داريوش محمدپور
ظاهراً ميان علما اختلاف است دربارهی نسبتی که ميان جنبش سبز و رخدادهای مصر وجود دارد. کوشش کردهام تا اينجا به صراحت به ماجرا نپردازم اما مشاهداتم را مرتب نوشتهام. عدهای معترض شدهاند که اينکه موسوی ريشهی اتفاقات مصر را در جنبش سبز میداند درک درستی نيست. و البته در دفاع از اين ادعا، تفاوتهای خيزش مصریها را با جنبش سبز برجسته میکنند. من به خوبی هم از تفاوتها آگاهام و هم شباهتها را میبینم. جمعبندی مشاهدات من تا امروز اين است:
۱. کسانی که با تمام احساس و عاطفه و عقلانيت و انتخابهای سياسیشان درگير ماجراهای جنبش سبز بودهاند، ناگزیر شباهتهای غریبی ميان نوع رفتار حکومت مصر با معترضان و نوع رفتار حکومت ايران با معترضان میبينند ولو درجات خشونت طبعاً متفاوت است و ميزان خشونت عريانی که در ايران به کار بسته شده، هرگز با خشونت مهارشدهی دولت مبارک برابری نمیکند. خشونتهای حکومتی و صادر شده از سوی قدرت مسلط سیاسی در ايران به مراتب مهيبتر از چيزی بود که امروز در مصر میبينيم. جمعیت معترضان مصری هم به نحو چشمگیری کمتر از جمعيت معترضان ايرانی بوده و هست. ترکیب جمعیتی مصر هم با ترکيب جمعيتی ايران تفاوت دارد. اما به هر حال شباهتها به نحو غريبی يادآور اتفاقهای ايران است و همهی کسانی که در اعتراضها شرکت داشتهاند گويی به عیان احوال آن روزهای خود را در ايران میبینند. لذا با انباشتی از احساسات و عواطف برانگيختهای روبرو هستيم که باعث شده شمار زيادی از ايرانیها چهارچشمی مشغول تماشای تلویزیون الجزيره باشند چه در داخل ايران و چه در خارج و همگی به طنز و تعريض جايی بالاخره چيزی میگويند که با روايتهای رسمی حکومتی تفاوت داشته باشد.
۲. نگاه غیر ايرانیها به ماجرای مصر برای من جالب است. تا همين الان دستکم پنج شش نفر از همکاران غير ايرانی ما که مليتها و پيشينههای دينی کاملاً مختلفی با هم دارند هر وقت مرا ديدهاند به صراحت به من گفتهاند که ما شباهت عجیبی ميان این اتفاقهای مصر و اعتراضهای جنبش سبز در ایران میبينيم. يعنی هر چقدر که ممکن است بعضی از ما ایرانیها بر ظرافتها و تفاوتهای جزيی دو روايت ايران و مصر انگشت بگذاريم، آنها به روايت کلان ماجرا بيشتر توجه دارند. امروز یکی از دوستان پاکستانی من – که آکادميسینی مبرز و درجه يک است – میگفت که اتفاقی که افتاده است اين است که این آگاهی و بیداری به لايههای مختلف جامعهی عربی رسيده است و آگاهی را نمیتوان به ناآگاهی تبدیل کرد. به نظرم این خط مشترک تمام اين اتفاقهای جهان عرب و جنبش سبز است. کلید جنبش سبز انتشار و رخنه کردن آگاهی در لایههای مختلف جامعه بود. جنبش سبز مهمترین توفیقاش این بود که نقاب را از چهرهی یک نظام سياسی عميقاً مستبد و به شدت ضد-اخلاق که مدام نمایش دینداری و آزادگی میدهد برداشت. یعنی ماجراهای کوی دانشگاه اول، قتلهای زنجيرهای و تمام اتفاقات ريز و درشت ديگری که پيشتر رخ داده بود و بالقوه میتوانست عمق اين تباهی و رسوايی را نشان بدهد، هرگز نتوانست به اندازهی جنبش سبز اين نقاب را بردارد. نتيجه اين شده است که حتی اگر تا امروز جنبش سبز موفق به تغيیر ساختار سخت قدرت یا دگرگون کردن رفتار متصديان مناصب فعلی قدرت نشده است، دستکم کاری کرده است که صاحبان قدرت خودشان آگاه شدهاند که از اين پس پيوسته باید در بیم و هراس از این زندگی کنند که مردم آگاهیشان را از راز پنهان – و اکنون آشکارشدهی حکومتيان – به رخشان بکشند و باز در برابرشان بايستند و به انحای مختلف به آنها پاسخ منفی بگويند – کمااينکه از هنرمند، نويسنده، سينماگر، استاد دانشگاه و طبقات مختلف جامعه گرفته تا گروههای مختلف سرکوبشدهی سياسی و حتی در متن قدرت هماکنون به طور مستمر اين کار را میکنند. لذا، به جرأت میتوان گفت که اين شباهت را نه تنها ايرانیها که غير-ايرانیهای خارج از ایران هم به دقت رصد میکنند و رشتهی مشترکی میان اينها میبینند.
۳. اتفاقهای مصر و تونس چهرهی متفاوتی از جهان عرب و مسلمانها به دنیای غرب ارايه داد. پيش از اين عربها و مسلمانان ملتی بودند که باید هميشه از غرب و از خارج برایشان توسعه، عدالت، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی به ارمغان آورده میشد. امروز تونسیها و مصریها به آنچه که هستند میبالند. افتخار میکنند که تونسی و مصری هستند و توانستهاند در برابر قدرت سياسی وطنیشان پاسخ منفی بگويند و قد علم کنند و آزادوار از تسلیم در برابر استخفاف تن بزنند. دقیقاً همین ماجرا در ايران هم رخ داد. دوم خرداد ۷۶ يک بار جهان را شگفتزده کرد و تصويری ديگر از ايران به غرب ارايه داد. آن تصوير آرامآرام به بوتهی فراموشی سپرده شد تا جنبش سبز يک بار ديگر رشادت، پختگی و بلوغ سياسی ايرانیها را به رخ جهان و خصوصاً اروپاييان و آمريکايیان کشيد. اين عدالتخواهی و آزادیجويی خانهپرورد ایرانیها هنوز اسباب شگفتی و حيرت غرب است. اتفاق مشابهی در جهان عرب افتاده است. و اين شباهت را باید دید و برجسته کرد و به صدای بلند باید گفت. عربها و کشورهايی مثل ایران برای بلوغ سياسی و تعيین سرنوشت خودشان به دست خودشان و رهايی از حاکمان مستبد و بيدادگر دينی يا سکولار هيچ نيازی به مداخلهی غرب ندارند.
۴. ماجرای مصر به هر سرانجامی که برسد، يک چيز گريزناپذير است: در جامعهی مصری اين آگاهی و اعتماد به نفس که ملت مصر میتوانند خودشان برای خودشان تصميم بگيرند، بازگشتناپذير است. میتوان تمام مؤلفههای سياسی، اقتصادی و اجتماعی را جمع زد و بر مبنای برآيند آنها داوری کرد. اين البته شيوهی مناسب و درستی برای تحليل پيامدهای کوتاهمدت و درازمدت سياسی است. اما نباید فراموش کرد که هر چند ممکن است تجلی عمل سياسی مصريان با ايرانیها تفاوت داشته باشد و هر چند نظام سياسیشان با هم تفاوتهای بنيادين دارد - به جز البته شباهت اتوکراتيک بودنشان - همگی يک خواستهی مشترک دارند: نمیخواهند از اين پس کس ديگری، حاکمشان، به جایشان تصميم بگيرد. مصریها هم مانند ايرانیها اميد میخواهند. میخواهند به آيندهشان اميد داشته باشند و فرزندانشان فقط در حسرت زندگی بهتر و آزادی و عدالت زندگی نکنند. وضع ما هم همين است. زبان حال ما هم چيزی جز اين نيست.
آنچه امروز در تونس و مصر میبینیم شباهت بسیار زیادی با انقلاب و خیزشی است
که دو سال پیش در ایران شعلهور شد و جهان را در شگفتی فرو برد و اکنون تونس و
یمن و مصر و به زودی عربستان و سایر کشورهای منطقه را فراخواهد گرفت.
آنچه در مصر دارد اتفاق میافتد علیرغم تفاوتهای ظاهری بسیار بین «حکومت مصر»
و «جمهوری اسلامی» شباهتهای بسیاری با جنبشی که جنبش سبز نامیده شد، دارد دیدن
تفاوتها و شباهتها بین انقلابی که در مصر در جریان دارد و جنبش مردم ایران و
تفاوتها و شباهتهای حکومتهایشان درسهای بزرگی برای ما دارد. تفاوتهایی که
بین حکومت مصر و جمهوری اسلامی وجود دارد نشان میدهد این تفاوتها نمیتواند
موجب خوشنودی و عدم رضایت مردم در این کشورها باشد و مانع انقلاب و اعتراضشان
بشود.
«حکومت مصر» حکومتی هم سو با غرب و آمریکاست در حالی که «جمهوری اسلامی» حکومتی
است که ادعای مبارزه با آمریکا را دارد. این بهخوبی نشان میدهد هم سو بودن با
آمریکا نمیتواند موجب شود کشوری دارای حکومتی دموکراتیک و با سطحی از عدالت
اجتماعی و عدم فساد اداری و نابرابری روبهرو باشد. حکومتهای همسو با آمریکا
و سرمایهداری جهانی تنها از این امتیاز برخوردار هستند که نقض حقوق بشر در این
کشورها عمدتا لاپوشانی میشود تا این که دیگر کار به جایی میکشد که مردم به
جان آمده به خیابان بریزند و آش آنقدر شور شود که نتوان کتمانش کرد.
نقطهی اشتراک بین حکومتهای مصر و تونس و ایران با تمام اختلافات شکلی که
دارند در یک چیز است «دیکتاتوری» و فقر و فاقهی گسترده و نبودن عدالت اجتماعی
و حداقل برابریهای ممکن اینها همه به هم گره خوردهاند. یعنی جایی که
دیکتاتوری باشد حتما نابرابری شدید اجتماعی هم هست. نقطهی مشترک بین حکومتهای
مورد اعتراض به ما درس میدهد که مهمترین چیزی که باید روی آن انگشت بگذاریم و
عامل وحدتبخشمان بشود چیست: آزادی و برابری.
مردم مصر، تونسیها و ایرانیها و یمنیها و عربها و کردها و ترکها و همهی
مردمی که امروز در خاورمیانه به پا خواستهاند از فقر و بی عدالتی و خفقان به
جوش و خروش آمدهاند و آزادی و برابری و کرامت انسانی میخواهند و این باید
نقطهی وحدت بخش آنان باشد.
امروز چیزی که همهی ما را در ایران و در منطقه از شمال آفریقا تا آسیای میانه
میتواند حول مطالبهیی مشخص گرد آورد آزادی و برابری است. این خواستی مشترک
است تاکید روی خواستهای ملیگرایانهی افراطی و گاه نژادپرستان و از گور
درآوردن دعواهای هزار سال و دشمن را عوضی گرفتن خواستی ست که از خامنهای تا
مبارک بر آن اصرار دارند. ملیگرایان افراطی مانند اسلامگرایان بنیادگرا عاملی
را عامل وجدت میشمارند که عامل تفرقه است.
اسلام به چند دلیل نمیتواند عامل وحدت در بین ایرانیان و در بین مردم منطقه
باشد. یکی برای آن که در این منطقه علاوه بر این که معتقدین به سایر ادیان وجود
دارند، سکولارها و بیدینها هم روز به روز رو به فزونی دارند. دوم این که
اسلام آنقدر شاخه شاخه شده است که مذاهب مختلف آن، گاه دشمنی که با سایر مذاهب
اسلامی دارند با بیدینان و معتقدین به سایر ادیان ندارند.مثلا دشمنی بین
شیعیان و وهابیون به مراتب عمیقتر ا از دشمنی آنان با سایر ادیان یا با
بیدینان است. اما به هر حال اکثریت مردم منطقه مسلمان هستند و این واقعیتی است
که نمیتوان نادیده انگاشته شود. مشی وحدتبخش سکولاریسم است یعنی جدایی دین از
حکومت این میتواند مردم منطقه را وحدت ببخشد. مبارزهی افراطی با عقاید دینی
حاصلی ندارد جز رشد بنیادگرایی مذهبی. چیزی که باید نوک حملهی مبارزه باشد نه
اسلام که اسلام سیاسی و خواهان حکومت است. مبارزهی افراطی با اسلام که به
مبارزه با مسلمانان کشیده میشود تنها و تنها یک ثمر دارد و آن هم گسترش
بنیادگرایی و تروریسم اسلامی است. چیزی را که باید در بین مردم ایران و سایرم
ملتهای منطقه رواج داد و نهادینه کرد «آزادی بیان» و «سکولاریسم» است. برای
این کار روشنفکران بدون این که سانسور حکومتی بالای سرشان باشد باید
مسئولانهتر بیانی را انتخاب کنند که ضمن جریحهدار نکردن احساسات قومی مذهبی
آنان را به فکر فرو برده نقدی عمیق از مذهب در ذهنشان جا بیاندازد.
اسلامگرایی و اسلامستیزی هر دو مانع وحدت بین ایرانیان و بین مردم منطقه
میشود. اسلامستیزی وقتی شکلی بهخود میگیرد که تداعی جنگ صلیبی دارد و به
جنگ کشورهای ثروتمند علیه فقرا شبیه میشود نتیجهیی جز این در بر ندارد که
مسلمانان به سمت بنیادگرایان کشیده شده یا رضایت به حکومتهای جبار کنونی بدهند
زیرا میترسند با سقوط این حکومتها اسلامستیزی دیگر جایی برای حیات آنان باقی
نگذارد.
ملیگرایی چه در بیان ایرانیانی که خود را تافتهیی جدا بافته از مردم منطقه
میدانند و دعواهای مربوط به هزار و چهارصدسال پیش را از گور بیرون میآورند و
مسئلهی امروز میکنند یا عربهایی که نژادپرستانه بر طبل عربیت میکوبند
اینها هیچکدام نمیتواند برای مردم کشورها منطقه رفاه و آزادی و برابری
بیاورد و طرفا بر طبل دشمنیها میکوبد. اروپائیان علیرغم جنگ خونینی که همین
نیمقرن پیش داشتند و کشوری مانند فرانسه توسط آلمان اشغال شد و بمبارانهای
انگلیس تمام آلمان را با خاک یکسان کرد میلیونها نفر در کشورهای مختلف
اروپایی توسط یکدیگر به قتل رسیدند اما امروز تمام ان کشورها تحت پرچمی واحد
گرد هم آمدهاند بعد حالا گروهی در ایران میخواهند انتقال حملهی اعراب در
هزار و چهارصدر سال پیش را بگیرند!
ما ایرانیها در کنار سایر مردم منطقه باید برای آزادی و برابری و رفاه و
پیشرفت مبارزه کنیم و دست دوستی با مردمی که برای آزادی مبارزه میکنند دراز
کنیم. فرقی بین «مبارک» و «خامنهای» نیست پس نباید ما هم بین خود تفاوت قایل
شویم. دشمن ما دیکتاتوری است علیه دیکتاتوری متحد شویم.
http://balva.wordpress.com