دانشگاه مظهر آزادگي است

 

گفتگوی مهدي غني  با

 اسماعيل حاجي‌قاسمعلي

 

- در سال 32 شما چند سال‌تان بود؟

22 سالم بود و سال اول دانشكده فني بودم. آن موقع سال اول عمومي بود و بعد رشته تخصصي انتخاب مي‌شد. بعد از اينكه 28 مرداد پيش آمد دانشگاه تنها محلي بود كه دستگاه نتوانست ساكتش كند. آنها فكر مي‌كردند اگر دانشگاه را ساكت كنند براي هميشه بر مملكت حكومت مي‌كنند. قبل از آن طاق بازار را روي سر بازاري‌ها خراب كرده بودند. آن روزها هم محاكمات مصدق بود، قرار بود نيكسون معاون رئيس‌جمهور امريكا بيايد، سفارتخانه انگليس را داشتند باز مي‌كردند، در نتيجه دانشگاه مقداري متشنج بود. آن موقع صداي من خيلي رسا و بلند بود و به همين دليل هر زمان حركتي و اعتراضي بود، بچه‌ها مرا سر دست بلند مي‌كردند تا صحبت كنم. در ميتينگ‌هاي جبهه ملي هم در گذشته من همه را معرفي مي‌كردم. در ميتينگ روز 25 مرداد پس از شكست كودتاي اول، من اول اعلام كردم «هموطن! پسر رضاخان، پسر رئيس كهنه قزاق‌ها فرار كرد». وقتي ميتينگ شروع شد اولين سخنران را كه مرحوم آيت‌الله جلالي به عنوان نماينده معمم مجلس بود، معرفي كردم. ايشان اين شعر را خواند: المنت لله كه از اين شعبده جستيم/ ز هم رشته تزوير گسستيم. ايشان با برهان قاطع استدلال مي‌كرد كه در قرآن حكومت سلطنتي خلاف است. بعد مغز متفكر جبهه ملي دكتر شايگان صحبت كرد، بعد مرحوم سيدحسين فاطمي خيلي محكم به شاه و دستگاه حمله كرد. همچنين مرحوم داريوش فروهر و مهندس رضوي صحبت كردند. از آنجا بچه‌ها من را مي‌شناختند و هر جا خبري مي‌شد به من مي‌گفتند حاضر شوم.

- روز 16 آذر شما كجا بوديد؟

شب 16 آذر دانشگاه حالت حكومت نظامي پيدا كرده بود، با اين وجود جلوي در دانشكده ميتينگي شروع كرديم. سربازها حمله كردند و ما فرار كرديم. فردا صبح يعني روز 16 آذر كه آمديم، دانشگاه پر از سرباز مسلح بود. زنگ را زدند رفتيم سر كلاس، دكتر افشار استاد ما بود، مرد شريف و فهميده‌اي از اهالي آذربايجان بود، ايشان داشت درس مي‌داد، ناگهان ديديم بي‌موقع زنگ تفريح زدند. بچه‌ها تكاني خوردند. آقاي افشار استاد جذبه‌داري بود، گفت ساكت و همه ساكت شدند. در كلاس باز شد، مستخدم آمد و جلو رفت و در گوش آقاي افشار چيزي گفت. بعد ايشان گفت اين دانشگاه نشد، بفرماييد برويد خانه. من در كيفم مقداري اعلاميه داشتم، حس كردم اوضاع خيلي خطرناك است. ديدم به خانم‌ها كاري ندارند، يكي از دانشجويان به اسم خانم ارژنگي جزء گروه مرحوم داريوش فروهر بود، كيفم را دست او دادم و از كلاس بيرون رفتم. ديدم دم در كلاس هم دو نفر از ماموران امنيتي ايستاده‌اند. من به سمت اتاق رئيس دانشكده آمدم كه روبه‌روي اين بساط بود، ديدم داخل دانشكده در راهرو، از مقابل يك ماموري كه اسلحه با سرنيزه دستش است در حالت آماده دارد جلو مي‌آيد، سه نفر هم دارند پشت سرش مي‌آيند. پاهايشان را خيلي محكم به زمين مي‌كوبند، از آن طرف عده‌اي از بچه‌ها دستمال‌هايشان را درآورده‌اند و تكان مي‌دهند، يعني ما تسليميم. من هم دستمالم را درآوردم. ولي اين ماموران به ما اعتنايي نكردند، همين كه كنار اين سالن طبقه اول رسيدند، يك‌مرتبه از طبقه بالا يكي از دانشجوها فرياد كشيد: «دست سرباز از دانشگاه كوتاه» ناگهان ديدم همان گروهباني كه با ما چهار متري فاصله داشت، گفت: آتش. سربازها هم شروع به تيراندازي كردند. داخل سالن بچه‌ها همه جمع بودند، در يك لحظه ديدم كف سالن پر خون شد و عده‌اي هم خوابيده‌اند روي زمين. ابتدا فكر كردم همه اينها كشته شده‌اند. درحالي كه گويا تير خورده به شوفاژ و آن را سوراخ كرده بود. عده‌اي تير خورده زخمي شده‌اند و روي زمين همه درازكش خوابيده‌اند. روبه‌روي من آزمايشگاه بود، شيشه‌اش را شكانديم و با يك عده از بچه‌ها رفتيم داخل، آنجا مانديم و ديگر نمي‌دانستيم از كجا فرار كنيم. كساني هم كه زخمي شده بودند هر طور مي‌شد مي‌آمدند داخل آزمايشگاه. مستخدم همان آزمايشگاه را فرستاديم رفت دانشكده دندانپزشكي و پزشكي كه بالاي دانشكده فني بود مقداري روپوش سفيد براي ما آورد. بچه‌هايي كه زخمي شده بودند پيراهن‌هايشان را درآورديم. روپوش‌هاي پزشكي را تن كرديم از همان در خياباني كه الان شده 16 آذر بيرون آمديم و رفتيم جلوي دانشگاه دم كافه‌اصغر.

- سربازهايي كه تيراندازي كردند رفتند؟

سربازها دانشگاه را محاصره كرده بودند، آمبولانس آورده بودند و كشته‌شده‌ها و مجروحان را جمع مي‌كردند. اصلاً دانشكده حالت پادگان پيدا كرده بود كه كسي حق ندارد تكان بخورد و جايي برود. به هركس مشكوك مي‌شدند مي‌گرفتند سوار ماشين مي‌كردند و مي‌بردند. ما با آن روپوش‌هاي سفيد از آن در كه در خيابان 16 آذر باز مي‌شود آمديم بيرون و بعد جلوي دانشگاه ديديم مردم جمع شده‌اند و تا چشم‌شان به ما افتاد كه روپوش سفيد داريم، مي‌گفتند آقاي دكتر. عصر رفتيم منزل مهندس خليلي رئيس دانشكده.

- شانزدهم آذر در بيرون دانشكده هم تيراندازي شده بود؟

از بيرون به جلوي سردر دانشكده تير زده بودند كه رد تيرها باقي بود و بعدها مي‌خواستند آن را از بين ببرند و ما نمي‌گذاشتيم اين لكه‌ها را بگيرند. اما اصل كار در خود سالن بود. سالن سربسته‌اي كه مي‌رود طبقه دوم و روبه‌رويش كتابخانه بود. بچه‌ها همه كف زمين افتاده بودند. از در كه وارد ساختمان دانشكده مي‌شويد همان جلو اين اتفاق افتاد. آن سه نفر هم اينجا تير خورده بودند و افتاده بودند. بعد شنيدم كه دو نفرشان جان داشتند ولي ماموران تير خلاص به آنها زدند. عده‌اي هم كه زخمي شده بودند، فرار كردند و بعد خودشان را مداوا كردند. مثلاً پشت دست من پاره شده بود، با شيشه بريده شده بود، هنوز هم آثارش هست، بعضي زخمي‌ها را هم گرفته بودند و برده بودند. بعضي تيرها به شوفاژ خورده بود و آب راه افتاده بود. آب شوفاژها با خون بچه‌ها قاطي شده بود و منظره خيلي وحشتناكي به وجود آورده بود. بيرون دانشكده كسي كشته نشد. تيراندازي بيرون فقط به سردر دانشكده اصابت كرد. عصر رفتيم منزل مهندس خليلي رئيس دانشكده، تا آن موقع من فكر مي‌كردم مهندس خليلي جزء مليون نيست. او خيلي مرد شريفي بود، دكتر رحيم عابدي هم معاون دانشكده بود، خيلي محكم و پابرجا ايستاد. آنجا استادها اولين اعلاميه را نوشتند. همين مرحوم افشار كه استادمان بود گريه مي‌كرد و فرياد مي‌كشيد كه ياساي چنگيز چنين جنايتي نكرده كه اينها در روز روشن دانشگاه را اين طور به خون كشيده‌اند.

- مراسم يادبود به چه شكلي برگزارشد؟

دفن كردن آن سه نفر مدتي طول كشيد، به خانواده‌شان اجازه نمي‌دادند. دستگاه مي‌خواست مراسم خيلي به سكوت برگزار شود. براي شب هفت تصميم گرفتيم مراسمي برپا شود. آن موقع امامزاده عبدالله ديوار درستي نداشت و از دور و بر مي‌شد وارد آنجا شد. به هر ترتيبي بود خودمان را سرخاك رسانديم و آنجا هم من شروع به صحبت كردن كردم. محمود عنايت در مجله‌اش نوشته بود يك دانشجو با قيافه برافروخته صحبت كرد. چون نمي‌خواستند اسم بنويسند. من اين شعر را خواندم: «در مسلخ عشق جز نكو را نكشند/ روبه‌صفتان زشت‌خو را نكشند/ گر عاشق صادقي ز كشتن مگريز/ مردار بود هر آن كه او را نكشند». يكدفعه ديديم شلوغ شد، دخترهاي دانشكده دور مرا گرفتند و يك چادر انداختند روي سر من و از در امامزاده عبدالله بيرون رفتم و دو سه ساعت آن پشت، توي حرم نشستم تا همه رفتند. تاريك شده بود. آخر شب آمدم بيرون. از آن موقع به بعد هرساله سالگرد 16 آذر برگزار مي‌شد. مسوولان امنيتي خيلي حساس شده بودند كه اين جريان سالگرد برگزار نشود. يك سال قرار گذاشته بوديم كه روز 16 آذر سر كلاس نرويم و سكوت كنيم و هيس بگوييم. در همين سالن دانشكده همه هيس‌گويان ايستاديم. آن روز از دانشكده كه بيرون آمدم، من و يكي از رفقا را گرفتند و به زندان قزل‌قلعه بردند. سال 34 يا 35 بود و آن موقع مرحوم طالقاني و بازرگان و عباس شيباني زندان بودند. به هرحال به خير گذشت و آمديم بيرون. بعد از 28 مرداد هر روز چون اخبار محاكمات دكتر مصدق و مسائل ديگر مطرح مي‌شد هر روز دانشگاه متشنج بود، ولي 16 آذر نقطه عطفي شد به عنوان سنگر خونين نهضت ملي. تا آن موقع به آن صورت سرباز در دانشگاه نمي‌آمد. از آن موقع به بعد دانشكده فني به عنوان سنگر خونين دكتر مصدق شناخته شد. دانشگاه تهران مثل پارلمان ايران بود. يعني دانشجوهايي كه مي‌آمدند در دانشگاه تهران هركدام نماينده‌اي از يك روستا و شهرستان بودند. از همه جاي ايران نخبه‌ها مي‌آمدند. دستگاه هم خوب حساب كرده بود. مي‌دانست اگر اينجا را ساكت كند، همه جا ساكت شده است. وقتي اينجا ملتهب شد همه سطح ايران ملتهب شده است. آن روز مثل حالا اينقدر دانشكده نداشتيم و دانشگاه تهران اهميت خاصي داشت. دانشجو هم شأن خاص خودش را داشت. او كسي است كه از جايي حقوق نمي‌گيرد، وابسته به جايي نيست، خوب مي‌تواند فكر كند و راه را صحيح تشخيص مي‌دهد، خوب و بد را مطالعه مي‌كند، روزنامه، مجله، اخبار را گوش مي‌دهد و آناليز مي‌كند. دانشگاه واقعاً اگر آزاد باشد مظهر آزادگي است.

- دانشجويان طبيعي است به لحاظ اقتضاي سن و روحيه‌شان همواره اهل حركت و اعتراض بوده‌اند ولي اساتيد به هرحال شغلي دارند و طبيعي است از دست دادن آن برايشان مهم است. فضاي مسوولان و اساتيد دانشگاه در آن زمان چطور بود؟ آنها در مقابل دانشجويان بودند يا با آنها همراهي مي‌كردند؟

سال بعد از 16 آذر يك كلاس عمومي داشتيم با مهندس جفرودي، همه كلاس‌ها بودند. شب 16 آذر بود. من روي تخته سياه نوشتم 16 آذر و پايينش نوشتم: حتي تاريخ نمي‌تواند نام قهرمانان ما را فراموش كند. آقاي جفرودي استادمان هم سناتور بود و هم رئيس سنديكاي مقاطعه‌كارها، تا ايشان سر رسيد من دويدم و رفتم نشستم. ايشان رفت ته كلاس ايستاد و اين نوشته را بلند خواند: 16 آذر؛ حتي تاريخ نمي‌تواند نام قهرمانان ما را فراموش كند. بعد گفت اين را كي نوشته؟ همه ساكت شدند. من سال پيش هم زندان بودم و نگران بودم دوباره پرونده‌اي برايم درست نشود. دومرتبه پرسيد. ديدم چپي‌ها همه دارند من را نگاه مي‌كنند. بلند شدم ايستادم. آقاي جفرودي گفت دراز بي‌قواره مي‌دانستم كار توست. گفت برو پاي تخته، رفتم. بعد گفت بنويس تاريخ آينه جهان‌نماي دروغ است. من هم نوشتم تاريخ آينه جهان‌نماي دروغ است. بعد در يك لحظه كه استاد مي‌رفت ته كلاس زير آن جمله نوشتم: جفرودي. برگشت و آن را ديد و عصباني شد و گفت برو از كلاس بيرون، از دانشكده برو بيرون. من هم براي اينكه سيلي به من نزند سريع از در آمدم بيرون. از پله‌ها كه مي‌آمدم پايين همه‌اش در اين فكر بودم كه حالا جواب پدر و مادرم را چه بدهم؟ چه كار كنم؟ يكدفعه ديدم در كلاس ما باز شد و استاد جفرودي خودش گفت بيا بالا. به طرف كلاس برگشتم ولي ديدم خودش دم در ايستاده، مي‌ترسيدم بروم. او هم فهميد كه من مي‌ترسم كه نزند توي گوشم، رفت كنار و من آمدم داخل كلاس. تا آمدم گفت حيفت نمي‌آيد براي كساني كه من تو را از كلاس بيرون كردم هيچ تكاني نخوردند خودت را به اين روز مي‌اندازي؟ تا بچه‌ها خواستند شلوغ كنند گفت ساكت و بلافاصله شروع كرد درس دادن. خيلي هم با جذبه درس مي‌داد، طوري بود كه پشه در كلاس راه مي‌رفت، صدايش را مي‌شنيدي. تندتند شروع كرد درس گفتن و همه هم بايد يادداشت مي‌كردند. كلاس كه تمام شد گفت همه برويد بيرون و به من گفت تو بمان. با خودم گفتم مي‌خواهد مرا تحويل پليس بدهد. بعد ديدم كارتش را درآورد و همه شماره تلفن‌هاي خانه و دفترش را پشتش نوشت. گفت بحثي بوده بين من و تو، هر كسي از تو پرسيد، مي‌گويي من با استادم بحث كردم، اين كارت مرا هم نشان بده. اين را به پدر و مادرت هم مي‌دهي، هر موقع كسي مزاحمت شد هر موقع شب و روز هست به من زنگ بزنند. ايشان با وجود اينكه سناتور بود و از مقامات عاليه به شمار مي‌رفت چنين مردانگي در حق من كرد. يك خاطره ديگر بگويم تا فضاي آن زمان را ترسيم كنم. از زندان كه آمدم بيرون يك ثلث امتحان نداده بودم، رفتم پيش رئيس دروس گفتم من چه كار كنم؟ گفت اگر يك نامه بنويسي به علت شكستگي پا در منزل بستري بودم مهندس رياضي قبول كند امتحانت قبول مي‌شوي. من هم همين نامه را نوشتم و رفتم اتاق مهندس رياضي. مرا مي‌شناخت. استاد ديگري داشتيم به نام دكتر حائري كه ته اتاق نشسته بود. تا مرا ديد گفت آقاي حاج قاسمعلي شما را زندان اذيت نكردند؟ گفتم قربان من زندان نبودم پام شكسته بود، منزل بستري بودم. مهندس رياضي رو به من كرد و با پوزخند گفت هه‌هه، تو زندان نبودي؟ پات شكسته بود؟ پات قلم شود... گفتم پس خودتان معرفي كرديد من رفتم زندان. بعد پرسيد ثلث اول چند شدي؟ گفتم فلان. پرسيد ثلث سوم چند شدي؟ گفتم فلان. گفت تو كه قبولي. من نامه را دادم. گفت تو برو آقاي مقبولي خودش ليست را مي‌برد. من از زندان كه آمده بودم استادهاي دانشگاه و رئيس دانشگاه يكي‌يكي به من تبريك مي‌گفتند، احوالپرسي مي‌كردند. حتي در زندان‌ها هم فضا هنوز خيلي خشن نشده‌ بود. رئيس زندان قزل‌قلعه گروهبان ساقي قيافه ترسناكي داشت ولي مردانگي و انسانيت هم داشت. يك بار گروهباني به من توهين كرده بود و من ناراحت بودم. موقع هواخوري من گوشه حياط نشسته بودم، ساقي آمد بالا سر من و گفت: چه خبر است مگر كشتي‌ات غرق شده؟ يكي از زنداني‌ها گفت گروهبان محمدي به او فحش داده. ساقي بلافاصله سوت كشيد و گروهبان محمدي را احضار كرد و با لگد بيرونش كرد. گفت: «ديگر پا بگذاري توي زندان... اينها دانشجو هستند، مجرم كه نيست متهم است. تو چه كاره هستي؟»

- بعدها تحليلي كه توسط جريان‌هاي راديكال و مبارز از واقعه 16 آذر شد اين بود كه رژيم اين سه تن را براي ورود نيكسون قرباني كرد، اين دو واقعه در آن زمان تا چه حد نسبت و رابطه داشتند؟

توده‌اي‌ها معمولاً مي‌گشتند دنبال بهانه‌اي كه پاي امريكا را وسط بكشند. ما امضا جمع مي‌كرديم كه صنعت نفت در سراسر ايران بايد ملي شود، آنها امضا جمع مي‌كردند جنگ ميكروبي كره بايد خاتمه پيدا كند. ما مي‌گفتيم صنعت نفت در سراسر ايران ملي شود، اينها مي‌گفتند صنعت نفت در جنوب ملي شود. گويي عرق وطن‌پرستي نداشتند كه دل‌شان مي‌خواست مملكت را در اختيار شوروي قرار دهند. الان هم اتحاد بين روسيه و انگلستان قوي است ولي از اين مساله هيچ خبري نمي‌گويند. ما فريادمان اين بود كه مصدق در شوراي امنيت پيروز شد، در ديوان لاهه پيروز شد، در توكيو پيروز شد. آنها مي‌گفتند

زنده باد دژ سوسياليسم دنيا و زحمتكشان جهان و از اين حرف‌ها. تلاقي سفر نيكسون با واقعه 16 آذر باعث شد سال‌هاي بعد همه داستان را به عنوان قربانيان پاي نيكسون معرفي كنند. ما از كودتا ناراحت بوديم. مطالبه اصلي ما بيشتر اين بود كه بگوييم مصدق زنداني است، مبارزين زنداني هستند، حسيبي زنداني است، شايگان زنداني است.

- معمولاً تصور مردم از كودتا اين است كه بلافاصله بعد از پيروزي كودتا همه جا بسته مي‌شود، هيچ صدايي و حركتي نيست. ولي مي‌بينيم بعد از 28 مرداد اعتراضات بازار هست، در خيابان‌ها و دانشگاه تظاهرات هست، شما خودتان آن موقع چه تصوري از كودتا داشتيد؟

در ماه‌هاي قبل از كودتا اين تصور را براي عده‌اي به وجود آورده بودند كه مصدق در دامن كمونيست‌هاست. البته توده‌اي‌ها مرتب حادثه‌آفريني مي‌كردند. هر چه مرحوم مصدق و اطرافيان مي‌گفتند قدري با آرامش جلو برويد، باز آنها آتش‌افروزي مي‌كردند. در نتيجه عده‌اي كه آن موقع مسن‌تر بودند تصور مي‌كردند كه كار از دست مصدق خارج شده و بايد يك ديكتاتوري بيايد و اين بساط را جمع كند وگرنه مملكت در دامن كمونيسم مي‌افتد. ولي جوان‌ها و تيپ انتلكتوئل و فهميده‌ها هيچ كدام‌شان سكوت نكردند و مي‌دانستند كه اين يك توطئه جهاني عليه مصدق به رهبري انگلستان و با كارگزاري امريكاست. ما فكر مي‌كرديم مي‌شود كودتا را برگرداند. با اتحاد و همكاري نيروها مي‌توانيم حكومت را برگردانيم. البته اين هدف سال 57 اتفاق افتاد.

- ولي مي‌بينيم بعد از 28 مرداد باز روزنامه‌ها برخي مسائل را مي‌نويسند، مثلاً صحبت‌هاي مصدق در دادگاه تماماً منعكس مي‌شود و اختناقي به اين شكل كه از كودتاي نظامي انتظار مي‌رود نيست.

مساله اشخاص و رفتار و كردار هر گروهي كه مي‌آيد سر كار با فضاي زمانش تطبيق مي‌كند. وقتي مصدق سقوط مي‌كند يك گروه انتلكتوئل تحصيلكرده سر كار مي‌آيد. مي‌خواهد قدري آزادي بدهد. آدم اقتدارگرايي به اسم سپهبد زاهدي مي‌خواهد ديكتاتوري كند. يك فرماندار نظامي مثل بختيار دارد كه جلاد است ولي روي هم رفته يك عده آدم‌هايي مثل مهندس جفرودي هم هستند كه براي خودشان شخصيت و مرامي دارند. مثل اينها در دستگاه پيدا مي‌شدند كه دل‌شان مي‌خواست يك مقداري ننگ كمتر به گور ببرند. از زمان مشروطيت به بعد گرچه استبداد بوده، ولي رجال سياسي زياد داشته‌ايم كه زير بار قدرت استبدادي نمي‌رفتند، از قبيل قوام‌السلطنه، دكتر مصدق، حكيم‌الملك، فروغي و... اينها هر كدام براي خودشان وزنه‌اي هستند، فهميده هستند. بعضي‌ها ممكن است كار اشتباهي هم كرده باشند و بعضي‌ها هم شهامت اين را داشته باشند مثل تقي‌زاده كه مي‌گويد من آلت فعل بودم.

- در مقايسه ميان كودتاي رضاخان و سيدضياء با كودتاي سال 32 تفاوت‌هاي زيادي مشاهده مي‌شود. سيدضياء بلافاصله بعد از كودتا همه شخصيت‌هاي مستقل را دستگير مي‌كند، مطبوعات را مي‌بندد و فضاي اختناق شديدي ايجاد مي‌كند. اما بعد از 28 مرداد نسبت به آن زمان مقداري فضا بازتر است.

رضاشاه كه مي‌آيد، آن قصه سقاخانه را به وجود مي‌آورند، چون پاي امريكا داشت در ايران باز مي‌شد. انگلستان و شوروي نمي‌خواهند اين قدرت تازه نفس رقيب آنها شود. اين تضادها هميشه بوده و هست. الان امريكا آمده خاورميانه سر چاه‌هاي نفت نشسته مي‌گويد انا شريك. فرانسه مي‌گويد لبنان اصلاً مردمش فرانسه صحبت مي‌كنند تو چه كاره‌اي؟ انگلستان مي‌گويد عراق و ايران از نظر تاريخي منطقه نفوذ من بوده، روسيه هم داعيه‌هاي خودش را دارد. دعوا در خاورميانه سر نفت است و گردن‌كلفت‌ها با هم زد و خورد دارند. هر زماني اينها به شكلي بازي مي‌كنند.

- اينكه شما مي‌فرماييد در آن سال‌ها درون دستگاه يكسري آدم‌هاي مستقل و فهميده بودند، به اين معني است كه در آن دوران پتانسيلي در جامعه بوده كه به‌رغم ميل ديكتاتوري آنها نمي‌توانستند فضا را كاملاً ببندند.

بله، مقداري محيط باز شده ‌بود. از چپي و راستي همه تا حدي سطح فكرشان تغيير كرده ‌بود. مثلاً در حزب توده يك عده آدم‌هاي باحسن‌نيت، سرشناس، فهميده و ارزشمند داريم، نمي‌توانيم همه‌شان را با يك چوب برانيم. اصولاً فرض بر اين بود كه در سياست كسي برنده است كه خط مشي آينده را درست ترسيم كند. خوب تشخيص بدهد كه چه اتفاقي دارد مي‌افتد. آن موقع دستگاه تشخيص داد كه اگر بخواهد همه را يك مرتبه خاموش كند، و حق مردم را به طور كامل پايمال كند چه مي‌شود؟

- يعني علت فضاي آن روز بخشي مربوط به هوشياري دولتمردان بود و بخشي هم پتانسيل خود جامعه بود؟

بله، حاكميت فكر مي‌كرد بيش از اين نمي‌تواند فشار بياورد. با آن آزادي‌اي كه مصدق داده بود كه هر كسي هر چه مي‌خواست بنويسد و روزنامه‌ها تقريباً زمان مصدق آزاد بودند، بعد از كودتا هم مجبور بودند قدري آن فضا را حفظ كنند و به تدريج اعمال نفوذ و قدرت كنند. نمي‌توانستند يك مرتبه تمام منافذ را محكم ببندند. مردم صاحب و مالك مملكت هستند. وقتي آنقدر آزادي ديده‌‌اند و ياد گرفته‌اند راجع به آينده خودشان تصميم بگيرند، دو نفر بيايند براي همه خط سير معلوم كنند، نمي‌شود.

- يعني مقاومت مردم در حدي بود كه احساس خطر مي‌كردند؟

احساس خطر مي‌كردند ولي احساس مي‌كردند اگر بيش از اين فشار بياورند خودشان ممكن است ساقط شوند.

- سركوبي‌ كه بعد از كودتا شد مثل كشتار 16 آذر چه عكس‌العملي در ميان دانشجوها داشت؟ اين سركوب تاثير مثبت داشت يا منفي؟

به نظر من براي مليون تاثير مثبت داشت. خيلي اميدوار شدند كه مي‌شود كاري كرد. بعد از آن ما كه مي‌خواستيم اعتصاب بكنيم در دانشگاه ديگر توده‌اي‌ها قدرت مخالفت نداشتند. بعد از 16 آذر ما تصميم مي‌گرفتيم. قبلش توده‌اي‌ها خيلي قدرت داشتند ولي از آن به بعد مليون در دانشگاه يك سنگر نفوذناپذير پيدا كرده بودند. تقريباً هر كاري مي‌توانستند انجام مي‌دادند. ساليان دراز تمام دوران سلطنت محمدرضاشاه مراسم 16 آذر برگزار مي‌شد.

http://sharghnewspaper.ir/Released/89-09-16/474.htm#38408