آیا اسلام و دموکراسی با هم تضاد دارند؟

محسن مسرت

توضیحی بر پایه‌ی دانش سیاسی

توضیح- این مقاله متن سخنرانی نویسنده می باشد که در چارچوب سلسله دروس " اسلام در اروپا" دانشگاه اوزنابروک آلمان در ژانویه 2010 ارائه گردید و متن آلمانی آن در شماره آوریل مجلهBlaetter fuer deutsche und internationale Politik به چاپ رسید

این که آیا اسلام با دموکراسی سازگار است یا نه، از رایج‌ترین پرسش‌هایی است که در غرب در باره‌ی اسلام مطرح می‌شود. پشت این پرسش نظریه‌ای وجود دارد حاکی از این که اسلام مانع اصلی برای دموکراتیزه شدن جامعه‌های اسلامی است و برعکس، مسیحیت با دموکراسی سازگار است. البته برای این دیدگاه را که دموکراسی ابداع دنیای مسیحی غربی است،دلیل تجربی بسیار قوی نیز وجود دارد،زیرا کلیه جوامع دموکراسی بدون استثنا درکشورهای با ریشه فرهنگی مسیحی به وجود آمده‌اند در حالیکه دنیای اسلامی تا کنون حتی یک جامعه دمکراتیک از جنس غربی آن هم تا کنون به بشریت عرضه نکرده است..با تکیه به این تجربه تاریخی این استدلال را در نگاه اول به سختی می‌توان رد کرد. طرفداران این نظریه هم در غرب بر سیاست گذاری بخصوص دررابطه با شهروندان مسلمان اروپایی تاثیرمی بخشند و عملا به مانع بزرگی علیه روابط انسانی و همزیستی مسالمت آمیز وابستگان به فرهنگهای مختلف شده اند. طرفداران این بینش در کشورهای اسلامی از جمله در ایران نیز به نتیجه گیریهایی روی می آورند که بیشتر مانع سیاسی روند دموکراسی شدن هستند تا پیشرو آن.لذا ارزیابی علمی از این نظریه از اهمیت سیاسی بسیاری هم برای کشورهای غربی و هم برای کشورهای اسلامی برخوردار است.

نبرد تمدن‌ها

با طرح رابطه‌ی علت‌ومعلولی پیش گفته که در ظاهر هم منطقی بنظر می رسد، نه تنها این نکته نادیده گرفته می‌شود که دموکراسی نوآوری فرهنگ هلنی در عصر پیش از مسیحیت است، بلکه دموکراسی‌پذیری جامعه‌های غربی و شرقی تنها به سرچشمه‌ها و معیارهای معنوی نسبت داده می‌شود و همه‌ی عوامل اجتماعی و ویژگی‌های تاریخی دیگری که به همان اندازه برای دموکراتیزه شدن اهمیت دارند، نادیده گرفته می‌شوند. این دیدگاهِ گزینشی و نتیجه‌گیری از آن، حاکی از این که اسلام از دموکراتیزه شدن جامعه‌های اسلامی جلوگیری می‌کند، پایه‌ی نظریه‌ی «نبرد [اجتناب ناپذیر] تمدن‌ها»ی ساموئل هانتینگتون[1] است که جوامع غربی بر مبنای آن به واکنش در برابر مبارزه ‌جویی اسلامی فراخوانده می‌شوند.

نبرد فرهنگ‌ها میان دنیای غربی- مسیحی و دنیای اسلام اکنون به تمامی درجریان است. شاید اوج این نبرد را پشت سر گذاشته و یا هنوز به آن نرسیده باشیم. این نبرد سی سال پیش با انقلاب اسلامی ایران آغاز شد تا اینکه هانتینگتون 15 سال بعد، با نوشته‌ی خصومت ‌آمیز خود فراخوان انقلاب متقابلی را داد. از آن زمان به بعد، از یک سو جریان‌های بنیادگرای اسلامی مسلمانان را به نبرد با انحطاط غربی فرامی‌خوانند و از سوی دیگر، بخش بانفوذی از نخبگان غرب دموکراسی‌ستیزی اسلام را عنوان و برجسته می‌کند. بشریت تحت این شرایط در نخستین دهه‌ی سده‌ی بیست ‌ویکم با رویدادهای وحشتناکی همچون واقعه‌ی 11 سپتامبر، جنگ ناتو در افغانستان، جنگ ایالات متحده آمریکا در عراق و قتل تئو وان گوگ فیلمساز هلندی رویارو شد و درگیری‌های زیادی را تجربه کرد، از جمله درگیری بر سر برنامه‌ی اتمی ایران و کاریکاتور پیامبر اسلام و نیز اقدامات گوناگونی که علیه شهروندان مسلمان کشورهای اروپایی با اشاره به قتل‌های شرافتی، ختنه‌ی زنان، روسری و روبنده‌ی زنان یا به مناسبت ساختن مسجدهای جدید، به ویژه به مناسبت همه‌پرسی و ممنوعیتِ ساختن مناره مسجد در سوییس روی دادند. همه‌ی این رویدادها را می‌توان به نوعی در چارچوب نبرد فرهنگ‌ها جای داد. بدبینی به اسلام نیز که در غرب نفوذ عمیقی دارد، بر این فرض متکی است که مسلمانان مهاجر قابلیت انطباق و جذب شدن در دموکراسی‌های غربی را ندارند. با دقت در بحث‌های مربوط به این رویدادها – به ویژه اگر بحث‌های تلویزیونی مورد نظر قرار گیرند، به سهولت می توان تشخیص داد که پیش‌فرض‌های عنوان‌شده در آنها به وسیله‌ی فاکت‌های انتخاب‌شده و پشت‌سرهم ردیف‌شده‌ای مستدل می‌شوند[2]. به این ترتیب، سازگار نبودن اسلام با دموکراسی که از مهم‌ترین پیش‌فرض‌های نظریه‌ی نبرد فرهنگ‌هاست، نه یک گفتمان آکادمیک، بلکه یک مسئله‌ی حاد سیاسی است. اما با اینکه روشن است که بحث علمی به تنهائی قادر به خنثی کردن این پیش‌فرض نمی تواند باشد،نیاز به تببین علمی آن وجود دارد.

اخلاق، سرمایه‌داری، دموکراسی

گفتمان کنونی در باره‌ی اسلام و دموکراسی به شدت زیر تأثیر درگیری حاد و فزاینده میان کشورهای سرمایه‌داری غرب و بعضی از کشورهای اسلامی قرار دارد که عوامل اصلی آن بیشتر از نوع اقتصادی و ژئوپلیتیک هستند. این گفتمان دنباله‌ی گفتمان قدیمی‌تری در باره‌ی مناسبات میان اسلام و سرمایه‌داری است که در چارچوب بحث‌های مربوط به سیاست توسعه در دهه‌های 60 و 70 سده‌ی پیش جریان داشت. حتی پشت آن گفتمان نیز این پرسش پایه‌ای وجود داشت که معیارهای اخلاقی- مذهبی را تا چه اندازه می‌توان در مورد مدرنیزه شدن یا عقب‌ماندگی کشورها مؤثر دانست. در آن گفتمان نیز وسوسه‌ی ساده گرائی و تمایل به برداشتهای سطحی وجود داشت. واقعیت این است که سرمایه‌داری در محیط تسلط فرهنگ مسیحی تکامل یافت. این نیز واقعیت است که هیچیک از جامعه‌های اسلامی به طور کامل مدرنیزه نشده‌اند. از هنگام نشر اثر ماکس وبر با عنوان «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری»[3]، فرارویاندن اخلاق ویژه‌ی مسیحی تا جایگاه عامل تعیین‌کننده برای روشنگری، عقلانیت و انقلاب صنعتی و برعکس، ناسازگار دانستن بودیسم و اسلام با این پدیده‌ها در نوشته‌های علوم اجتماعی امری بدیهی شده است[4]. ماکسیم رودنسون، شرق‌شناس فرانسوی نزدیک به چهل سال پیش با این نظریه‌ی رایج در مورد اسلام به مقابله برخاست[5]، اما به نظر می‌رسد که از شیفتگی به نظریه‌ی ماکس وبر تا کنون کاسته نشده است.

الگوهایی که روندهای اجتماعی را بر مبنای اخلاقی- مذهبی توضیح می‌دهند، به رغم نتایج متضادی که می‌گیرند، نکات مشترک بسیاری دارند. از جمله، بنیادگرایی اسلامی نیز به طور ضمنی قانونیت خود را از این امر کسب می‌کند که قوانین اسلامی را یگانه سرچشمه‌ی تمدن اسلامی زمان‌های گذشته می‌داند و بر اساس این فرض، علت عقب‌ماندگی کنونی جامعه‌های اسلامی را در روگرداندن از اسلام آغازین می‌جوید زیرا تصور می کند که اصول اولیه‌ی اسلامی در سده‌های اخیر زیر تأثیر ارزش‌های غربی- مسیحی دستخوش تحریف و بی‌اعتباری شده‌اند.

گزینشی بودن فرض‌های الگوهای توضیحیِ اخلاقی کاملاً آشکار است. یک طرف تمدن پیشین درخشان خود را به اسلام منسوب می‌کند در حالی که طرف دیگر پیشرفت‌های تمدن فعلی خود را به ارزش‌های اخلاقی مسیحی مربوط می‌داند. در این دیدگاه، زمان، مکان و شرایط تاریخی تمدن قدیم شرق و تمدن نوین غرب نادیده گرفته می‌شوند[6] از نظر وبر "جنبه‌های دنیوی پروتستانیسم بودند که راه موفقیت در زندگی اقتصادی را برای مؤمن‌ترین و از نظر اخلاقی سخت‌گیرترین پروتستانها گشودند" و "روح سرمایه‌داری" را آفریدند. "ممنوعیت ربح به وسیله‌ی پروتستانیسم و به ویژه به وسیله‌ی پرهیزکارترین بخش پروتستانیسم ... سست شد"[7]. تردیدی در این نیست که اخلاق و به طور کلی فرهنگ در روند تاریخی مدرنیزه شدن جایگاه مهمی دارد، اما مطلق کردن تأثیر معیارهای ارزشیِ فرهنگی و اخلاقی در روندهای بسیار پیچیده‌ی اجتماعی گمراه‌کننده است.

بورژوازی همچون عامل روشنگری و دموکراسی

تحلیل همه‌جانبه‌ی شبکه‌های اجتماعی جامعه‌های غرب مسیحی و شرق اسلامی در دوران پیش ازدوران مدرنیسم و قرون وسطی الگوهای توضیحی روشنایی‌بخش‌تری به دست می‌دهد. جامعه‌های اروپاییِ پیش ازدوران مدرنیسم به طور عمده غیرمتمرکز و دارای حکومت‌های مرکزی ضعیف بودند، در حالی که جامعه‌های شرقی صرف‌نظر از مذهب حاکم‌شان، اعم از تائونیسم و بودیسم در چین و هند یا اسلام در خاورمیانه، به طور عمده دارای حکومت‌های مرکزی خودکامه و ساختارهای منطقه‌ای ضعیف بودند. این حکم در مورد خاورمیانه در عصر پیش از اسلام نیز صادق است.

در اروپا حاکمیت غیرمتمرکز همراه با تعداد زیادی جامعه‌های فئودالی رقیب به پیدایش اقشار بورژوا در پیرامون این جوامع یاری رساند. این اقشار درطول صد‌ها سال تقسیم کار و تحول اجتماعی پیوسته و تکامل‌یابنده‌ای را به پیش راندند. مبادله‌ی فزاینده‌ی کالا و خدمات میان شهر و روستا در اینجا باعث گسترش بازار داخلی و پیدایش قشر اجتماعی نوین و رشدیابنده‌ای شد که نه تنها کار دستمزدی و تمرکز سرمایه را ابداع کرد، بلکه از لحاظ اجتماعی تأثیر ویژه‌ای در پیشبرد روند روشنگری داشت. منظور بورژوازی است که با جذب نوآوری‌های علمی و معنوی روشنگری اروپا، راه را برای تکامل سرمایه‌داری و صنعتی‌شدن باز کرد. اما در شرق، حکومت‌های مرکزی در چنان موضع قدرتمندی قرار داشتند که قادر بودند کلیه‌ی اقشار بورژوازی (تجار، صاحبان مانوفاکتورها، روشنفکران) را تحت اقتدار خود درآورند، زنجیرهای استبداد را بر پای آنها بگذارند و استقلالشان را بربایند[8]. در اینجا نه بازار داخلی امکان گسترش یافت و نه بورژوازیِ ریشه‌دار و گسترده‌ای شکل گرفت که بتواند پایگاه اجتماعی مدرنیسم و "روشنگری اسلامی" را تشکیل دهد و تکامل سرمایه‌داری و صنعتی‌شدن جامعه را به پیش راند.

جوامع شرقی به دلیل وضعیت ویژه‌ای که پیش از اسلام و عصر اولیه‌ی اسلام بر آنها حاکم بود، دوران‌ شکوفایی علمی، هنری و اقتصادی چندی را تجربه کردند، از جمله ایران در دوران هخامنشیان و ساسانیان و نیز جوامع اسلامی در دوران خلافت عباسی (750 تا 1258 میلادی). اما در همه‌ی این موارد، عامل پیش‌برنده‌ی پیشرفت‌های جامعه به طور معمول دولت به معنی سلسله‌ی حاکم بود و نه شهروندان تحت حاکمیت دولت. چنانچه سلسله‌ی حاکم به هر دلیلی منقرض می شد، شرایط لازم برای پیشرفت علمی و معنوی نیز از بین می‌رفت.

روشنگری اسلامی و مسیحی

تاریخ روشنگری غرب که در نهایت به جدایی حکومت از مذهب انجامید و به این ترتیب راه را برای دموکراتیزه شدن جامعه هموار کرد، بهترین دلیل برای اثبات این نظریه است که نه اسلام مانع دموکراتیزه شدن جامعه شده و نه مسیحیت آن را به پیش رانده است، بلکه نبودِ یک بورژوازی مستقل در جوامع شرقی و پیدایش آن در جامعه‌های غربی عامل عقب‌ماندگی اقتصادی و سیاسی در شرق و پیشرفت در غرب بوده است. اگر روشنگری را به معنی یک روند آگاهی درک کنیم که طی آن عقلانیت جایگزین اصول ایمانی مذهبی شده و موانع ماورای طبیعی از سر راه تکامل دانشِ مبتنی بر تجربه و منطق برداشته می‌شوند، باید گفت هنگامی که دنیای غرب نگاه خود را تنها و تنها به زندگی آن‌جهانی دوخته و تمام تلاش خود را متوجه پاکسازی روح و شناخت خدا کرده بود، روشنگری در دنیای اسلام به تمامی جریان داشت. متفکران و پژوهشگران دنیای اسلام در سده‌ی دهم اصول نگرش علمی به جهان را بنیاد گذاشتند، در حالی که در اوایل سده‌ی سیزدهم، مطالعه‌ی نوشته‌های علوم طبیعی برای طلاب مسیحی گناه شمرده می‌شد و ممنوع بود[9]

دانش‌های پایه‌ای‌ مانند جبر و شیمی و دانش‌های متکی بر مشاهده و تجربه مانند ستاره‌شناسی و پزشکی از دنیای اسلام به غرب وارد شده‌اند. دانشمندانی مانند ابن هیثم پدر نورشناسی مدرن که در قرن دهم می‌زیسته[10]، زکریای رازی پزشک معروف و از او مهمتر، ابن سینا، پزشک و فیلسوف سده‌های میانه و نیز ابن رشد، فیلسوف بزرگ و بسیاری دیگر همگی در تاریخ به عنوان پایه‌گذار دانش‌های تجربی شناخته‌شده‌اند و آثارشان تا سده‌ی چهاردهم به عنوان منابع جاافتاده‌ی علمی در اروپا تدریس می‌شد[11].

در حالی که روشنفکران مسلمان آن دوران (سده‌های دهم تا دوازدهم) اهمیت فلسفه برای رویارویی عقلانی با مباحث ایمانی مانند ابدیت و آفرینش قران را شناخته و شروع کرده بودند به یاری «فلسفه‌ی نظری یونانی» و عقل و منطق، با دید انتقادی به این مباحث برخورد کنند، بحث‌ دینی در اروپا درجا می‌زد. برای نخستین بار در سده‌ی سیزدهم آلبرتوس ماگنوس موفق شد تابوهای موجود را بشکند و به مطالعه آثار ارسطو و نوشته‌های عربی و یهودی که بعضی از آنها در زمره‌ی آثار ممنوعه بودند، بپردازد. پس از او، شاگردش توماس اکویناس راهی را در مسیحیت در پیش گرفت که منطقیون مسلمان مدت‌ها پیش از او برای دین خود پیموده بودند. این راه عبارت بود از تطبیق ایمان با فلسفه[12].

در این باره تردیدی نیست که فرهیختگان مسلمان نه تنها به فلسفه‌ی یونان باستان پرداختند، بلکه کلیه‌ی دانش‌های دوران باستان را ترجمه، طبقه‌بندی و تشریح کردند و در اختیار دانش‌پژوهان مسیحی قرار دادند. این دانش‌ها سپس از طریق کوردوبا و تولدو، شهرهای آندلس به اروپای غربی راه یافتند و آنها به این ترتیب خدمت بزرگی به دانش و فلسفه کردند. روشنگری اروپای غربی بدون این پیشگامان مسلمان امکان‌پذیر نمی بود. در هر صورت. نخستین جوانه‌های روشنگری نزدیک به هشت سده پیش از اروپا در دنیای اسلامی بروز کردند، اما با اینکه اسلام راه روشنگری را با ممنوع کردن و ایجاد محدودیت‌ها نبست، این جوانه‌ها نتوانستند رشد کنند و به بار بنشینند و به بحث‌های پیوسته‌ی عقلی و تدقیق علمی فرارویند. در مقابل، با اینکه کلیسا سده‌های پی‌درپی راه مکتب فلسفی نوین را با یکدندگی به روی خود بسته بود، روشنگری همه‌جانبه در اروپای مسیحی روی داد.

تناقض

این تناقض، به طور اصولی ناقض نظریه‌ی رایجی است که معتقد است اسلام بر خلاف مسیحیت توانایی پیشرفت و تطبیق خود را ندارد، با این همه، این پدیده‌ی تناقض‌آمیز باید دقیق‌تر بررسی شود. من در اینجا بر قشرهای حامل روشنگری و دموکراسی تأکید می‌کنم و اینکه بورژوازی مستقلی که بتواند باعث رشد و بارور شدن جوانه‌های روشنگری شود، در دنیای اسلام وجود نداشته است. تکامل علمی در دنیای اسلام به جای نفوذ در اعماق جامعه، در مراکز شهری معدودی مانند دمشق و بغداد و چند شهر بزرگ دیگر متمرکز شد که کتابخانه‌های بزرگشان در سده‌ی دهم بی‌همتا بودند. آن میزان از دانشی که طی سده‌ها اینجا جمع شده و در حمله‌ها و غارت‌های کشورگشایان (ترکها و مغولان) از بین نرفته بود، کاربرد خود را درست در غرب، یعنی آنجایی یافت که بورژوازی رشدیابنده شاخک‌های خود را از مدت‌ها پیش همه جا گسترانده بود و همه‌ی دانش شرق را جذب کرد.

بنابراین، دین فقط می‌تواند تأثیر درجه‌دومی در مدرنیزه و دموکراتیزه شدن جامعه‌ داشته باشد، این حکم هم در مورد مسیحیت در غرب و هم برای اسلام در شرق صادق است. اگر اسلام به جای مسیحیت، دین حاکم در اروپا بود، به احتمال بسیار زیاد، امروز در موضعی مانند مسیحیت قرار می‌داشت، یعنی نیرویی مذهبی، با نفوذ محدود و برکنار از قدرت دولتی. و چنانچه مسیحیت از جایگاه پیدایش اولیه‌ی خود، به جای غرب، به سوی شرق گسترش یافته بود، امروز به احتمال قوی نیروی تعیین‌کننده‌ی سیاسی در خاورمیانه می‌بود و مهر «مانع فرهنگیِ مدرنیزه شدن دنیای شرق» بر آن زده می‌شد. البته می‌توان نظر صائب دیگری را نیز ابراز کرد، مبنی بر اینکه گسترش مسیحیت در غرب و اسلام در شرق تصادفی نبوده و مسیحیت به دلیل اصول خود ( نوع‌دوستی و فردگراییِ قویتر) با ساختارهای غیرمتمرکز اروپا تطبیق‌پذیرتر بود و برعکس، اسلام به خاطر جهت‌گیری جمع‌گرای خود (تلقی جمع یا امت و نه فرد به عنوان سنگ‌بنای اجتماع) کاملا با جامعه‌های شرقی و ساختار مرکزی قدرتمند آنها سازگار بود. این دیدگاه البته گویای بسیاری از ویژگی‌های این دین‌هاست، اما نمی‌تواند ساختارهای اجتماعی‌ جوامعی را که اسلام و مسیحیت در طول زمان در آن جای گرفته‌اند توضیح دهد.بر عکس این نظریه دقیقا این نکته را که به طور کلی، دین در بهترین حالت می‌تواند تأثیر درجه‌ی دوم بر ساختارهای اجتماعی کشورها داشته باشد، را اثبات می نماید..

برقراری رابطه‌ی علت‌ومعلولی میان مسیحیت با تحول و دموکراسی از طرفی و میان اسلام با رکود و خودکامگی از طرف دیگر اثبات‌پذیر نیست. این برداشت در واقع نظریه‌پردازی خودسرانه‌ و هدفمندی در خدمت «نبرد تمدن‌ها»ی جاری است که برای مشروعیتت بخشیدن به «صدور دموکراسی» و «تغییر رژیم» با اهداف ژئوپلیتیک در کشورهای اسلامی مانند عراق، افغانستان یا ایران پرداخته شده است.

به بیان دیگر، دین‌ها، از جمله اسلام، از دیدگاه ساختار اجتماعی و فراسوی تعبیرهای بنیادگرایانه‌ای که از آنها می‌شود، منابع ابدی نیستند. تعبیر دین و عمل به آن همراه با تحولات تاریخی تغییر می‌یابند. مسیحیت به شکرانه‌ی وجود بورژوازی اروپا مدتها پیش این تحول را پشت سر گذاشته است و از این نظر از اسلام به مراتب جلوتر است. تطبیق اسلام با دنیای مدرن زیر فشار جهانی‌شدن اقتصادی و فرهنگی به تازگی آغاز شده است. مانند مسیحیت در سده‌های پیشین، برای اسلام نیز راه دیگری جز تعدیل و تطبیق خود به خواسته‌های جامعه‌ی مدرن و کنار کشیدن خود از حاکمیت وجود ندارد. و این تحول لازم و اصلاح طلبی در کلیه جوامع اسلامی و بخصوص در ایران سرسختانه در جریان است و لذا راهبرد صدور دموکراسی و آنهم از راههای خشونت آمیز و روگردانیدن به جنگ چیزی جز بهانه ای بی اساس و پوچی نمی تواند باشد.به همین استدلال هم طرفداران وطنی نظریه تضاد ماهیتی اسلام با دمکراسی که پای خود را در یک کفش کرده واصلاح طلبی در ایران رامردود شناخته ودموکراتیزه کردن ایران را به سرنگونی رژیم اسلامی گره می زنند و حتی یک میلیمتر هم از این گزینه فاصله نمی گیرند نه تنها واقعیت پیچیده پروسه تغییر اجتماعی را با نگرش ضد تاریخی مد نظرخود دارند بلکه آنها شاید ناخودآگاهانه در سطح همدستان سلطه طلبان جهانی که اهداف ژئوپولیتیک خود را در پوشش گسترش دموکراسی در جهان مخفی می کنند نیزنزول میکنند.

[1] Hantington, Samuel P., 1997: Der Kampf der Kulturen. Die Neugestaltung der Weltpolitik im 21. Jahrhundert, München/Wien.

[2] از جمله بحث تلویزیونی در تلویزیون اول آلمان (ARD) در تاریخ 2 دسامبر 2002، به مناسبت همه‌پرسی و ممنوعیت مناره‌ی مسجد در سویس. در این بحث، آقای بوزباخ، سیاستمدار عضو حزب دموکرات مسیحی آلمان بارها شهروندان مسلمان را متهم کرد که تمایل به جذب شدن در جامعه‌ی آلمان را ندارند و این پیشداوری خود را به وسیله‌ی فاکت‌هایی مانند شرکت نکردن دختران دانش‌آموز مسلمان در درس ورزش، ختنه‌ی زنان، قتل‌های شرافتی استدلال کرد. او این رویدادها را همچون نتیجه‌ی بدیهی اعتقاد به اسلام تلقی نمود و عوامل تاریخی و سنتی آنها را نادیده گرفت.

[3] Weber, Max, 1972: Protestantische Ethik und der Geist des Kapitalismus, in: Webers gesammelte Aufsätze zur Religionssoziologie, Bd. 1, Tübingen.

[4] به عنوان نمنه در اثر زیر:

Chirot, Daniel, 1985: The Rise of the West, in: American Sociological Review, Vol. 50, No. 2.

[5] Rodenson, Maxim, 1966: Islam und Kapitalismus, Frankfurt/M.

[6] نمونه‌ای از این انتخابی بودن را می‌توان در مقاله‌ی دیتر وایس، شرق‌شناس آلمانی با عنوان «چرا مسلمانان عقب مانده‌اند» در نشریه‌ی هفتگی دی تسایت (Die Zeit, 13. Mai 1994) دید. پاسخ این نویسنده کاملا صریح است: بسته بودن اسلام و نرمش نداشتن آن. وایس برای اثبات نظریه‌ی خود کشورهای عربی دارای اقتصاد عقب‌مانده را با کشورهای در آستانه‌ی رشد آسیای شرقی یعنی کره‌ی جنوبی، تایوان و سنگاپور که به مرحله‌ی صنعتی فراروییده‌اند و مالزی، تایلند، اندونزی، فیلیپین و چین مقایسه می‌کند که برای رسیدن به مرحله‌ی صنعتی تلاش می‌کنند. به نظر وایس، تقصیر عقب‌ماندگی کشورهای عربی از جمله به عهده‌ی مذهب آنهاست، در حالی که کشورهای در حال اعتلای آسیای شرقی پیشرفت‌های خود را به بودیم، تائوئیسم و کنفوسیانیسم مدیونند. وایس فضیلت‌هایی از قبیل گرایش به پس‌انداز و سرمایه‌گذاری، سازماندهی هوشمندانه، نظم، روحیه‌ی کار جمعی، آموش‌پذیری و نوآوری را که وبر ویژه‌ی اخلاق پروتستانی می‌دانست، به این مذهب‌ها نسبت می‌دهد. صرف نظر از اینکه در این گفتمان تأثیر مذهب در روند توسعه برای رسیدن به نتیجه‌ی معینی فرض شده است، وایس در همین مقاله نظریه‌ی خود را با برشمردن کشورهای اسلامی مالزی و اندونزی در شمار کشورهای موفق نادانسته رد می‌کند.

[7] Weber, Max, 1972: Wirtschaft und Gesellschaft, tübingen, S. 354 f.

[8] برای مطالعه‌ی دقیقتر شرایط تاریخی، مکانی و جو حاکم بر جامعه‌ها در هنگام تشکیل حکومت‌های گوناگون رک:

- Marx, Karl, 1953: Grundrisse der politischen Ökonomie, insbesondere der Abschnitt "Formen, die der Kapitalistischen Produktion vorhergehen", Berlin.

- Wittfogel, Karl August, 1962: Die orientalische Despotie, Köln.

- Massarrat, Mohssen, 1966: Aufstieg des Okzidents und Fall des Orients, in: Massarrat, Mohssen (Hrsg.): Mittlerer und Naher Osten. Geschichte und Gegenwart. Eine problemorientierte Einführung, Münster, S.11-56.

- Derselbe, 1999: Islamischer Orient und christlicher Okzident. Gegenseitige Feindbilder und Perspektiven einer Kultur des Friedens, in: Osnabrücker Jahrbuch Frieden und Wissenschaft VI/1999; S. 197-212.

[9] Hunke, Sigrid, 1960: Allahs Sonne über dem Abendland, Stuttgart, S. 204.

[10] Stewart, Desmond, 1972: Islam. Die mohammedanische Staatenwelt, Reinbeck bei Hamburg, S.172.

[11] همانجا و نیز: Durant, Will, 1985: Kulturgeschichte der Menschheit, Bd. 5, Weltreiche des Glaubens, Köln S. 238

[12] برای توضیح مفصلتر در این باره رک:

Lammers, Britta, 1966: Einfluss der orientalisch-islamischen Zivilisation auf das europäische Mittelalter, in: Massarrat, Mohsen, 1966: Mittlerer und naher Osten, Münster.