غلام یحیی دانشیان و مسئله آذربایجان
دكتر نصرت الله جهانشاهلو
غلام يحيي كه به عنوان فردي جنايتكار و وفادارسرسخت استالين شهرت دارد چگونه شخصي بود ؟
پبيگمان دكتر جهانشاهلو كه معاون پيشه وري بود و قريب سي سال در شوروي با غلام همكار بود بهتر از ديگران او را ميشناسد . جهانشاهلو در كتاب ( ما و بيگانگان ) او را اينگونه توصيف ميكند :
آقاي غلام يحيي دانشيان؛ او اسماً معاون وزير جنگ آقاي كاويان بود، اما با وزرات جنگ كاري نداشت. پس از اين كه من از زنجان به تبريز رفتم او همواره در آنجا به سر ميبرد و در سال 1325 كه عدهاي فدائي سردوشي گرفتند، او ژنرال فدائي شد.
او خود ميگفت اصلاً از سراب آذربايجان بود، اما در باكو در بخش صابونچي متولد و همان جا بزرگ شد. او به هيچ خط و زباني نميتواند بنويسد و بخواند و حتي به زبان تركي آذري هم كه زبان مادري اوست فصيح گفتگو نميكند، تنها كمي الف و ب روسي را ميشناسد كه زبان تركي آذري را بدان مينويسد، او ميتواند نام خود را بنويسد.
او ميگفت در همان بخش صابونچي باكو در كارخانهاي سوهان كش بوده است، اما چنان كه من توانستم آگاهي يابم او از همان آغاز نوجواني پس از ديدن يك دوره آموزش پليسي به مرزشكني اشتغال داشت. شايد بيشتر خوانندگان ندانند مرزشكني چيست و مرزشكنان چه كساني هستند.
درهمه ي جمهوريهاي شوروي كه هم مرز با كشورهاي ديگر هستند در سازمان امنيت ادارهاي است كه كساني را براي گذر كردن غير رسمي از مرز همان جمهوري آموزش ميدهند. اين جوانان از ميان كساني انتخاب ميشوند كه تندرستند و به زبان كشور همسايه و به ويژه لهجه هاي مرزنشينان آنان خوب آشنا هستند. فلسفه ي آن اين است كه كسي نتواند در تماس با آنان در بومي بودن آنان ترديد كند و چون فراسوي هر مرزي از پيش دست نشاندگاني آماده دارند اين مرزشكنان دستورها را به آن جاسوسان ميرسانند و آگاهي هاي آنان را با خود ميآورند. من از چگونگي اين بخش سازمان امنيت روس تصادفي آشنا شدم.
در آستانه ي جنگ دوم جهاني كه روسها بيگانگان را به دستاويز امنيتي از كشور اتحاد شوروي ميراندند، آقاي غلام يحيي نيز با ايرانيان مهاجر به آذربايجان ايران روانه شد و در بخش سراب سكني گزيد. همان طور كه از خود او شنيدم نخست در روستاهاي سراب، شيره (دوشاب ) ميفروخت ، اما پس از آشنايي با چند دزد به كار قصابي پرداخت. او خود گفت كه روزي دو نفر به من گفتند كه از شيره فروشي پولي درنميآيد اگر تو بتواني قصابي كني ما گوسفندش را از راه دور تأمين و درآمدش را ميان خود تقسيم ميكنيم. من پذيرفتم و آنها شبانه از روستاهاي دور دست گوسفند ميدزديدند و من در روستاي خود و ديگر روستاهاي دورتر گوشت را ميفروختم و در ضمن تبليغات ضد دولتي و كمونيستي نيز ميكردم، تا اين كه ژاندارمها مرا دستگير و زنداني كردند.
او پس از رهايي از زندان به عضويت اتحاديه ي كارگان حزب توده در آذربايجان درآمد و در آستانه ي تشكيل فرقه ي دموكرات مسئول اتحاديه ي كارگران شهر ميانه بود. هنگامي كه در مهر ماه 1324 در تبريز كنگره فرقه تشكيل شد و من در آن شركت كردم او در آنجا پادويي ميكرد و من نخستين بار او را در آنجا ديدم.
در آغاز آذر ماه 1324 با اسلحه هايی كه روسها توسط كاپيتن نوروز اف در اختيار او گذاشتند شهر ميانه را از دست دولتيان درآورد. او را در اواخر آذر ماه با گروهي از فدائيان سراب و ميانه از تبريز به ياري فدائيان زنجان فرستادند. من تا در زنجان بودم به او و فدائيان دسته ي او مهار زدم و نگذاشتم كه به حقوق مردم تجاوز كنند، اما پس از انتقال من به تبريز او و فدائيان زير فرماندهيش روي آدم كشان و غارت گران تازي و مغول و غز را سپيد كردند.
او و همدستانش روستاهاي آقاي اسعدالدوله ي ذوالفقاري و نواحي افشار و كرسف و قيدار و بخش خدابنده و سجاس رود را غارت و ويران كردند. اكنون براي نمونه يكي از تبهكاريهاي او و همدستانش را مينويسم چون به راستي اگر بخواهم تنها تبهكاريها و غارتهاي آنان را بنويسم خود كتابي خواهد شد.
در شهريور ماه 1325روزي در تبريز در دانشگاه بودم كه گفتند كه آقاي پيري آمده است به نام عليقلي خان ابهري و ميخواهد نزد شما بيايد. گفتم بفرمايند. آقايي نزديك به 70 سال با موهاي سپيد اما قدي كشيده و عبايي به دوش آمد. خودش را معرفي كرد و گفت شما مرا نميشناسيد اما آقاي سرتيپ مرا خوب ميشناسند (مقصود پدر من بود). گفتم از ديدارتان خوشحالم و آمادهام هر فرمايشي داريد انجام دهم. او گفت تقاضايي ندارم، تنها آمدهام وضع خودم را به شما بگويم و مرخص شوم، چو حال و روز من جوري است كه به هر كسي گفتني نيست اما با لطفي كه خانواده شما و به خصوص مرحوم امير (مقصود جهانشاه خان امير افشار بود) و آقاي سرتيپ به بنده داشتند و دارند شما را محرم ميدانم. گفتم بفرماييد. او گفت هنگامي كه شما از زنجان به تبريز آمديد و غلام يحيي همه كاره ي زنجان شد، سرفدائياني كه شما در بخشها گمارده بوديد، عوض كرد و شخصي به نام كاپيتان شكور غفاري را به ابهر فرستاد. او روزي با چند فدائي به خانه ي من آمد. من از آنها چنان كه رسم است پذيرايي كردم، سپس آقاي غفاري گفت آقاي عليقلي خان شما اسلحه داريد و بايد بدهيد. من گفتم من يك تفنگ پنج تير روسي داشتم هنگامي كه از طرف آقاي دكتر جهانشاهلو به ما اخطار شد كه بايد سلاحها را بدهيم من آن را به فدائيان دادم و رسيد دارم و يك تفنگ شكاري ساچمه زن هم دارم كه اينجا است و اگر بايد آن را هم بدهم آماده است. آقاي غفاري گفت نه شما مسلسل سنگين داريد. گفتم آقاي غفاري درست است كه من در گذشته در قزاقخانه سلطان بودم، اما هيچگاه خودم ارتشي نداشتم كه به مسلسل سنگين نيازمند باشم، از اين گذشته مسلسل سنگين به چه درد من ميخورد كه آن را پنهان كنم. او گفت به ما خبر داده اند و ما يقين داريم كه شما مسلسل سنگين داريد و بايد بدهيد. من گفتم به هر كس كه شما باور داريد سوگند كه من هيچگاه مسلسل سنگين و حتي سبك هم نداشتم و ندارم. آنها رفتند و به من اخطاركردند كه تا سه روز ديگر مهلت دارم و بايد مسلسل را تحويل دهم. پس از سه روز آمدند و باز همان موضوع را عنوان كردند. من گفتم آقاي غفاري من مسلسل ندارم، اما اگر كسي دارد من حاضرم به هر قيمتي كه ميفروشد آن را خريداري كنم و در اختيار شما بگذارم، آنها نپذيرفتند. من مقداري پول به آنها هديه دادم و رفتند. پس از چند روز دوباره آمدند، اما اين بار بسيار خشمناكتر از قبل بودند. شكور غفاري گفت رفيق غلام يحيي دستور داده است حتماً مسلسل را از تو بگيريم. هر چه سوگند ياد كردم سودمند نيفتاد. آنها در وسط باغچه خانه آتش افروختند و سمبه هاي تفنگ را درون آتش گذاشتند. زن و فرزندانم بزرگ و كوچك گرد آمدند و هر چه زاري و خواهش كردند سود نداد، آنها گفتند هر چه داريم ببريد اما اين مرد را شكنجه ندهيد. باز فايده نكرد، آنها مرا لخت كردند زن و فرزندانم براي اين كه اين صحنه را نبينند گريختند. آنها با سمبه هاي سرخ از گردن به پايين پشتم را داغ كردند. من كه در نتيجه ي سالها خدمت سربازي و جنگها هنوز ورزيده هستم نه ناله كردم و نه گريه و همچنان دندان روي جگر گذاشتم.
اشتباه من اين بود كه همان بار نخست كه از من مسلسل خواستند نزد شما نيامدم. تاكنون يك ماه از آن داغ گذشته است. زخمها كم ي بهبود يافته است، اما هنوز برجاست اجازه ميخواهم نزد شما برهنه شوم تا ببينيد كه اين نويد دهندگان آزادي بر سر من چه آورده اند. او لخت شد، در پشت جاي چندين داغ چپ و راست داشت و بعضي از زخمها هنوز به هم نيامده بود. من نتوانستم خودداري كنم، اشك از چشمانم سرازير شد. او لباسش را پوشيد و خواست خداحافظي كند، اما من به آقاي پيشه وري تلفن كردم و گفتم با آقاي عليقلي خان ابهري براي موضوع بسيار مهمي نزد شما ميآيم. او گفت بفرماييد. ما به كميته ي مركزي نزد او رفتيم. او گمان كرد كه آقاي عليقلي خان درخواستي دارد، اما من گفتم ايشان نيازمندي ندارند موضوع مهمتر از آن است. پس از آنكه بازگو كردم او خواست كه زخمها را ببيند. هنگامي كه آقاي عليقلي خان لخت شد، پيشه وري از خشم ميلرزيد و فرياد ميزد عجب اوضاعي است. پس از اين كه آقاي ابهري لباس پوشيد، آقاي پيشه وري دستور داد تلگرافي به غلام يحيي مخابره كنند كه فوراً شكور غفاري را زير نظر دو نفر فدائي به تبريز روانه كند. ما بازگشتيم و من از آقاي عليقلي خان دلجويي كردم و به او گفتم هرگاه از نو ناراحتي هايي براي او پيدا شد زود مرا آگاه كند.
پس از دو روز آقاي پيشه وري تلگراف غلام يحيي را به من نشان داد كه نوشته بود شكور غفاري را همين جا مجازات كردم. بعد معلوم شد كه مجازات شكور غفاري اين بوده است كه او را از بخش ابهر براي غارت و شكنجه دادن مردم بيچاره به بخش ديگري روانه كرده است. من به آقاي پيشه وري گفتم با اين وضع ما بساط قرون وسطايي عقب افتاده ترين اجتماعات و دژخيمترين دستگاهها را گسترده ايم. آقاي پيشه وري گفت كه ميبيني كه دستور تلگرافي مرا نيز نميخوانند.
همانند اين تبهكاريها و غارتها در مراغه و اردبيل و حتي شهر تبريز نيز بسيار روي داد؛ از آن ميان آقايي به نام عباس پناهي به دستآويز ممنوع بودن جواهر و طلا همراه مسافرين، بسياري از اموال مسافرين را ضبط و مصادره كرد كه بخشي از آن را خود برگرفت و بخشي را به آقاي دكتر جاويد و كاويان داد و بخشي هم به اربابان روسي رسيد.
اكنون كه نام غلام يحيي به ميان آمد برخي ديگر از تبهكاريها و خدمتهاي او به اربابانش را يادآور ميشوم.
از واپسين روزهاي آذر ماه 1324 كه فرمانروايي فرقه در آذربايجان برقرار شد براي اين كه كمبود آذوقه دست ندهد نخست وزيري با تصويب مجلس آذربايجان با فرماني، صادر كردن خواروبار را از مرزهاي زنجان و آستارا و مراغه ممنوع كرد.
در زنجان غلام يحيي و همدستانش به دست آويز اين فرمان چندين هزار پيت روغن و پنير و نزديك 250 هزار گوسفند چوبداران زنجاني و كرد را كه براي فروش رهسپار قزوين و تهران بودند، توقيف كردند. صاحبان آنان و چوبداران به ما شكايت كردند و خواستند كه اگر تجارت به تهران ممنوع است دست كم اجازه دهيم در خود زنجان و كردستان و آذربايجان به فروش برسانند. چون خواست آنان منطقي و قانوني بود، دستور آزاد ساختن روغن و پنير و گوسفندان را چند بار موكداً داديم، اما غلام يحيي نه تنها فرمان ما را نخواند بلكه خود بازرگانان و چوبداران و عدهاي از شترداراني را كه مال آنها را بار كرده بودند نيز به نام قاچاقچي بازداشت كرد و پس از ماهي آنها كه جان خود را درخطر ميديدند از اصل موضوع صرف نظر كردند و جان خود را به سلامت رهانيدند و عدهاي از آنها نزد من آمدند و اظهار داشتند ملتزم شده بودند كه به ما ديگر مراجعه نكنند. اين پنير و روغن و گوسفندها را از راه تارم و كاغذكنان به اردبيل و آستارا رسانيدند و در آنجا توسط آقاي محمد سراجعلي اينسكي سرهنگ سازمان امنيت روس كه آن زمان همه كارهي آن نواحي بود از راه پل خدا آفرين از مرز گذراندند و تحويل عمال باقراف دادند. اما مسئله به همين جا پايان نيافت، چون در واپسين روزهاي آبان ماه و آغاز آذر ماه 1325 قرار شد ما زنجان را به نمايندهي حكومت قوام السلطنه آقاي سرهنگ بواسحقي تحويل دهيم، غلام يحيي و همدستانش با شتاب نزديك به هفت هزار و به روايتي ده هزار گاوميش و گاو و گوساله ي روستاهاي اطراف زنجان، افشار ، خدابنده ، سهرورد، اوريات، انگوران و گروس را غارت كردند و توسط گروهي سوار به اردبيل و مرز رساندند. بايد در اينجا يادآور شوم كه در شوروي تا چند سال پس از پايان جنگ نيز گوشت كمياب بود و آن زمان (1945) در آذربايجان شوروي غير از اربابان رهبر، ديگران جز از راه قاچاق در بازار سياه آن هم به دشواري به گوشت دسترسي نداشتند و در مغازهها فرد با آشنايي ميتوانست كنسروهاي گوشت گاو آمريكايي كه مطابق قانون وام و اجاره دولت شوروي دريافت كرده بود، تهيه كند. تا دو سال پس از پايان جنگ تخم مرغ جز در بازار سياه در شوروي نبود و در همه ي مغازهها گرد تخم مرغ آمريكايي به فروش ميرسيد.
مسئله ي غارت دامها و فرستادن آنها توسط عمال روس به آذربايجان شوروي را آقاي قوام السلطنه در ديدارش با آقاي پيشه وري و من رسماً يادآور شد و به من گفت آقاي دكتر آخر اينها همميهنان شما هستند كه در آتيه ي نزديكي دچار كمبود خواروبار به ويژه گوشت خواهند شد. اجازه ندهيد كه گاو و گوسفند كشور شما را تحويل بيگانگان دهند.
دراين گير و دار خبر رهسپاري ارتش به سوي آذربايجان به گوش ميرسيد. آقاي سرتيپ پناهيان به ميانجيگري آقاي تيمسار سپهبد شاه بختي فرماندهي سابقش و به دستور آقاي تيمسار سرلشكر حاجعلي رزمآرا نيرنگي به كار برد. روزي عنوان كرد كه گويا از دوستان نزديك افسر خود در ستاد ارتش در تهران نقشه ي حمله ي ارتش به آذربايجان را كه سرلشكر رزم آرا طرح كرده به دست آورده است.
اين نقشه ي ساختگي او نشان ميداد كه ارتش شاهنشاهي از راه تكاب و مياندوآب به مراغه و سپس به تبريز هجوم خواهد برد و بودن هنگي را كه به فرماندهي آقاي سرهنگ مظفري در تكاب مستقر و به تعويض گاه گاهي سرگرم بود، گواه مدعاي خود ميآورد.
آقاي پيشه وري كاملاً آلت دست پناهيان شده بود، چون او براي اين كه آقاي پيشه وري را سرگرم و مطمئن كند پيگير از شكست ناپذيري ارتش آذربايجان دم ميزد. اما كارها روز به روز بيشتر و تندتر از پرده بيرون ميافتاد و آشكار ميشد كه به دست ياري اين گروه چند رو چه دامي گسترده شده است.
بسياري از مردم ميهنپرور ايران گمان ميكردند كه حزب توده و فرقه دموكرات آذربايجان ساخته و پرداخته ي خود ايرانيان است، از اين رو بدانها روي آوردند و از آنها چشم اميد داشتند. آري مردم ما نميدانستند كه بر پا دارنده و گردانندهي حزب توده بيگانگانند و آگاه نبودند كه فرقه ي دموكرات آذربايجان را مير جعفر باقراف به اغواي آقاي عبدالصمد كامبخش در باكو طرحريزي كرد.
براي آماده كردن لشكر ضربتي بابك و گروه پدافند شهر تبريز زير فرماندهي تيمسار نوائي به آقاي كاويان مراجعه شد، چون هنوز انبارهاي اسلحه در دست او بود، اما او گفت كه اسلحه نداريم. آقاي پيشه وري او را نزد خود خواند و پس از دشنام بسيار كليد انبارهاي اسلحه را از او گرفت و به من سپرد.
در اين ميان آقاي تيمسار آذر با ما ديدار كرد و خواست كه چون غلام يحيي در فن سربازي مجسمه ي ناآگاهي بيش نبود دستور داده شود تا افسري آگاه و كارآمد براي فرماندهي دفاع قافلان كوه روانه گردد. حتي او پيشنهاد كرد كه خود او بدانجا برود، اما آقاي پيشه وري موافقت نكرد پس از رفتن تيمسار آذر دليل عدم موافقت او را پرسيدم. او گفت شما كه خوب ميدانيد غلام يحيي را من به آنجا نفرستاده ام تا او را اكنون عوض كنم. بيگمان با عوض كردن غلام يحيي ما همگي دچار خشم روسها خواهيم شد. خوانندگان به ويژه جوانان ما خوب توجه كنند و ازگذشته پند بگيرند و بدانند كه دخالت بيگانه هر كه و هر كشوري كه باشد در كار كشور ديگر سرانجام جز زيان و پشيماني چيزي به بار نميآورد، تا چه رسد به آنها كه بيگانه، آقا و فرمانده و فرمانفرماي كشور و مردم و ملتي باشد.
غلام يحيي نه تنها به اندازهي يك سرباز ساده آگاهي جنگي نداشت حتي يك چريك جنگي هم به شمار نميآمد، تنها عمال روسي بودند كه او را ژنرال ميناميدند.
اكنون توجه كنيد كه غلام يحيي هنگامي كه ارتش از زنجان گذشت و به سوي تبريز در حركت بود چه كرد. او به جاي پايمردي در نخستين برخوردها راه گريز را در پيش گرفت. او همين كه تيراندازي ميان فدائيان و سواران آقايان ذوالفقاري و افشار درگرفت دستور داد فدائيان خود ما سرهنگ دو قاضي اسداللهي را كه افسري ميهن پرور و دلير بود از پشت با تير بزنند، چون او دستورهاي غلام يحيي قصاب را مخالف اصول سربازي ميدانست و آن را انجام نميداد.
غلام يحيي به جاي دفاع به غارت پرداخت و چنان كه يك بار يادآور شدم گذشته از غارت دامهاي زنجان، گله ي اطراف ميانه را نيز به اردبيل براي تحويل به اربابان روسي روانه كرد و از اين گذشته در واپسين دم گريز بانك ميانه را يك جا غارت كرد و با خود آورد و در نخجوان به سازمان امنيت روس داد.
دراين جا نامي از آقاي سرهنگ دو قاضي اسداللهي بردم. من او را از زمان دانشآموزي ميشناختم. هنگامي كه جسد او را به تبريز آوردند نخست آقاي پيشه وري و من و چند تن ديگر آن را بررسي كرديم. ديدم كه او از نزديك تير خورده است، چون جاي سوختگي در پوشاك او و كمي درتنش بود. من به آقاي پيشه وري گفتم كه اين افسر از نزديك تير خورده است و بيگمان او را خوديها از چند قدمي زده اند. آقاي پيشه وري كه با اصول پزشكي قانوني آشنا نبود، فكر كرد كه تنها گمان من است. اما بعدها كه بيشتر رازها آشكار شد، چند تن از فدائيان غلام يحيي در مهاجرت جسته و گريخته گفتند كه با دستور غلام يحيي او را كه افسري نافرمان و ضد انقلاب بود از سنگر خود زده اند. يكي از فدائيان زنجان كه چون ممكن است هنوز در آذربايجان شوروي زنده باشد و با اين يادداشتها گرفتار دژخيمان روس گردد و من نام او را نميبرم در باكو نزد من آمد و گفت كه من با يك نفر از فدائيان سراب دسته صفر علي در يك سنگر بودم. سرهنگ قاضي سواره پيگير از پشت سنگرها ميگذشت و دستور ميداد. يك بار كه از پشت سنگر ما گذشت آن فدائي به من گفت من اكنون كلك او را ميكنم.رفيق غلام از او ناراضي است. من تا رفتم او را از آن كار بازدارم نشانه رفته بود.
سرهنگ قاضي از اسب درغلتيد و همان فدائي خبر كشته شدن او را به غلام يحيي داد. غلام يحيي با چند تن ديگر آمدند. بدون اين كه كوچكترين احساس ناراحتي كنند تنها يك مشت دشمنام نثار دولت مرتجع ايران و شاه كردند. در همان جا غلام يحيي اسب او را به همان فدائي نابكار و زين اسبش را به فدائي ديگر بخشيد.
غلام يحيي در قافلان كوه شكست مفتضحانهاي خورد و پس از اين شكست آشكار شد كه او پولهاي دريافتي را به جيب زده و تنها با گروه كمي فدائي در جنگ شركت كرده است.
شايد خوانندگان گمان كنند كه فدائيان غلام يحيي در قافلان كوه از ارتش شكست خوردند اما چنين نبود، چون آنان را سواران آقاي ذوالفقاري و آقاي افشار كه پيشاپيش ارتش در حركت بودند تار و مار كردند.
پيش از رسيدن ارتش آقاي سرهنگ بواسحقي نماينده حكومت مركزي در زنجان براي به دست گرفتن دستگاهها به ويژه نگهباني (ژاندارمري) به زنجان آمده بود. اما همين كه ستونهاي ارتش به آن جا نزديك شد مردمي كه از غلام يحيي و دار و دستهاش به جان آمده بودند به پا خاستند، در اين گير و دار كساني هم كه با يكديگر خورده حساب داشتند در آشوب شركت جستند، از اين رو مردمي كشته وگروهي هم به تبريز گريختند، در اين ميان آقاي شيخ خوييني كه مردي با سواد و رئيس محضرهاي ثبت اسناد بود نيز كشته شد.
در مياندوآب آقاي آرام كه از ارامنه ي مهاجر پيش از جنگ جهاني دوم بود و فرقه او را سرهنگ فدائي خوانده بود با گروه فدائي خود، اگر چه اسماً جزو ابواب جمعي آقاي كبيري بود اما رسماً زير فرمان هيچ كس جز آقاي سرهنگ قلي اف نبود، از فرصت استفاده كرد و به اين عنوان كه نيروي ارتش به فرماندهي سرهنگ مظفري هر شب به آن بخش دستبرد ميزند گذشته از پول همه ي دامهاي كشاورزان آن بخش را غارت كرد و پيشاپيش با مشورت سرهنگ قلي اف به ايروان روانه كرد.
اين دامها را به ياري ارامنه اي كه با اجازه ي دولت ايران به ارمنستان مهاجرت ميكردند و اجازه داشتند دامها و اموال خويش را با خود ببرند از مرز گذراندند. تعدادي از اين ارامنه اين دامها را از آن خود كردند و بخش ديگري از آن را سازمان امنيت ارمنستان ضبط كرد، به نحوي كه از اين همه غارت جز بدنامي چيزي نصيب آقاي آرام و برادرش نشد. آقاي كبيري هم اگر اسماً چند هزار فدائي در اختيار داشت، هنگام كارزار آشكار شد كه چند صد تن بيش نبودند و ساعتي بيش پايداري نكردند.
نيروي ارتش از قافلان كوه گذشت و به سوي تبريز پيش ميآمد. مردم ميهنپرور تبريز هم كه از بيگانه پرستان و اوضاع به تنگ آمده بودند به پا خاستند.
در اين هنگام آقاي سرهنگ قلياف به دستور باكو چنين مصلحت ديد كه آقاي محمد بيريا را كه با دارودسته هاي جاويد و شبستري هواخواه حل مسالمت آميز و دريافت امتياز نفت براي روسها بود، صدر فرقه ي دموكرات آذربايجان بگذارد و آقايان پيشه وري و پادگان و مرا به اين عنوان كه مخالف حسن نيت آقاي قوام السلطنه هستيم به باكو تبعيد كند.
اعضاي كميته ي مركزي فرقه ي دموكرات به ايوان مشرف به خيابان پهلوي رفتيم و مردم بسياري در خيابان گرد آمدند. آقاي پيشه وري با سخني كوتاه آقاي محمد بيريا را رهبر فرقه خواند و آقاي بيريا كه از ناداني گمان ميكرد به جايگاهي بلند رسيده است، داد سخن داد و مردم تبريز و آذربايجان را به آرامش فراخواند و به حسن نيت آقاي قوام السلطنه و انتخابات آزاد پس از رسيدن ارتش به تبريز نويد داد.
آقاي پيشه وري و من از در شمالي ساختمان فرقه بيرون و با قرار قبلي به سركنسولگري شوروي نزد آقاي سرهنگ قلي اف رفتيم. درست به ياد ندارم كه آقاي پادگان هم دراين ديدار ناميمون با ما بود يا نه.
دراتاق كوچكي در خاور حياط آقاي قلي اف ما را پذيرفت. آقاي پيشه وري كه از روش ناجوانمردانه ي روسها سخت برآشفته شده بود از آغاز به سرهنگ قلي اف پرخاش كرد و گفت شما ما را آورديد ميان ميدان و اكنون كه سودتان اقتضا نميكند ناجوانمردانه رها كرديد. از ما گذشته است اما مردمي را كه به گفته هاي ما سازمان يافتند و فداكاري كردند همه را زير تيغ داده ايد، به من بگوييد پاسخگوي اين نابسامانيها كيست؟ آقاي سرهنگ قلي اف كه از جسارت آقاي پيشه وري سخت برآشفته بود و زبانش تپق ميزد يك جمله بيش نگفت؛ سني گتيرن سنه دييرگئت (كسي كه ترا آورد به تو ميگويد برو) و جمله ي ديگري هم بدان افزود كه ساعت 8 شب امروز رفيق كوزلاف بيرون شهر سر راه تبريز ـ جلفا منتظر شماست، و از جا برخاست و دم در ايستاد . اين بدان معني بود كه ديگر آمادگي گفتگو با ما را ندارد بايد برويم.
22 آذر 1389