ما همه ایرانی هستیم، ما همه ایرانیم

ماندانا زندیان

در این روزهای بی‌تسلی، در سرزمینی که نسل‌ها پیوسته آمده‌اند، کوشیده‌اند، آفریده‌اند، پیکارکرده و ادامه یافته‌اند - بر همین خاک، میان همین ملت و در همین تاریخ؛ سرزمینی آغشته به زندگانی و مرگ؛ امید و نومیدی، خواستن و نتوانستن، که سه هزاره مستوری چیره بر زندگی را در میهن دوستی ملتی که ما بوده‌ایم ذوب کرده است، تا بهارش با حضور مردمانی که ملتی یگانه بوده‌اند بر سفره‌هایی گونه‌گون گشوده شود و روزگارش بر هر سفره نو؛ در سرزمین من، کشور من- ایران- جنبشی اجتماعی از سینۀ سی سال، یا صد و چهار سال، یا پانصد سال تلاش سبز شده است که می‌خواهد بر هر چه نابرابری از هر جنس، و با هر رنگ و نام چیره شود.

نیاکان ما در بلندترین ارتفاعات این خاک هیزم‌های نیم سوخته را برای زمستان انباشته می‌کردند و می‌کوشیدند در سرمای سایۀ ابرهایی که نمی‌دانستند چه زمان بر هیزم‌ها می‌بارند، تاب بیاورند و هیزم‌های نیم‌سوخته را در ابتدای زمستان نسوزاند؛ حتی اگر سرما بیداد می‌کرد و آینه یخ می‌زد. میهن‌دوستی مانند هر حس حقیقی و ژرف انگیزه‌های‌ بزرگ می‌خواهد. انسان می‌باید خود را درآینه ببیند و دریابد چه اندازه به وطن خود می‌ماند؛... نه، چه اندازه همان وطن است، تا زندگی‌اش تلاش برای خوب‌تر کردن جان و روان و اندیشۀ وطن - جان و روان و اندیشۀ خود - شود. سرآمدان اندیشه‌های نوسازندگی و نوگری و ناسیونالیسم روشن‌رای و انسانی ایرانی چنین بوده‌اند - نمونه‌اش سران انقلاب مشروطه که دلشان برای نوکردن کشور و ملت ایران می‌تپید.

نیاکان ما به خورشید می‌ماندند، روشنایی را برای سراسر این سرزمین می‌خواستند، برای تمام آینه‌ها، تا هر ذرۀ این خاک، هر فرد انسانی نیز، دریابد پاره‌ای از شکوهی پاینده است که نام ارجمند ایران را بر خود دارد؛ با خورشیدی در قلب نماد ملی‌اش.

جنبش سبز ایران خوب می‌داند چه آینه‌ها شکسته و چه واژه‌ها، چه جان‌ها، و دل‌ها به این خاک سپرده شده است تا پله‌هایی به سوی خورشید پیموده شود.

نسل من ادامۀ این پله‌ها را با اطمینان پیموده است. پندار ما نیک بود. بذرهای نگاه خردمندانۀ نیاکانمان پس از این همه سال توانست در جان ما جوانه‌های خرد و آگاهی سبز کند و به میوه‌های درستکاری برسد. ما ناآموختۀ تشویش نبودیم؛ درخت‌ها و خیابان‌های ما از صدای گلوله و بمب می‌ترسیدند؛ ما در میان همین صداها گیاهان را بوسیدیم و بر خیابان‌ها جان دادیم - تا در کشوری که در درازای تاریخ زیبایی‌های همزیستی قومی و فرهنگی را به هر مناسبت آذین جشن‌ها و شادمانی‌های ملی خود کرده و به آن بالیده است، قدرت را از گلوله به خرد بسپاریم و از یک تن به شایسته‌ترین‌های یک ملت؛ چنان که جامعۀ شهروندی هزارۀ سوم تعریف می‌شود: چندصدا در سیاست، اقتصاد، و ایدئولوژی.

جنبش سبز ایران می‌داند نابرابری‌های مذهبی، قومی، فرهنگی، جنسی، اقتصادی و اجتماعی در جامعۀ ایرانی، که جمهوری اسلامی آن را تا ته ظرفیت خود کشانیده است، بستر اصلی شکل گیری خشونت در فرهنگ ماست؛ و می‌داند برای حفظ، بلکه گسترش چندصدایی در جامعه می‌باید بر این همه چیره شد. هیچ کس در این جنبش غیرخودی نیست، ما همه ایرانی هستیم؛ ما همه ایرانیم.

آقای موسوی در همان روزهای نخست خیزش جامعۀ شهروندی ایران از پایه‌گذاری بنیاد حفظ و گسترش زبان‌های اقوام ایرانی، توزیع عادلانۀ ثروت در کشور، امکان مشارکت در قدرت و مدیریت کشور، منزلت برابر اجتماعی و فرهنگی برای اقوام گوناگون ایرانی و اصرار بر پی‌گیری خواست‌های آنان در هیات یک وجدان عمومی در جامعه سخن گفت.*

و خانم رهنورد در مصاحبه‌ای شیوۀ پوشش خود را که ترکیبی از روسری ترکمن، کیف صنایع دستی ایران با طرح‌های گوناگون از مناطق مختلف کشور، چادر مشکی توردار به سبک جنوب ایران، و پیراهن جین امروزی‌تر در زیر چادر است، حرکتی نمادین- بر اساس نظام‌های ارزشی خود - از یکپارچه شمردن کشور و ملت ایران در گسترۀ یک اعتراض سیاسی برای ساختن فردایی بهتر برای سرتاسر این خاک تعریف کرد.

آنان که از اعتراض به «نابرابری‌های قومی» به ایدۀ «ستم ملی» به دست «ملت فارس» و برپایی «کنگرۀ ملت‌های ایران فدرال» و رایزنی با ذهنیت‌های گوناگون مخالف و مبارز با جمهوری اسلامی می‌رسند، تا «هویت ارضی» خود را با طراحی «مناطق ملی» برای «تورک‌ها» و «کوردها» و بلوچ‌ها و گیلانی‌ها و مازندرانی‌ها و خوزستانی‌ها، از «ملت فارس» باز ستانند، و اندیشۀ تقسیم قدرت را در یک جامعۀ مدنی پیشرو با پندار «فدرالیسم ملی» بر اساس تبار و زبان، جایگزین کنند، که در نوترین شکل خود از قرن نوزدهم میلادی پیش‌تر نمی‌آید؛ حقیقتا در جستجوی کدام تعریف دمکراسی و آزادی و حقوق بشر هستند؟ دمکراسی و آزادی در جامعه‌ای تک صدا بر خطه‌ای محدود به ساختن چگونه جامعۀ مدنی خواهد رسید؟

و آنان که این حرکت‌ها را هماورد جنبش سبز ایران می‌شمرند- بیشتر با بهانۀ بی‌کفایتی سران جنبش که هر یک با پیشینه‌ای از یکی از اقوام ایرانی شانزده ماه است در دشوارترین شرایط به خواست‌های بدنۀ جنبش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند و با هزارۀ نو آشناتر و دوست‌تر- چگونه آینده‌ای برای کشور خود، که بسیاری از آنان سهم‌های بزرگی از زندگی‌شان را به اندکی گشاده تر کردن فضای بالیدن در آن سپرده‌اند ، تصویر می‌کنند؟ و به چه بهایی؟ رژیم اسلامی فرسوده است، فروخواهد ریخت و شکست خواهد خورد- به دست‌های توانای ما ایرانیان شکست خواهد خورد؛ ولی ما از دشت این نبرد چه بیرون خواهیم آورد؟ فردوسی همیشه خردمند است: «بزرگی که فرجام آن تیرگی است/ بر آن مِهتری بر بباید گریست»

تلاش برای آزادی یک پاره از یک پیکر، اگر هم ممکن باشد، چه معنایی دارد؟ ندیدن، بهاندادن، یا گذشتن از جان و روان و اندیشۀ پیکری که دچار دشواری‌هاست و سخت می‌کوشد زیر آوار این دشواری‌ها از هم نپاشد- جداکردن گستره‌هایی که در درازای تاریخ هرگز جدا نبوده‌اند و در هر مبارزه با هم و برای هم به میدان آمده‌اند؟

این‌ها البته دلنگرانی‌ها و پرسش‌های من است، با شگفتی از این واقعیت که این همه پس از حملۀ آمریکا به خاک عراق اوج گرفت و با گسترش و ژرفش جنبش سبز سازمان یافته‌تر شد.

در چشم انداز پیش روی من، که سرتاسر سال‌های جنگ را بر خاک ایران زندگی کرده‌ام، دفاع از یکپارچگی کشور و ملت ایران نه واپس‌ماندگی، و نه شووینیسم یا فاشیسم، که یک ناسیونالیسم پاک غیر برتری‌جوی و امروزی است. شووینیسم و فاشیسم از نابرابر خواندن انسان‌ها و خودی و غیرخودی کردن آنان به هر دلیل، از جمله قومیت و زبان و مذهب و نظام‌های ارزشی، و جدا خواستن و جدا ساختن آنان آغاز می‌شود و تا به اصطلاح «پاکسازی‌های قومی و ملی» پیش می‌رود.

خیزش سبز در دست‌های نسلی شکل گرفت که هر واقعیت ملموس را از هر امیدی که می‌توانست داشته باشد، سرقت کرده‌ بودند؛ نسلی که تنها واژه یا زبان را داشت و زمان را- همان فرصت ابدی که حافظ می‌گوید.

سال‌های دانش‌آموزی این نسل - نسل من - همیشه در پناهگاه‌هایی که نبود، نو شده، و روزگار دانشجویی‌اش سراسر در نابرابری گذشته است، با فضاهایی بسته‌تر و رنگ‌هایی تیره‌تر برای بانوان. ولی جنبش دانشجویی و پویش یک میلیون امضا راه رسیدن به خورشید را در چیرگی بر حکومت اسلامی، و نه جدا شدن از نسل‌هایی از مردمانی که سه دهه سرکوب و نابرابری را به امید پیروزیِ خرد تاب آورده‌اند، یا ایستادن در برابر مردان این خاک دید و سبز شد، تا با آفریدن شرایط برابر در کشوری با سرمایه‌های شگفت‌آور از منابع طبیعی و توانایی‌های انسانی، یک ملت تاریخی و تاریخ‌ساز را تا بام هزارۀ نو پرواز دهد.

انسان‌هایی در مه سوی باغ می‌روند، دیگرانی در باغ پی مه می‌گردند. این مه، در واقعیت و خیال، روزی خواهد گسست و ما پاک و برهنه بر صبح خواهیم ریخت و یکدیگر را باز خواهیم یافت.

آن روز ، به باور من، ما ایرانیان به یکدیگر خواهیم نوشت که اگر ما مانده‌ایم و شکست نخورده‌ایم - نگذاشتیم این خاک، این آسمان بشکند- مرهون ناسیونالیسم ایرانی هستیم. ایران یک ملت است؛ یک ملت سربلند.


ماندانا زندیان
مهر یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/24637/
------
*برگرفته از مقالۀ «رفع تبعیض‌های نژادی، زبانی و مذهبی در کلام میرحسین ‌موسوی»/دوم اسفند 88، روز جهانی زبان مادری
http://www.kaleme.com/1388/12/03/klm-12010