رود. ارتش قدرت فکر کردن ندارد. کلیمانصو، [سیاستمدار فرانسوی]، یکبارگفته بود که جنگ آن قدر جدی ست که نباید آن را به ژنرال ها واگذار کرد. به نظر من این در مورد رابطه ژنرال ها و سیاست هم صدق می کند. حکومتی دیکتاتور مانند حکومت پینوشه در شیلی برای ما ایرانی ها هرگز نمی تواند قابل قبول باشد.

اشپیگل:  آیا رابطه مستقیم و یا غیر مستقیم با شاه هم برقرار کرده اید؟

بختیار:  نه، تقریبا غیر ممکن است.

اشپیگل:  با دولت رابطه دارید؟

بختیار:   ما با دولتی که در نظر ما غیر قانونی ست و بدتر از آن، ناتوان هم هست، رابطه برقرار نمی کنیم.

این ارتشی ها قادر به حکومت کردن نیستند. آن ها باید هرچه زودتر بروند.

اشپیگل:  آیا از خمینی هم حمایت و پشتیبانی می کنید؟

بختیار:  ما رابطه خوبی با خمینی و رهبران مذهبی داریم. اما ما یک جنبش سیاسی هستیم. ما با رهبران مذهبی همکاری می کنیم، اما جزء طرفداران آن ها نیستیم.  30 سال است که جبهه ملی وجود دارد  و قبل از آنکه خمیتی لب به اعتراض بگشاید، وجود داشت.

 

 

به‌ياد آن ‌که خلاف "موج کور" شنا کرد

 اختر قاسمی

به‌مناسبت بيستمين سال ترور دکتر شاپور بختيار

 درست ۲۰ سال پيش زنده ياد دکتر شاپور بختيار بزرگ مرد تاريخ ايران به دست حکومت سياه اسلامی ايران به قتل رسيد.

مردی آزادی‌خواه با آرمان‌های ملی که می‌توانست ايران نوين و مدرن را بنا نهد. او خواهان يک دمکراسی پارلمانی همانند کشورهای پادشاهی آزاد و دمکرات امروز بود. اما متأسفانه نيروهای انقلابی آن زمان يا کور و کر بودند و يا وابسته به شوروی و انگليس و...

توده‌ای‌های وابسته به شوروی و چپ‌های انقلابی که فقط خواهان مرگ رژيم بودند او را ليبرال و سازشکار خواندند و از او حمايت نکردند. آن‌ها خواهان دگرگونی بودند حالا حتی اگر به نابودی کشور هم می‌کشيد مهم نبود. فقط خواهان نابودی رژيم شاه بودند و هيچ بديلی جايگزين آن نداشتند. جالب اين‌جاست که گويی ليبرال و آزادی‌خواه بودن از نگاه آن‌ها خيانت بود و هر ملی‌گرايی را ناسيوناليست و شوونيست می‌ناميدند.

به‌ياد دارم تا زمانی که در ايران بودم (۱۳۶۳) کلمه‌ی ليبرال به‌عنوان دشنام و خيانتکار به کار برده می‌شد. اين فرهنگی بود که بر ايران آن زمان غالب شده بود و از نگاه من فرهنگی بود که نيروهای انقلابی مذهبی و چپ‌های کمونيست غالب کرده بودند.

دفاع از بختيار معادل با دفاع از رژيم شاه برای همه تعريف می‌شد. بختيار تنها ماند و حتی يارانش در جبهه ملی به‌دنبال قبای خمينی بودند تا از کيک او برای خود سهمی ببرند. نيروهای روشنفکر چپ و مذهبی و ملی هيچ‌کس از او دفاع نکرد و حتی به حرف‌های او هم گوش ندادند.

برخی روشنفکران در خارج از کشور پس از ساليان حرف‌های بختيار را خواندند و فهميدند که او در آن زمان چه می‌گفت. در اين دوران تنها کسی که جوگير انقلاب و هيجان‌زده نشده بود و توهم خمينی انقلابی را نداشت يک زن نويسنده به‌نام مهشيد اميرشاهی بود که در روزنامه‌ی وقت مطلبی به دفاع از بختيار نوشت ولی در هياهوی حرف‌های شعارگونه‌ی انقلابی آن دوران گم شد و به آن مقاله نيز کسی توجهی نکرد.

دوران نخست‌وزيری دکتر بختيار را شايد بتوان به‌عنوان بهترين دوران تاريخ سياسی ايران نوين نام برد. آزادی مطبوعات، آزادی زندانيان، آزادی بيان، آزادی تجمعات و اعتراضات و... او جامعه‌ای آزاد را بنا نهاد و تلاش‌اش را برای تحقق خواست‌های مردم ميهن‌اش آغاز کرد. اما متأسفانه اين دوران ۳۷ روز بيش‌تر به طول نينجاميد؛ چرا که نه روشنفکران و صاحبان انديشه از او حمايت کردند و نه نيروهای سياسی اپوزيسيون وقت.

شوروی با دفاع مذبوحانه از مذهبيون و ملايان، حزب توده را به بلندگوی دفاع ازخمينی تبديل کرد تا با حيله و نيرنگ به منافع خود دست بايد و ايران به دام غرب نغلتد و غرب نيز ديگر تحمل ايرانی ثروتمند که به قدرت خاورميانه تبديل می‌شد را نداشت. و همه به دنبال شعار خمينی "همه با هم" که احتمالأ منظورش در اين‌جا غرب و شرق هم بود؛ همه دست در دست، دولت بختيار را هم ساقط کردند.

دکتر شاپور بختيار در تاريخ سياسی ايران يکی از بی‌همتايان بود و امروز از چپ کمونيست تا روشنفکر ملی مذهبی و غير مذهبی در اندوه آن دوران‌اند و وجدان سياسی‌شان به درد آمده اما متأسفانه ما ملتی هستيم که حتی در اسطوره‌های‌مان هم نوش‌دارو پس از مرگ سهراب می‌دهيم.

رژيم جمهوری جهل اسلامی با همه‌ی نادانی‌هايش اين را خوب می‌دانست که اگر کسی در تبعيد بتواند نيروهای آزادی‌خواه را گرد آورد و خطری برای او باشد کسی جز دکتر بختيار نيست و به همين دليل نيز درست بعد از پايان جنگ به فکر ترور دشمن اصلی خود افتاد.

رژيم ملايان با لباس و بی‌لباس در تاريخ پنجم آگوست ۱۹۹۱ برابر با ۱۵ مرداد ۱۳۷۰ دکتر بختيار را در خانه‌اش در پاريس با ضربات متعدد چاقو به قتل رساند و لکه‌ی ننگ ديگری بر کارنامه‌ی خود افزود. بختيار تا آخرين روز زندگی‌اش ايستاد و ايستادگی را از کوه‌های سرزمين پدری‌اش آموخت. او فرزند کوه‌های بختياری بود. او رفت اما انديشه‌ی او زنده است و مطمئنأ روزی ملت ايران مقبره‌ی او را در جايی از خاک ميهن‌اش در محلی که به آن تعلق دارد، در سرزمين بختياری، به خاک خواهد سپرد.

در انتها بخشی از يکی از گفت‌وگوهای او در پاريس را نقل می‌کنم که خواندنی است. او در پاسخ به خبرنگاری که از او در باره‌ی آگاهی وی از ديدارهای خمينی در نوفل لوشاتو می‌پرسد می‌گويد اين ديدارها مهم نبود چون عده‌ای برای خودنمايی می‌رفتند و عده‌ای هم برای اين‌که اگر کارش گرفت به نوايی برسند. او در ادامه گفت:
"...
ولی در اين ميان آن دسته که بيعت‌شان با خمينی واقعأ بزرگ‌ترين خيانت به ملت ايران بود، دسته ای است که به روشنفکر معروف بودند. لفظ خيانت را استفاده می‌کنم، چون باور دارم خيانت از آن روشنفکرانی بود که تشخيص ندادند و صلاحيت اين تشخيص را داشتند که وقتی انسان طرفدار دموکراسی و آزادی و دانش شد، وقتی خواست مملکت را از ديکتاتوری و از متحجر بودن بيرون بکشد، نبايد دست به دامن آخوند بزند.
روزی ۳۲ استاد دانشگاه، که حالا يا پاک‌سازی شده‌اند يا در زندان هستند يا منفصل از کار هستند، در کتابخانه خود من جمع شده بودند.۳۰ نفر آن‌ها موافق دخالت خمينی در امور سياسی بودند و تنها ۲ نفر مخالف! اين مسأله را کوچک نگيريد. آن افرادی که عامی بودند و تربيت سياسی نداشتند گناهی نکردند. گناهکار آن افرادی بودند که وظيفه و وسيله داشتند مردم را روشن بکنند و نکردند..."

 

خبرنامه گویا

 

گفتگو با رادیو بی بی سی: آقای بنی صدرشما نخستین بار کی وچطور با آقای بختیار آشنا شدید

مصاحبه با ابوالحسن بنی‌صدر در مورد شاپور بختیار
امید پارسانژاد
بی‌بی‌سی- ۸ مرداد ۱۳۹۰

اولین سئوال من اینست که شما نخستین بار کی و کجا با دکتر بختیار آشنا شدید؟

بنی صدر: نخستین بار در جبهه ملی وقتی که ایشان از سوی هیات اجرائی جبهه ملی مسئول دانشگاه شده بود و قرار بر تشکیل کمیته دانشگاه بود. حتی قبل از اینکه که کمیته دانشگاه تشکیل بشود، قرار شد من یک سخنرانی در دانشگاه بکنم. گمان من اینست که بمناسبت گرفتن گذرنامه از دو دانشجو ایرانی در امریکا بود. به این مناسبت قرار بود سخنرانی بکنم.

خاطرتان است چه سالی بود؟

بنی صدر: دوره امینی بود یعنی حدود سال ۱۳۳۹- ۱۳۴۰ بود. قرار شد که آن سخنرانی را مسئول هیات اجرائی قبلا ببیند. من رفتم به شرکتی که او داشت. در خیابان نادری یک خیابان فرعی داشت. در خیابان نادری شرکت او و مرحوم حق شناس در آنجا بود. اولین دیدار من به این مناسبت بود، اینطور که یادم است البته.


در جبهه ملی با هم همکاری داشتید؟

بله. اول با اینکه دانشجویان به من رای داده بودند، نپذیرفت. گفت من ایشان را نمی شناسم، با آنهائی که می شناسم همکاری می کنم. ولی بعد من عضو کمیته دانشگاه شدم و دیگر مستمر تا اول بهمن ۱۳۴۱همکاری داشتیم. آن وقت از مسئولیت کناره گرفت و دکتر سنجابی جانشین او شد. ولی ما با او خارج از مسئله دانشگاه همکاری داشتیم، نزدیکی با هم پیدا کرده بودیم تا وقتی من به اروپا آمدم. جزو کسانی که برای خداحافظی نزدشان رفتم یکی همین آقای دکتر بختیار بود.

بعد فعالیتهای شما ادامه داشت تا وقتی که جریان انقلاب پیش آمد و آن موقع شما از جمله نزدیکترین مشاوران آیت االه خمینی بودید و وقتی که آقای بختیار در ایران نخست وزیری را پذیرفت، آن موقع شما چه نظری داشتید در باره اقدام او؟


بنی صدر: عرض کنم به حضور شما قبل از آمدن آقای خمینی به پاریس، آقای دکتر بختیار به پاریس آمدند و به من گفت من یک نامه ای خطاب به آقای خمینی نوشتم. از من خواست که من آن نامه را به او برسانم. من به او گفتم که شرط اینکه من آن نامه را به او برسانم اینست که شما سر خط بمانید. پس صبر کنیم ببینیم شما روی خط می مانید یا نمی مانید. من نروم آنجا نامه را بدهم و شما خط عوض کنید، کاری بکنید که بعد او یقه منرا بچسپد که چرا شما حقیقت را من نگفتید. بعد آقای خمینی آمد به فرانسه،


مضمون آن نامه نفهمیدیم چه بود؟

بنی صدر: مضمون آن نامه این بود که ایشان به او می گفت که ما بنا داریم به مبارزه و خود را در اختیار حضرت آیت الله قرار می دهیم و اینگونه مضامین. به اصطلاح، ایشان اظهار نزدیکی و صمیمیت به آقای خمینی می کرد. بعد که هر روز در روزنامه ها از ایشان مصاحبه  می شد، با نمایندگان لیبراسیون، لو موند، در ایران و انتشار می پیدا می کرد، زیر حرفهای ایشان خط می کشیدند، می بردند پیش آقای خمینی. اینجور گفته، آن جور گفته است. آقای خمینی هم یقه من را می چسپید، می گفت که رفیق شما باز دست گل به آب داده. من هم تلفن می کردم به آقای دکتر بختیار که شما این حرفها را زدید؟ می گفت نخیر، بی خود از قول من نوشته اند.


چه جور حرفها از ایشان نقل می شد؟


بنی صدر: حرفهائی که نقل می شد از ایشان مثلا این بود که در محدوده رژیم شاه عمل کرد، به اصطلاح تغییر رژیم را نمی خواست و موافقت با رژیم را می خواست. بعد خبر دادند که ایشان می خواهد نخست وزیر بشود، به او تلفن کردم که اینجور، گفت نخیر تکذیب کرد. ۲۴ ساعت بعد نخست وزیر شد. از دید من، یک ضربه بود، آخر ما رفیق بودیم، به شما اعتماد کردیم. چند روزی از ماجرا گذشت، آقای عباس قلی بختیار، وزیر صنایع ایشان، و ظاهرآ خاله زاده یا خواهر زاده او بود، الآن دقیق در ذهنم نیست، آمد پیش من. گفت آقای دکتر بختیار می گوید خوب حالا یک کاریست شده. گفتم خوب یعنی چی یک کاریست شده؟ شما عضو جبهه ملی بودید، بدون اطلاع احدی رفتی شدی نخست وزیر، تکروی کردی، اعتبار و حٍیثت خط مصدقی را از بین بردی، حالا هم آمدی می گوئی یک کاریست، شده. آخه این رسم روزگار است؟ بعد خود من فکر کردم گفتم که خیلی خوب، قبول که یک کاریست شده، اما این کاریست که شده، یک وقت است که می خواهیم این کار ناکام بشود، و اوضاع کشور به هم بریزد، یک وقته، نه، می خواهیم که این کاریست که شده، یک روال درستی در پیش یگیرد. اگر دومی است، من یک پیشنهاد دارم
. پرسید چه پیشنهادی؟ گفتم پیشنهاد اینست که ایشان از نخست وزیری شاه استعفا بدهد، آقای خمینی او را بعنوان نخست وزیر انقلاب بپذیرد. او خیلی تعجب کرد، گفت یعنی ایشان این کار را می کند؟ گفتم هیچ نمی دانم ولی می روم با او صحبت می کنم. قرار شد روز بعد او بیاد و من هم با آقای خمینی همان روز صحبت بکنم، جواب بگیرد. بعد از ظهر آن روز، رفتم پیش آقای خمینی و گفتم همچین پیشنهاد است. شما چه نظر دارید؟ گفت خوبه. گفتم خوبه که می پذیرید؟ گفت بله می پذیرم. گفتم این از آن موارد نیست که بپذیرید و بعد بگوئید اشتباه شد، شما اینجا در خارج هستید، اینجا در فرانسه است. اگر همچه چیزی پیش بیاد، او آنجا می ماند، شما هم در اینجا ماندگار خواهید شد. دیگر بکلی اعتبارتان را از دست می دهید. قشنگ فکر بکنید. اگر موافقید، ما به او جواب بدهیم که موافقید. او هم گفت به اینکه نه، موافق هستم. من به او گفتم به قید قسم؟ گفت به قید قسم. روز بعد، آقای بختیار آمد و پرسد نتیجه چه شد. گفتم از ایشان موافقت گرفتم. گفت واقعآ؟ گفتم بله. گفت ولی آقای دکتر می گویند ممکن نیست. گفتم چرا؟ بلحاظ اینکه می گوید ارتش کودتا خواهد کرد اگر م
ن اینرا به این ترتیب بپذیرم. گفتم آقا چی ارتش کودتا خواهد کرد . آن سران ارتش خودشان با آقای خمینی در ارتباط هستند، ایشان خبر ندارند و این یک فرصت تاریخی است. شما این فرصت را از دست ندهید. خوب نپذیرفت. بعد، که خاطرات کارتر منتشر شد و خاطرات آخرین رئیس ستاد ارتش شاه، ارتشبد قرباغی منتشر شد، معلوم شد که ایشان از امریکائیها پرسیده و آقای کارتر گفته با آدمهای آقای خمینی هرگز. خود آقای قرباغی می گوید در جلسه گفتگو با آنها، به آنها گفته همچین پیشنهاد می شود ولی کارتر موافقت نکرده. حال که ایشان می توانست مثل قوام السلطنه اقلا بکند بعد بگوید مصلحت این بود، کارتر چه کار می توانست با او بکند؟ به هر حال یک فرصت تاریخی از دست رفت. اگر ایشان پذیرفته بود، ارتش سر جایش می ماند، دستگاه های انتظامی متلاشی نمی شد، ستون پایه های جدید قدرت ساخته نمی شد، احتمال داشت که ایران این تحول را در دمکراسی انجام بدهد و ما الآن در یک وضعیت دیگری بودیم.


بنظر شما آقای بختیار اصلا چرا نخست وزیری را پذیرفت و چرا از این فرصت تاریخی که شما تلقی می کنید که میتوانست کمک بکند، صرفنظر کرد جز مخالفت مثلا امریکائیها ؟ منظورم نگاه استراتژیکتر است.

بنی صدر: آنکه چرا پذیرفت، کسانی فکر می کنند یک توانائیهای ویژه ای دارند و آنها حسابشان با بقیه جدا است. آنها می توانند از یک موقعیتی استفاده کنند و کارهائی انجام دهند که از دیگران ساخته نیست. آقای دکتر بختیار هم غالبآ در زندگی اش این حرفها را می زد. مثلا هر وقت می نشستیم گفتگو می کردیم، می گفت اگر من نخست وزیر بشوم، یک revolver  ، یعنی یک هفت تیر، می گذارم کنار دستم. قضیه مصدق دیگر تکرار نخواهد شد. کودتای آنجوری که خانه ای بریزند، ببندند به توپ. تصور اینرا داشت که از او کاری ساخته است که از بقیه ساخته نیست. غالب آنهائی که در همچین موقعیتهایی قبول مقامی را می کنند، همینجور خیالات در کله شان است. او هم یکی مثل بقیه. فکر می کرد که موقعیت الآن رسیده، می تواند کاری بکند، کارستان.


آن کاری که میخواست بکند، چه بود؟


بنی صدر: آن کاری که می خواست بکند، خیلی حرفها است اما چون بعد از آن ماجرا گفتگوی با آقای عباس قلی بختیار، دیگر ارتباط من با او قطع شد. هیچوقت صحبت نکردم، ببینم که او چه مقصد داشت. ولی بعد، مرحوم حاج آقا رضا زنجانی به من گفت که در مراجعه که او داشته با آقای زنجانی، آقای زنجانی به او گفته که شما اعلان انحلال رژیم شاه را بکنید، و اعلان جمهوری بکنید، و خود را هم بخوانید بعنوان متصدی موقت تا قانون اساسی و رفراندوم و اینها... به من گفت که او گفته که این کار که شما می گوئید فرصت می خواهد. این در سر او بوده ؟ نمی دانم. حاج آقا رضا زنجانی اینطور گفت. یا اینکه فکر می کرده است به اینکه در فرصت انقلاب می تواند مشروطه را بازسازی کند – خوش بین باشیم- آن هم یک احتمال است. ولی انچه که واقع شد. آنها احتمال است، آنچه که واقع شد اینست که ایشان نخست وزیری را قبول کرده، یک هیت وزیران ترتیب داده که بنابر اسناد سفارت امریکا که بعد منتشر شد، اغلب آنها از عوامل امریکایی بودند و این که تا روز آخر، تابع آن سیاست بوده است. امری که واقعه شده است، این است. حالا چه در سر داشته، خوش بین باشیم یکی از این دو
 فرض را باید بکنیم.


آقای بنی صدر، بعد از اینکه به ایران برگشتید، و قبل از اینکه در واقعه انقلاب پیروز بشود و آقای بختیار کشور را ترک بکند، آیا هیچ ملاقاتی، تماسی با هم داشتید؟


بنی صدر: نه، فقط در ۲۲ بهمن دختر مرحوم برومند، آمد پیش من که می گویند ایشان را در مدرسه رفاه نگاه داشته اند. از من خواست که همراه من به مدرسه رفاه بیاد و با ایشان دیدار کند. خود من هم مایل بودم که با او دیدار کنم اگر او آنجا بود و کمک کنم به اینکه مستخلص بشود. رفتیم آنجا، آنجا نبود. معلوم شد که آن اطلاع نادرست بوده است. نه، دیگر او را نه در ایران دیدم و نه گفتگو کردم و نه در وقتی که او آمد به خارج. چرا وقتی که آمد به خارج، رسید به فرانسه، خیال می کنم توسط همان آقای دکتر برومند، چون برادر او را گرفته بودند و اسباب اختلاصش فراهم شد و خارج شد. گفتم به ایشان بگو که حالا که رفتی فرانسه، دیگر به خارجی متوسل نشو. همان جا بمان، بگو آزادی، استقلال، استقلال آزادی، استقلال آزادی... سر همین موضع بمان. خیلی متاسفم که این پیغام را هم ترتیب اثر نداد، و شد آنچه که شد.


بعد ها که شما از کشور خارج شدید و در فرانسه بودید، هر دو بر علیه حکومتی که در ایران بود مبارزه می کردید، هیچ تماسی، همکاری معنی داری با هم داشتید هیچوقت؟


بنی صدر: نخیر، وقتی که من از ایران خارج شدم، ایشان لازم دید که یک مصاحبه ای با لوموند بکند و مقداری بد و رد به من بگوید. من هم به او یک جوابی در همان لوموند دادم. دیگر هم هیچ. جز اینکه وقتی که او را کشتند، یک خبری از داخل ایران قبلا به ما رسیده بود که یک تروری قرار است بشود. و من حدس زدم، احتمال دارد که یک ترور قرار بشود، یکی از کسانی که ممکن است ترور بشود، آنها که در ذهنم بود ممکن است ترور بشوند، یکی او باشد. با خودش که ارتباط مستقیم نداشتم، به طریق یک شخصی اطلاع دادم که همچین خبری به ما رسیده، مواظب خود باشید. ولی معلوم شد که نه، او مواظبت نکرده چون ظاهرآ اطمینان داشته به آن شخص رابط و او به آن ترتیب کشته شد. البته بمحض اینکه این جنایت واقع شد، من بنابر اینکه حقوق انسان مقدم است بر عمل او، دفاع کردم از او ، از حقوق انسانی که داشت، در دادگاه اش هم حاضر شدم و شهادت دادم.


آقای بنی صدر، ۲۰ سال از کشته شدن آقای بختیار می گذرد و خیلی از آنچه که بین شما و ایشان اختلاف ایجاد کرده، سالها دیگر ازش گذشته، امروز که نگاه می کنید، قضاوت نهائی شما از آقای بختیار و از شخصیت اش و از عملکردش بطور کلی چی است؟


بنی صدر: سئوالی که می کنید، او حالا زنده نیست که به اصطلاح آنچه که من می گویم او پاسخ بدهد. من شما را راهنمائی می کنم به اسناد منتشره از سوی دولت انگلستان، و آنچه که از طرف امریکائیها منتشر شده. جواب شما در آنجا است. کسی که به یک قدرت خارجی رو می آورد برای اینکه او به وطن او حمله نظامی بکند، چه می شود راجع به او گفت؟ همین، نظر من اینست.