برای
کیوان صمیمی
روزهای
ترس و اضطراب
و بیخبری
بود. برای
خانواده ما و
بیش از همه
برای من.
جامعه را امید
سبزی فرا
گرفته بود و
امیدواران را
خبر از دل هراسناک
ما نبود. جمعه
صبحی درب خانه
را زدند. کیوان
صمیمی بود که
خوابآلود به استقبالش
رفتم. آمده
بود و گروهی
همدرد را به
همراه آورده
بود تا شنوای
ترسها و دلنگرانیهای
ما باشند.
هر
چه میگفتم مو
به مو مینوشت
و در چهرهاش
آن چه نامش
انجام وظیفه
باشد نمیدیدم.
از صمیم قلب
همدردی میکرد
گویی که خود
دربند است.
نمیدانستم
که روز آزادی
پدر مصادف با
دربند کشیدن
او خواهد شد.
هنگام رفتن
صمیمانه
خواهش کرد که
هر
خواستهای
از پدر داریم
از او
بخواهیم.
خواسته ما دیدار
رویش بود و از
او کاری بر نمیآمد
متاسفانه.
همانطور که
هم اکنون همه
ما از روی
خانواده او
شرمندهایم.
اما قدمش
خیر بود. روز
بعد پدر پس از
روزها بیخبری
تماس تلفنی
گرفت که نمیدانید
چه
ارزشی
دارد. همین
است که حالا
اخبار تک تک
تلفنهای
عزیزان دربند
را به خانوادههایشان
دارم. حتا
آمار روزهای
بیخبریشان
را و
... .
حالا
کیوان صمیمی
از داخل بند
دویست و نه
زندان اوین
نامهای
بسیار کوتاه
نوشته خطاب به
همه ما.
امیدوارم
خودش بداند
این نامه چه
ارزشی برای تک
تک ما دارد:
محکم و پر اراده بر سر
آرمانهای
پاکم جهاد میکنم،
بیرونی و
درونی؛ و
البته رسول
جهاد درونی را بزرگتر
و مهمتر
نامید. پس
بدرود بر "من".
سلام بر "ما".