طرح خاورمیانه بزرگ

عيسي‌خان حاتمي

خوانندگان گرامی نوشتار زیر در شماره 11 –اسفندماه 1383 نشریه ایرانمهر تحت عنوان طرح خاورمیانه بزرگ به چاپ رسید.ریزش حکومت های خودکامه خاورمیانه در آخرین ماههای 1389 پس از حدود شش سال از آن زمان نشان از دقت نویسنده در آن زمان دارد.پس از واژگونی حکومت های خودکامه بن علی در تونس و مبارک در مصر و به لرزه افتادن حکومت های خودکامه در دیگر کشورهای خاورمیانه باعث چاپ دوباره این نوشتار گردید. داوری در این مورد را به خواندگان خود واگذر می نمائیم و بر این باور هستیم که دوران حکومت های خودکامه در خاورمیانه به سر رسیده و مردم این سرزمین دوران نوئی را آغاز نموده که پیامد های بسیار و در سطح گسترده ای در جهان خواهد داشت . ایران ما هم از این دگرگونی ها بی نصیب نخواهد بود .بادی ورزیدن گرفته ومی رود به طوفان بزرگی برای حکومت های خودکامه خاورمیانه تبدیل شود. کابوس وحشت انگیزی برای خودکامگان این سرزمین به وجود آمده که به طومار عمر همگی آنان پایان خواهد داد .

مردم این سرزمین ها باید به هوش باشند که بتوانند از این رخدادها به سود کشور خود بهره برداری کنند . سرعت این رخدادها را باید در وهله نخست در پیشرفت فن آوری نوین دانست که روز بروز سرعتش افزون تر می شود. این آغاز نوین میباشد ، که نشان می دهد همه انسان ها سرنوشت یکسانی در جهان آینده خواهند داشت .ما هم با توجه به توان خود باید کوشش کنیم که این سرنوشت نوین به خشونت آلوده نشود .این به سود آینده همه جهانیان خواهد بود.

طرح خاورميانه بزرگ

در نخستين سالهاي هزاره سوم ميلادي، مردمسالاري با پيروزي‌هاي پيايي, به عنوان يگانه شيوه كشور داري در جهان مطرح شد.

شايد زادگاه مردمسالاري به شيوه نوين را بايد اروپاي غربي دانست، که از آنجا به آمريكا شمالي نيز سرايت نمود.

پيش از آغاز جنگ دوم جهاني، شمار كشورهايي كه مردم سالاري را پذيرفته بودند به شمار انگشتان يك دست هم نمي رسيد. در اين جنگ, همبستگي دموكراسي با سوسياليسم، توانست فاشيسم را در هم شكسته و آنرا به حاشيه براند. ولي پس از پايانِ جنگ, دموكراسي، گسترش كمي و كيفي ننمود و تنها هند از استعمار بريتانيا رها شده و دو كشور ژاپن و آلمانِ زير اشغالِ آمريكا به جرگه كشورها ي مردمسالار جهان پيوستند.

پس از پايان جنگ، جنگ سرد بر همه تحولات جهان سايه انداخت و كشورهاي دموكرات در مبارزه با رقيب، از سامانه هاي استبدادي در جهان سوم پشتيباني كردند و حتا برخي مواقع سامانه هاي دموكرات جهان سوم, با پشتيباني آنها سرنگون و يك سامانه ديكتاتوري جايگزين آن مي شد، نمونه بارز اين عملكرد, واژگوني مصدق در ايران است كه با يك كودتاي انگليسي ـ آمريكايي يك حكومت مردمسالار، جاي خود را به ديكتاتوري سامانه يي داد.

اگر دولت مصدق با كودتا سقوط نمي کرد، شايد امروز خاورميانه در جرگه كشورهاي صاحب دموكراسي قرار داشت.

همه ديكتاتوري هاي سامانه يي در آمريكاي لاتين و خاورميانه از پشتيباني آمريكا و بلوك غرب برخوردار بودند.

نخستين موج دموكراسي پس از جنگ دوم جهاني را بايد در دهه هفتاد جستجو نمود كه طي آن يونان، پرتغال و اسپانيا به كشورهاي دموكرات جهان پيوستند. واژگوني سامانه سوسياليستي در شوروي و اروپاي شرقي روند رشد دموكراسي را در جهان شتاب بخشيد و عملاً پس از درهم شكسته شدن يوگسلاوي, قاره اروپا بطور كامل دموكراسي را به عنوان تنها روش حكومت برگزيد.

همچنين، در آمريكاي شمالي, مركزي و جنوبي، بجز كوبا، چنين نگرشي پذيرفته شد.

در آسياي جنوب خاوري و خاور دور نيز, بجز چين و كره شمالي، دموكراسي به عنوان تنها الگوي درست حكومتي, مورد پذيرش آن جوامع قرار گرفت. البته چين هم اکنون در حال تجربه يك دموكراسي هدايت شده است.

در قاره آفريقا هم بجز چند نمونه اندك, همگي در اين روند جهاني يعني حركت به سوي دموكراسي شريك مي باشند.

اما تنها منطقه اي از جهان كه در آن سامانه هاي ديكتاتوري نه تنها به زندگی خود ادامه مي دهند, بلكه در جهت تبديل سامانه هاي جمهوري به سامانه هاي وراثتي عمل مي کنند، خاورميانه است که نمونه آن در سوريه عملي گرديد. خاورميانه را بايد در جهان امروز بهشت ديكتاتوري ها ناميد كه در آن اكثريت مردم در فقر مطلق و اقليتي انگشت شمار در غناي کامل قرار دارند. اين روند ادامه داشت تا اينكه در سال هاي 2002 و 2003 ميلادي، بنا به گزارشي که شماري از نويسندگان به سفارش برنامه توسعه سازمان ملل متحد (UNDP ), درباره کشورهاي عربي(مجموعه 22 كشور عضو اتحاديه عرب) تهيه كردند, وحشت انگيز بود.

توجه به آمارهايي که در مورد كشورهاي عربي تهيه شده بود, نشان مي داد كه منطقه با بحران بزرگي روبرو است. جمع كل درآمد كشورهاي عضو اتحاديه عرب كمتر از درآمد كشوري متوسط مانند اسپانيا مي باشد. حدود 20 درصد از عربان بالاي 18 سال يعني 65 ميليون نفر بي سوادند. در سال 2010 بيش از 50 ميليون جوان وارد بازار كار مي شوند كه 25 ميليون نفرشان هيچگاه شغلي نخواهند يافت. در سال 2020 اين شمار به 100 ميليون نفر خواهد رسيد.

حدود 51 درصد از جوانان عرب آرزو دارند به كشورهاي اروپايي مهاجرت كنند. اين آمار نشان دهنده خطري است كه كشورهاي اروپايي را تهديد مي كند, و اگر راه حلي در برابر اين روند پيدا نكنند در دو دهه آينده، اروپا با دشواريهای بزرگي روبرو خواهد شد.

براي حل آن از ديد كارشناسان, ياری دادن به مردم اين كشورها براي رسيدن به دموكراسي و بريدن پشتيباني از سامانه هاي ديكتاتوري بود كه عملاً همه درآمدهاي اين كشورها را غارت مي کردند, و اين تنها راه حلي بود كه اروپا براي اين دشواري پيدا کرد.

پس از رويداد 11 سپتامبر و ورود جدي آمريكا براي مبارزه با تروريسم, اين موضوع ابعاد گسترده اي پيدا نمود.

در يك تحليل كلي, جهان غرب به اين جمع بندي رسيد كه توسعه نيافتگي كشورهاي عرب مهمترين زمينه ايجاد تروريسم, و رويارويی با آن بدون توسعه اين كشورها غير ممكن است, براي برونرفت از اين وضعيت راهكارهاي زير ارائه شد:

1- منطقه خاورميانه بسوي حكومت‌هاي مردمسالار و شايسته هدايت شود.

2- جامعه اي فرهيخته با گسترش طبقه متوسط در اين كشورها بوجود آيد.

3- اقتدار سياسي كه باعث بوجود آمدن قدرتهاي اقتصادي مي شود از بين برود و بدينگونه فرصت هاي اقتصاديِ برابر ميان مردم, گسترش يابد.

پيشبرد سه راهكار بالا در منطقه اي كه به ديد غرب، بويژه آمريكا، منطقه تروريست پرور بشمار مي آيد و همانندي آن با نتيجه گيري برنامه توسعه انساني سازمان ملل متحد، باعث پيدايش «طرح خاورميانه بزرگ» گرديد.

مهمترين موضوع طرح اين است كه وضع موجود منطقه بايد به شکل وضعيت نويني متحول گردد و اين تحولِ وضعيت, تحول كيفي و بنيادي است كه موجب تغيير ساختارها، بنيادها و روابط بين ساختارها مي گردد.

مهمترين تغيير ساختاري, تغيير در ساختار قدرت است كه بايد به سمت مردمسالاري حركت كند و سامانه هاي سياسي نويني جايگزين رژيم هاي كهن شوند که شفاف باشند و عملكرد خود را در برابر جامعه های مدنيِ متشكل از فرهيختگان, قرار دهند تا نتوانند از قدرت سوءاستفاده نمايند.

با پيشرفت فن آوري‌هاي نوين در زمينه اطلاعات, کشورها بسوي جهاني شدن حركت مي نمايد و موتور جهاني شدن را بايد فن آوري و بهره وري فزاينده و رقابتي سازنده مبتني بر تكنولوژي تپنده و پويا دانست. اين موتور بايد به وسيله يك فرهنگ دانش مدار به دور از خرافه و تعصب, پشتيباني شود؛ براي رسيدن به اين هدف كه بازيگر اصلي آن انسان آزاد و انديشمند است نه انسان مقلد، به يك بستر نياز دارد. دولت بسترساز اين انسان آزاد است، و دولت فقط بايد در اين سامانه بعنوان يك نظمِ نهاديِ حقوقي، سياسي, آموزشي و اقتصادي خلاصه شود و نه ديگر.

نهادِ حقوقي بوسيله قانون كه ثمره خرد گروهي است بوجود مي آيد و اين قانون بايد از حقوق طبيعي و مدني اين انسان آزاد پشتيباني كند.

نهاد سياسي، بايد از فرد آزاد و مستقل و صاحب انديشه كه در آن ترس، اجبار و تهديد نباشد و انسان آزاد كه جانمايه مردمسالاري است مورد پشتيباني قرار بگيرد.

نهاد آموزشي، بايد به پرورش و آموزش انسانهاي مستقل، صاحب اراده و تندرست، از ديد جسمي و روحي، بپردازد. احترام به انسان خارج از هرگونه محدوديت هاي ديني، جنسي، قومي و نژادي مورد پذيرش قرار گيرد.

نهاد اقتصادي، بمانند مكانيزم و بستر رقابت، مقايسه و گزينش به تخصيص بهينه منابع توليد بپردازد.

و فقط در اين شرايط است كه الزامات اساسي جهاني شدن همسو و همخوان مي گردد و دولت كه فقط وظيفه ارشادي دارد بوسيله نهاد قانون به عنوان مكانيزم مكمل از رانت خواريِ ناشي از ساختار انحصاري جلوگيري مي كند وبا وضع ماليات و همچنين از راه توزيع ثانويه, به برقراري هماهنگي در جامعه كمك مي نمايد.

زماني كه جهاني شدن تحقق يابد در آن جامعه مدرنيته بوجود مي آيد و بزرگترين تمايز جامعه مدرن از سنتي، بنيانگذاری انديشه نو در آن است، و بزرگترين چالش جامعه سنتي با جامعه مدرن بوسيله افراد و گروههايي شكل مي گيرد كه خودداری از انديشيدن را هدف خود قرار مي دهند، چون انديشه نو منافع استقرار يافته آنان را به چالش مي كشد. گروه بينابيني نيز وجود دارند كه بنييانگذاری انديشه جامعه های مدرن را در جامعه های سنتي با ذهنيت خود توجيه مي كنند، با اينكه اينان در ظاهر جلوترند، ولي خود آنان نيز سدي بزرگ در بنيانگذاری انديشه در جامعه های خود مي شوند و عملاً آخرين سنگر واپسگرايي در جامعه خود مي باشند، و اگر توانايي داشته باشد مانع تحقق جامعه مدرن مي گردند.

جامعه مدرن نياز مبرمي به دانش مدرن دارد و دانش نوين كه زاينده انديشه انسان است و انديشه انسان هم بزرگترين عامل زايش تمدن و ثروت بشمار مي آيد.

جامعه نوين نياز به آزادي مطلق انديشه دارد، و اين آزادي انديشه، زمينه ساز بنيانگذاری انديشه است و بنيانگذاری انديشه خود بزرگترين عامل توليد دانش و ثروت جامعه مي باشد.

خاورميانه با اينکه بيشترين ذخاير طبيعي جهان را در خود جاي داده است، به دليل اينكه در آن انديشه آزاد وجود ندارد و بنييانگذاری انديشه انجام نمي شود، روز به روز با اين ثروت بي كران از قافله تمدن بيشتر پس مي افتد و مردم آن با فقر و پريشاني دست به گريبان هستند و نجات خود را در مهاجرت به کشورهاي غربي مي دانند. اگر در خاورميانه سنت به مدرنيته تبديل شود و در آن جامعه ها بنيانگذاری انديشه بوجود بيايد، که اين فقط در يک جامعه آزاد ممکن است، مردم خاورميانه براي رسيدن به اين هدف بزرگترين چالش را حکومت هاي خود مي دانند که مورد پشتيباني کشورهاي غربي هستد و با کمک غرب بر ايشان چيره شده اند. با اين پيش زمينه، اين پرسش به وجود مي آيد که:

آيا طرح خاورميانه بزرگ يك راهبرد سياسي و يا يك انگاره سياسي است؟

با كنكاش در اين موضوع و اينكه اروپا و آمريكا با دو برداشت متفاوت به نتيجه اي يكسان رسيده اند. اين نشان از آن دارد كه مردم منطقه آمادگي حكومت های دموكرات را دارند. بازدارنده عمده در اين راه حكومتهايي هستند كه عموماً در دوران جنگ سرد بوسيله پشتيباني هاي خودِ غربي ها بوجود آمده اند و امروزه فلسفه وجودي آنها از بين رفته و خود مانع بزرگي در جهت منافع غرب مي باشند.

پس استواري اين حكومتها را بايد در پشتيباني خارجي از آنان دانست و براي فروپاشي آنان در وهله اول, به فشار از بيرون نياز است و با توجه به وضعيت كنوني جهان بجز آمريكا هيچ كشور ديگري توان لازم براي ايجاد تغييرات مورد اشاره را ندارد.

اکنون، پرسش اين است كه آيا امريكا غير از مبارزه با تروريسم و گسترش جنگ افزارهاي كشتارگروهي كه در اين موارد از پشتيباني اروپا، روسيه، چين و حتا هندوستان برخوردار است, انگيزه لازم براي چنين كاري را دارد يا نه؟

انگيزه اي ديگر نيز در اين مورد وجود دارد، و آن اينكه 700 ميليارد از مجموع يك هزار ميليارد بشكه نفت قابل برداشت جهان در منطقه خليج فارس قرار دارد. نفت ديگر يك كالاي اقتصادي نيست و به صورت «ارزش استراتژيك» در آمده و در سده 21، نقش برتر در جهان را كشوري بازي مي كند كه بر خليج فارس چيره باشد.

«مايكل كلر» استاد بررسيهای صلح و امنيت جهاني در كالج همشاير و نويسنده كتاب «جنگ برسر منابع» مي گويد: «هدف آمريكا از حضور در منطقه خليج فارس، چيرگي بر منابع نفت به عنوان يك اهرم قدرت است و نه يك منبع سوخت. چيرگي بر خليج فارس به معناي كنترل كردن اروپا، ژاپن و چين است، و اين كار به آمريكا قدرت باز و بسته کردن شير نفت را خواهد داد.»

پس امريكا انگيزه لازم جهت فشار از بيرون به حكومت هاي منطقه را دارد و در افغانستان و عراق ما شاهد اين مدعا بوديم.

اما افغانستان و عراق جامعه هايي نيستند كه در آنان بتوان الگويي مورد تقليد جهت خاورميانه بوجود آورد. پس طرح خاورميانه بزرگ بايد از خليج فارس آغاز شود و آمريكا براي رسيدن به هدفهايش سه راهکار زير را پيگيری مي نمايد.

1- آمريكا به سود امنيت ملي خود مي داند كه در منطقه خاورميانه، مردم بر سرنوشت خود حاكم باشند و اين خواست آنان در حكومت دموكراسي نهفته است. در اين مورد، مردم منطقه و جامعه جهاني موافق هستندو اين نشانه آن است كه دوران زندگی ديكتاتوري هاي منطقه خاورميانه به سر آمده است، و جهان و مردم منطقه هم اين را مي خواهند.

2- آمريكا به سود امنيت ملي خود مي داند كه ريشه تروريسم و جنگ افزارهاي كشتار گروهي در منطقه را از ميان ببرد. در اين خواست امريکا مردم منطقه و جامعه جهاني را با خود همراه دارد، و اين هم بدون دموكراسي در منطقه امكان پذير نيست. براي دستيابی به آن بايد از پشتيباني دوستان پيشين خود، يعني شيخ ها و سلطانهای خاورميانه دست بردارد. بدون اين پشتيباني آنان فلسفه وجودي خود را از دست مي دهند.

3- آمريكا به سود امنيت ملي و اينکه پاسبان جهاني بشود، مي داند که بايد بر خليج فارس سيطره يابد، ولي در جامعه جهاني مخالفت هاي شديدي با آن وجود دارد.

امروزه سامانه بين الملل در منطقه خليج فارس در حال شكل گيری است و ايران كليد اصلي آن می باشد. اين بزرگترين چالش بين المللي است كه جريان دارد و از اهميت جهاني برخوردار است. در اين مورد، جامعه های داخلي نيز آمادگي حاكميت ملي را دارند و از همسويي جهاني برخوردارند.

آنچه امروزه در منطقه خاورميانه بوجود مي آيد شكل گيري سامانه بين المللي آينده است كه با سرنوشت مردم اين منطقه پيوند خورده است. حال بايد ببينيم كه چه پيش مي آيد. آيا مي شود از اين پديده در جهت منافع ملي كشور استفاده نمود يا باز هم مانند موارد پيشين دود آن به چشم ملت ايران خواهد رفت؟