نصرت الله خازني در گذشت



‫رئيس دفتر دولت ملي مرحوم دکترمحمد مصدق در گذشت.


‫مردي که ۲۸ ماه به قول خودش زندگي طلائي را در کنار مصدق بزرگ تجربه کرد و دوشادوش وي با استکبار و استبداد مبارزه کرد سر انجام در آغوش وطن آرميد.


‫هيچگاه چهره آرام و توام با لبخند ايشان از ياد دوستان نخواهد رفت. با توجه به سن بالا و بيماري هاي گوناگوني که درگيرشان بود هيچگاه دعوت هم انديشان را براي شرکت در مجالس مختلف ( از حلقه سه شنبه ها در منزل مرحوم دکتر ورجاوند تا شرکت در تعاوني توکل) را رد نمي کرد.


‫دعوت ما را براي مصاحبه که به درستي تاريخ ناطق بود با جان و دل پذيرا بود که اميد است در آينده نزديک بتوانيم بخشي از آن را نشر دهيم نام و يادش همواره با ما خواهد بود.


مراسم يادبود
‫جمعه سيزدهم ديماه از ساعت ۴۵/۱۲ تا ۱۵/۱۴ در مسجد جامع شهرک قدس واقع در نبش فاز ۳ – خيابان حسن سيف- رو به روي مرکز تجاري ميلاد نور برگزار مي گردد.


‫روانش شاد

‫دکتر علي حاج قاسمعلي- دکتر حسين مجتهدي- مهندس اشکان رضوي- مهندس آرش رحماني – مهندس حميدرضا خادم


 
 

 

‫گفت‌وگو با آقای نصرت الله خازنی رئیس دفتر نخست وزیری حکومت ملی دکتر مصدق



‫اسفند ماه ۱۳۸۲
‫بمناسبت ۱۴ و ۲۹ اسفند

‫با استفاده از: گفت و گوی نشریه توقیف شده "ایران فردا" (به همت آقای هدی صابر، شماره ۵۳ - اردیبهشت ۱۳۷۸ ) و نشریه توقیف شده " بنیان" ( سه شنبه ۲۸ اسفند۱۳۸۰ - شماره ۲۹) و "کتاب کودتا سازان" (به کوشش محمود تربتی سنجابی - ناشر، مؤسسه فرهنگ کاوش -۱۳۷۶ - ص ۷۳ - ۷۲ )

‫سئوال: لطفا شناسنامه مختصری از خود ارائه دهید


‫نصرت الله خازنی: من نصرت الله خازنی در سال ۱۲۹۶ در تبریز متولد شده ام. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهم گذراندم و از سال ۱۳۲۴ به تهران آمدم و وارد دانشکده علوم - رشته قضائی شدم و در سال ۱۳۱۷ لیسانسم را گرفتم. مدتی در دادگستری و بعد از حدود یک سال در بانک ملی ایران مشغول به کار شدم. بعد رفتم به خدمت وظیفه. چون جزء پنج نفراول دانشکده بودم، انتخاب محل خدمتم با خودم بود و من تهران را انتخاب کردم و در تهران مشغول خدمت شدم


‫سئوال: زمینه آشنائی شما با مرحوم مصدق چه بود؟


‫نصرت الله خازنی: بعد از اینکه خدمت وظیفه را تمام کردم با اصرار یکی از دوستان پدرم به وزارت بهداری رفتم و در آنجا استخدام شدم. در سال ۱۳۲۵ که حکومت قوام السلطنه ساقط و وزیر بهداری وقت آقای دکتر یزدی کنار رفت، آقای دکتر اقبال وزیر بهداری شد. ارتش آمریکا، پس از پایان جنگ، یک بیمارستان فوق العاده مجهزی در خمسه(خمبه)خرمشهر داشت. خمسه با خرمشهر سی چهل کیلومتر فاصله داشت. آقای دکتر اقبال از من خواست که چون وزارت بهداری لوازم و تجهیزات آنجا را بعد از خاتمه جنگ دویست و شصت - دویست و هشتاد هزار دلار از ارتش آمریکا خریده است، شخصا بروم و آن بیمارستان را تحویل بگیرم و همه لوازمش را صورت برداری کرده به تهران حمل کنم تا انها را در تهران بین بیمارستانها تقسیم کنند. در بیمارستان ارتش آمریکا تجهیزات مدرن و گرانبهای بسیاری وجود داشت


‫به خرمشهر رفتم. رئیس بهداری ما در خرمشهر شخصی بنام دکتر نقابت بود. ما شب اول صحبت کردیم که فردا صبح کار را شروع کنیم. ایشان گفتند که آقای متین فرماندار خرمشهر شما را به شام دعوت کرده است. گفتم من با ایشان کاری ندارم. آقای نقابت گفت ایشان ۲۲ سال است که فرماندار است و هر کس وارد آبادان و خرمشهر می شود با ایشان تماس می گیرد و به ملاقات ایشان می رود و یک مرکزیتی دارد. من هیچ میل نداشتم که نزد آقای متین بروم. مع ذلک نقابت اصرار کرد و گفت ایشان فرماندار است و می تواند کمکهایی بکند، به خاطر کار خودتان هم که شده شما این دعوت را بپذیرید. من خوب یادم هست که متین در کشتی مصری از بنده پذیرایی کرد. بعد ایشان صحبت کردند که ما شنیده ایم شما برای حمل لوازم بیمارستان آمریکاییها تشریف آورده اید. اما شما از این مأموریت صرف نظر کنید تا بعد ببینیم چه می شود چون تکلیف بیمارستان هنوز روشن نشده است. من گفتم چرا تکلیفش روشن نشده؟ بیمارستان متعلق به آمریکاییها بوده و ما آن را از ارتش آمریکا خریده ایم. دیگر چه مسئله ای باقی می ماند که حل نشده است؟ او گفت می بایست با شرکت نفت هم مشورتی می شد که آنها هم اطلاع داشته باشند و یک توافقی شده باشد. گفتم چه توافقی؟ توافق می بایست با ارتش آمریکا می شد که شده است به شرکت نفت چه ربطی دارد؟ متین من را نصیحت کرد و گفت شما جوان هستید، مسائلی هست که شما واقف نیستید. من دیدیم از مأموریت من اطلاع دارد. با خودم فکر کردم این اطلاعات از کجا به او منتقل شده ؟ چون نقابت هم نمی دانست که اصلا" من برای چه به خرمشهر آمده ام. آقای فرماندار استنباط کرد که من حاضر نیستم از این مأموریت صرف نظر کنم. فردا صبح دیدم که آقای نقابت را خواستند و به لنج سوار کردند و به بصره بردند. من ناراحت شدم از این که آقای دکتر نقابت کارمند بهداری است، اما شرکت در کار او دخالت می کند


‫بالاخره او را بردند به خاطر آنکه نباشد و کار لنگ شود و در نتیجه حمل این لوازم به تعویق افتد و مأموریت من انجام نپذیرد. ولی من اعتنا نکردم و به بیمارستان رفتم و صورت برداری را شروع کردیم و لوازم قیمتی را مهر وموم نمودیم. چون شبها در خرمشهر هتل نبود در یکی از اتاقهای بهداری خوابیدم. صبح پا شدم و دیدم که جار و جنجال است، تعدادی با اسب و شتر آمده بودند و به زبان عربی شعار میدادند. من چون عربی نمی دانستم پرسیدم اینها کی اند و چه می گویند. گفتند اینها فکر می کنند که شما می خواهید که نخلستانهایشان را مصادره کنید، گفتم من که با نخلستانها کاری ندارم. با این حال اطمینان نمی کردند و جار و جنجال را ادامه دادند. این صحنه سازی هم بیشتر برای این بود که مرا بترسانند و من فکر کنم تأمین جانی ندارم و به تهران برگردم. اما غیرت جوانی ام گل کرد و اعتنا نکردم و گفتم من به هر قیمتی که شده باید این مأموریت را انجام بدهم. به نظرم رسید که به دادگستری بروم، چون وکیل دادگستری هم بودم و آشنائی به قوانین داشتم. به دادگستری آبادان رفتم و دادخواستی دادم. دادخواست تأمین، مبنی براین که سه نفرکارشناس انتخاب بکنند و من تحت نظر آن سه نفر صورت برداری کنم و آن کارشناسها تصدیق بکنند، که هم کار بهتر باشد و چیزی از قلم نیفتد و هم آنچه من از بیمارستان تحویل می گیرم مشخص باشد. خوشبختانه آنها مطلع نبودند که حمل لوازم بیمارستان به تهران مورد مخالفت شرکت نفت است، لذا قرار را صادر کردند. ولی اگر می دانستند صادر نمی کردند برای اینکه همه قضاتی که درآبادان خدمت می کردند قبلا با موافقت شرکت نفت مشغول به کار شده بودند. آنها قرار صادر کردند و همراه با کارشناسها آمدیم و تمام لاک و مهرها را شکستیم و شروع به بسته بندی کردیم. واگن هم رزرو کردیم که به محض اینکه آماده شد به تدریج بسته ها را به راه آهن تحویل بدهیم و در تهران تحویل بگیریم


‫شرکت نفت مطلع شد که من عقب نشینی نکرده ام و حاضر نشده ام که به تهران برگردم. ضمن انجام مأموریت دیدم که تلگرافی از وزیر بهداری آقای دکتر اقبال آمد که شما خودتان را به استاندار معرفی کنید. استاندار هم آقای مصباح فاطمی بود. ایشان۱۶ سال بود استاندار بود، چون از جیره خوارهای شرکت نفت انگلستان بود، وزیر کشور نه آقای متین را می توانست از خرمشهر و نه آقای مصباح فاطمی را از خوزستان. در اهواز رفتم پیش آقای استاندار. آقای استاندار هم خیلی از ما تجلیل کرد که ظاهری بود. بعد از صرف نهار استاندار تلگرافی به من نشان داد. متن آن این بود که " فوری به تهران مراجعت کنید" حالا که خود وزیر بهداری تلگراف فرستاده بود، ناچار بودم به تهران برگردم. در تهران با آقای دکتر اقبال مواجه شدم من با او برخورد کردم که این همه توی این گرما زحمت کشیدم صورت برداری را شروع کردم مقدار کمی باقی مانده بود برای چه احضار شدم؟. اقبال بی پرده به من گفت که " چون با شرکت نفت مذاکره نشده و موافقت آنها جلب نشده بود، این مشکل به وجود آمده است." من گفتم که شما وزیر ایرانی هستید نه کارمند شرکت نفت. در پاسخ عین این عبارت را به من گفت که " همه کارها دست آنهاست و ما کر وکر می کنیم". من گفتم که خیلی متأسفم که اشخاصی وزیر این مملکت هستند که نوکر خارجی اند و از خودشان اختیاری ندارند


‫دکتر اقبال به من دین اخلاقی داشت چرا که بعد از سقوط قوام السلطنه یک دفعه مدیرکل ها به اتاق اقبال ریختند تا او را از وزارتخانه بیرون کنند. وی در آن هنگام معاون بود و هنوز وزیر نشده بود شاید سال ۲۳ بود وقتی می خواستند او را بیرون کنند من از او طرفداری کردم.آقای دکتر اقبال را به اتاق خودم آوردم و آنجا ماند. به رفقایم سپردم که موظب باشید کسی این طرف نیاید. بعد با آقای سهیلی که نخست وزیر شده بود تلفنی تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. ایشان فرمودند شما نیم ساعت تأمل کنید و او را نگهدارید و نگذارید بیرون کنند من هیئتی می فرستم که مسئله را حل کنند. هیئت آمد و در نهایت صلح و صفایی دادند و آقای دکتر اقبال خودش را مدیون من دانست ضمن اینکه هم جوان بود و هم هنوز آلوده نشده بود. از این رو وقتی از خرمشهر برگشتم و با او به تندی برخورد کردم، او دائم مرا نصیحت می کرد که شما هنوز نمیدانید پس پرده چه اوضاعی است


‫آن هنگام من با پدرم زندگی می کردم. ماجرا را به پدرم شرح دادم. پدرم گفت که برو نزد دکتر مصدق و ماجرا را به او بگو. پدرم با ایشان سوابق آشنایی ممتد داشت. به من گفت در اوضاع و احوال فعلی، فردی وطن پرست تر از ایشان پیدا نمی شود. من به منزل دکتر مصدق در خیابان کاخ که پارکی جلو خانه شان بود، رفتم.ایشان نشستند و یک میز کوچک جلوی شان بود


‫سئوال: با وقت قبلی رفتید؟


‫نصرت الله خازنی: نخیر، خیلی ساده خودم را معرفی کردم و ماجرا را به ایشان گفتم. او محترمانه مرا نگاه کرد و گفت "مسئله نفت نیست که بی حساب می برند و چیزی به ما نمی دهند، این در درجه دوم اهمیت است، در درجه اول قبول ندارند که اصلا خوزستان یک استان مستقلی است. الان یک قسمت آن به تمام معنا مستعمره انگلیس است. من آنجا گریه ام گرفت و گفتم آین چه وضعی است. آقای دکتر مصدق ضمن دلداری به من گفت ناراحت نباشید و برگشتند به طرف بنده و فرمودند" اگر امسال شما جوانها جمع بشوید و اتحاد بکنید و از نتیجه تجربیات و مطالعات ماهم استفاده کنید، من امیدوار هستم که جل و پلاس شرکت نفت را به زودی به خلیج فارس بریزیم


‫سئوال: این ملاقات در چه ماهی از سال ۲۵ بود؟


‫نصرت الله خازنی: شهریور. وقتی می خواستم از خدمت ایشان مرخص بشوم، فرمود اگر فرصت کردید گاه بی گاه به من سربزنید. من از خدا می خواستم که یک چنین امکانی به من بدهد ولی واقعیت این است که به علت تراکم کار و کرفتاری زیادی که داشتم مجال این نشد که دو باره خدمت ایشان برسم تا اینکه رزم آرا آمد. رزم آرا اول که نخست وزیر شد چند نفر از همکاران خودش در ستاد ارتش را آورده بود. اما به این نکته توجه کرد که نخست وزیری به دست چند نفر نظامی اداره نمی شود، کار اینها نیست. این بود که به ذهنش رسید که نهادی درست کند به نام " بازرسی نخست وزیری " و از هر وزراتخانه دو نفر از شاخصترین و مطلعترین و با شخصیت ترین کارمندان انتخاب بشوند و به نام بازرسان مخصوص نخست وزیری که در کارهای مملکتی با آنها مشورت کند یا اگر شکایاتی و گزارشاتی هست قبلا اینها مطالعه کنند و بعد با رزم آرا تماس بگیرند. من هم رئیس کارگزینی آقای جهانشاه صالح وزیر بهداری بودم. آقای جهانشاه صالح شخص خود خواهی بود که حتی پایبند به عدالت و رعایت مقررات نبود. خیلی کارها می کرد که قانونی نبود. من هم زیر بارحرف او نمی رفتم. می گفتم من خیلی زحمت کشیده ام و یک کارگزینی خوب درست کرده ام و شما بی تعهدی و آن را به هم می زنید. آقای جهانشاه صالح از من ناراضی بود. روابط ما با هم سرد بود. آقای صالح به خاطر اینکه شر مرا از وزارت بهداری بکند مرا به همراه دو سه نفر به رزم آرا معرفی کرد و آقای رزم آرا بنده را انتخاب کرد. البته تحقیق می کرد که این شخص کاردان هست یا نیست. به این ترتیب من هم بازرس مخصوص نخست وزیری شدم. اشخاصی که انتخاب شده بودند واقعا مردمان خیلی وطن پرست و حسابی بودند. مثلا مرحوم فیوضات معاون وزارت آموزش و پرورش بود ولی برای بازرسی مخصوص نخست وزیری انتخاب شده بود. یا آقای تقی اعتصام که از اعضای عالی رتبه ی وزارت بارزرگانی و مرد بسیار شریف و مطلعی بود. به هر حال ترکیب بازرسان نخست وزیر فوق العاده عالی بود. بنده هم میان این رجال برخورده بودم. در زمان رزم آرا ما مشغول انجام وظایف خودمان بودیم. در واقع کارهای بزرگی هم که در دوره رزم آرا صورت گرفت نتیجه ی تلاش و پیشنهادات کل بازرسان نخست وزیری بود. تا آنکه ترور رزم آرا اتفاق افتاد. چندی بعد از ترور رزم آرا آقای دکتر مصدق نخست وزیر شدند که اصل مطلب از اینجا شروع می شود


‫سئوال: در زمان نخست وزیری علاء هم در بازرسی نخست وزیر مشغول کار بودید؟


‫نصرت الله خازنی: بله، پس از روی کار آمدن مصدق شنیدیم که آقای دکتر بقایی کرمانی به آقای دکتر مصدق گفته اند که چون اینها منتخب رزم آرا و طرفدار او هستند، شما باید همه ی اینها را به محل خدمت خودشان برگردانید و اشخاص مطمئن و بهتر برای بازرسی نخست وزیر ی انتخاب کنید. وقتی این مطلب را شنیدیم آنهایی که بین ما ارشدتر و بزرگتر بودند گفتند حالا ما چرا برای عرض تبریک برویم؟ وقتی بقایی این حرفها را زده شاید رفتن ما برای عرض تبریک، آقای دکتر مصدق را ناراحت کند. بهتر است که صرفنظر کنیم و منتظر باشیم تا ببینیم ایشان چه تصمیمی می گیرند


‫خلاصه آقای دکتر مصدق به کاخ گلستان تشریف آوردند. ما را احضار کردند و ما رفتیم. ایشان گله کردند که چطور به دیدن ما نیامدید. آقای فیوضات گفت منتظر بودیم که اوضاع آرام بشود بعد به خدمتتان برسیم. یکی دیگر از آقایان هم دلیل دیگری آورد. به هر حال حقیقت را نگفتند که ما برای چه نرفتیم. بنده اجازه صحبت خواستم و گفتم واقعیت این است که جناب آقای دکتر ما شنیده ایم که آقای دکتر بقایی گفته که ما منتخب رزم آرا هستیم و شما نباید به ما اعتمادکنید، این بود که با تصویب اکثریت آقایانی که اینجا تشریف دارند صلاح در این دیدیم که منتظر بمانیم تا ببینیم چه پیش می آید. چون هدف جنابعالی هم هدف متعالی است و انشاءالله که موفق شوید استقلال مملکت را واقعا به دست آورید تا حقوق مردم این مملکت را حفظ کنید، ما ترجیح دادیم که جنابعالی واقعا به تمام معنا آزاد با شید و بدون هر نوع محظور اخلاقی کسانی را که شایسته تر و امین تر و وطن پرست تر از ما می دانید، انتخاب کنید. آرزوی ما هم موفقیت شما ست، هر جا باشد منتفع خواهیم شد. هر چند که از افتخار خدمت شما هم محروم بمانیم


‫پس از آن آقای دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من قبلا شما را زیارت کرده ام ولی حالا یادم نمی آید کی و کجا بود؟ گفتم: بله، من سال ۲۵ خدمتتان رسیده ام، همان موقع که شرکت نفت نگذاشت مأموریتی که داشتم انجام بدهم. آن موقع شرفیاب شدم ولی متأسفانه بعدآ این سعادت نصیب من نشد که خدمتتان برسم. گفتند که من خیلی از شما متشکر هستم که واقعیت را به من فهماندید. بله درست شنیده اید، دکتر بقایی این حرف را به من زده اما من کسی نیستم که حرفهای امثال دکتر بقایی در گوشم برود. عین عبارت ایشان این بود که " من کسی نیستم که حرفهای امثال بقایی کرمانی به گوش من برود" در صورتی که ما فکر می کردیم او نزدیکترین فرد به آقای دکتر مصدق است. بیان ایشان نشان داد که این جور نیست. بعد گفت که من آقای فیروزآبادی را که اینجا تشریف دارند می شناسم، ایشان پدر فرهنگ این مملکت هستند و چند دوره اوائل مشروطیت هم وکیل اول قزوین بوده اند و من آن موقع که در مجلس بودم کمال ارادت را به ایشان داشتم. آقای فیوضات را هم من می شناسم. بعد گفت شما به محل کارتان تشریف ببرید، هرکاری دارید به خود من مراجعه کنید، ولی یک معاون انتخاب کنید که من با او سر وکار داشته باشم. ما از خدمت ایشان مرخص شدیم و به محل کار خودمان آمدیم که بیرون کاخ گلستان بود. برحسب دستور ایشان به طور مخفیانه رأی گیری کردیم که چه کسی معاون باشد. بنده به آقای ملک نیا رأی دادم. وقتی قرائت آرا شروع شد بالا تفاق به من رأی داده بودند که من معاون بازرس نخست وزیر بشوم. نتیجه آرا را خدمت آقای دکتر مصدق فرستادند. ایشان هم ابلاغ صادر کردند که آقای نصرت الله خازنی بازرس نخست وزیر به موجب این حکم به معاونت بازرسی نخست وزیری انتخاب می شوید. بدین ترتیب من معاون بازرسی نخست وزیر شدم. چندین بار هم مأموریتهایی به من ارجاع شد


‫سئوال: از چه زمانی در دفتر کار دکتر مصدق ایفای مسئولیت کردید؟


‫نصرت الله خازنی: یک روز دکتر مصدق تلفن زد و گفت آقای خازنی تشریف بیاورید. خدمت ایشان رفتم. فرمودند ما می دانیم که در دفتر نخست وزیری جز کارهای تشریفاتی کار دیگری نداریم، تمام کارهای مملکتی در خانه من انجام می شود وضع خانه ی من آشفته است آنهایی که آنجا هستند به درد من نمی خورند و نمی توانند به من کمک فکری بدهند. من بعد از تحقیق در نظر گرفته ام که شما بیایید منزل من کار کنید. ایشان از اظهار نظرها و گزارشاتی که بنده داده بودم خیلی ابراز رضایت کردند. سپس گفتند از این پس حفظ جان من هم از ساعتی که شما اینجا هستید تا موقعی که می روید به عهده شماست، بعد به عهده سرهنگ ممتاز و سروان فشارکی و داورپناه. کسی که می خواهد با من ملاقاتی بکند شما باید قبول کنید من مداخله ای در کار شما نخواهم کرد. من دیدم که چه بار سنگینی به دوشم گذارده می شود، بی اختیار گفتم من در خودم این شایستگی را نمی بینم. گفت من راجع به شما تحقیق زیاد کرده ام، بالاخره روی صلاح و مصلحت این کار را کرده ام


‫به این ترتیب همه کارها به عهده من واگذار شد و البته مصدق بر حسب سلیقه ای که داشت در مورد هر مسئله ای می پرسید " نظر شما چیست؟" من پیش خود فکر می کردم که ایشان به این ترتیب می خواهد من کارها را خوب مطالعه و تحقیق کنم که بتوانم اظهار نظر نمایم. بعد از این به تدریج برایم معلوم شد که ایشان واقعا می خواهند به کار نفت بیشتر برسد. این بود که به من گفتند که بعد از این کارها را خودتان تصمیم بگیرید و از طرف من امضاء کنید. این دیگر برای من بی نهایت افتخار بود که از طرف ایشان دستور بدهم. سپس گفتند مگر اینکه خودتان صلاح بدانید که مطلب را با من در میان بگذارید. من به ایشان گفتم که چون واقعا مسئولیت سنگینی به عهده دارید و وقت بیشتر لازم دارید من هر کاری نزد شما بیاورم کار حل شده، مطالعه شده، مشورت شده، و مستندات قانونی اش حفظ شده خواهد بود. حال که بنده از طرف جنابعالی دستور می دهم و حسب الامر این طور فرموده اید در صورتی که خدای نکرده اشتباهی بشود، این اشتباه به حساب جنابعالی نوشته می شود. آبرویی برای من باقی نمی ماند. امیدوارم این توفیق را داشته باشم که نگذارم شما خسته بشوید. این بود که در طول آن ۲۸ ماه خدمت خوب توانستم که رضایت ایشان را جلب کنم. بعضی وقتها پیشکار مصدق می آمد و چکی به عنوان پاداش به من می داد. البته به هیچ عنوان نمی گرفتم و می گفتم من برای پول نیامده ام. می گفتم در تحت تکفل پدرمان هستیم و این حقوقی هم که می گیریم زیاد می آید احتیاجی هم نداریم


‫سئوال: مصدق در عمل تا چه میزان پایبند قانون بود؟


‫نصرت الله خازنی: بگذارید واقعه ای را برای شما نقل کنم. وقتی آقای سنجابی وزیر بود اظهار نظر می کند که آقای تولیت از تولیت آستانه قم عزل شود. آقای تولیت هم از وکلای مخالف دکتر مصدق در مجلس بود و با خاکباز نماینده اراک همکاری داشت. یک روز در مجلس راجع به آقای تولیت سئوال شده بود. آقای دکتر آذر که هم از نظر خلق و خو، هم از نظر تسلط به ادبیات عرب و فارسی واقعا مرد بزرگی بود و همکلاس آقای بدیع الزمان فروزانفر بود، در مجلس بر ضد آقای تولیت سخنرانی کردند. ایشان وقتی به منزل آقای دکتر مصدق تشریف آوردند در اتاق من نشستند، پرسیدند سخنرانی مرا شنیدید؟ بنده گفتم شنیدم ولی فرمایشهای شما غیر قانونی بود. وقتی ایشان خدمت آقای دکتر مصدق رفتند، گفتند آقای خازنی می فرمایند که عرایض من در مجلس غیر قانونی بود. دکتر مرا خواست و گفت آقای خازنی شما فرمودید که فرمایشهای ایشان در مجلس غیر قانونی بوده؟ گفتم بله. گفت چرا غیر قانونی بوده؟ گفتم اولا" عدم صلاحیت تولیت را دادگاه تایید نکرده. نه من تولیت را می شناختم، نه تولیت مرا می شناخت فقط از این حیث گفتم که عمل خلاف قانون در حکومت آقای دکتر مصدق صورت نگیرد. من توضیح دادم که اولا" خیانت ایشان به آستانه قم باید در دادگاه محرز بشود که نشده است. ثانیا" اگر هم احراز می شد ضم امین باید با ایشان باشد که ایشان نتواند تصمیم بگیرد. امین باید تأیید کند و اجازه بدهد. هیچ یک از این اقدامات نشده بود بعد قانون اوقاف را به ایشان نشان دادم و خواند. مصدق گفت این اطلاعات را تو از کجا به دست آورده ای ؟ گفتم خداوندتفضل کرده حافظه خوبی بمن داده است ومن هر چه می خوانم در ذهنم می ماند. در واقع من ۱۶ سال وکالت کرده ام این وکالت باعث شده که ناچار از فهمیدن باشم. از طرفی به دلیل کارم اطلاعاتی هم از وضعیت اوقاف قم دارم. توضیح دادم خود دکتر آذر هم متوجه شد که فرمایشهای شان غیر قانونی بوده است. آقای دکتر مصدق گفتند همانطور که بارها عرض کرده ام برای من وکیل مخالف و وکیل موافق یکسان است. روزنامه موافق و روزنامه مخالف برای من فرقی نمی کند. ما مدعی هستیم که دموکرات هستیم دموکراسی یعنی آزادی. چه بسا مخالف حرفهایی می زند که بعداً می فهمیم که آن راه چاره است، این است که من عادت دارم که حرف مخالف را به راحتی گوش کنم و اگر دیدم حق با اوست بپذیرم. شما بروید و اگر چنانچه حق آقای تولیت که محالف من هستند، ضایع شده، حق ایشان را بدهید


‫عرض کردم من سه کارشناس حسا برس خیلی معروف و خبره و امین را انتخاب می کنم و در خصوص انتخابش هم با وزیر دارایی و هم با رئیس بانک ملی مشورت می کنم تا به حساب آقای تولیت برسیم و ببینیم اساسا" آقای تولیت حیف و میل یا خیانتی کرده است یا نه. اولین قدم باید این باشد. بدون رسیدگی به حساب تولیت نمی توان اقدامی کرد. گفت بسیار پیشنهاد خوبی هستند. بعد از آنکه به پرونده رسیدگی کردند گزارشی به من دادند. در گزارش نوشتند که آقای تولیت نه تنها مصالح و منافع موقوفات را کاملا" حفظ کردهبلکه قریب به ۳ میلیون تومان هم از دارایی شخصی خودش به آ ستانه قم اهدا کرده است. چون ثروتمند بود و هم اولاد نداشت. این گزارش داده شد. البته مدتی طول کشید تا حسابهایش را برسند. پیش آقای دکتر مصدق آمدم و گفتم آقا حسابرسها گزارش شان را داده اند. گفت خیلی خوب حالا می خواهید چه کار کنید؟ گفتم اجازه بدهید که سه نفر رؤسای دیوان عالی کشور را با نظر آقای سروری انتخاب کنیم پرونده اوقاف را بیاورم نخست وزیری و در همین جا آن آقایان هم تشریف بیاورند و به پرونده هم رسیدگی بشود که چطور شده که تولیت متولی قم شده است. برویم ریشه اش را پیدا کنیم. من ۳ نفر از رؤسای شعب بسیار مطلع، با سواد، فقیه و دقیق انتخاب کردم که یکی از آنها مرحوم عرفان بود. اینها آمدند. مدیر کل اوقاف پرونده را آورد و پرونده را از اول تاآخر بررسی کردند. آقای دکتر مصدق به من فرمود که شما هم در " جلسات رسیدگی شرکت کنید و اگر توضیحاتی لازم هست بدهید


‫حکایت پرونده و اسناد این بود که تولیت آستانه قم یک ریشه تاریخی داشت به این ترتیب که ۳ برادر که درجه اجتهاد داشتند و مقیم لبنان بودند به علت شیعی بودن خیلی در زحمت بودند و مورد آزار و اذیت غیر شیعه ها قرار می گرفتند. آنها ناچار می شوند از لبنان کوچ کنند و در زمان شاه عباس به جزایر خلیج فارس بیایند. بعد شاه عباس این ۳ برادر را به اصفهان می آورد ، یکی را متولی آستانه قم می کند که فامیل اش تولیت است یکی را متولی حضرت عبدالعظیم می کند که نا مش هدایتی بوده، و یکی را متولی موقوفات آستانه اردبیل می کند. از این رو آن ۳ نفر کارشناس بالاتفاق رأی دادند که ابوالفضل تولیت، متولی شرعی و قانونی آستانه قم است. وقتی من به اطلاع مصدق رساندم چون آقای مصدق هر سه قاضی را خوب می شناخت ، به من فرمودند حال که تا اینجا زحمتش را کشیده اید خودتان آقای تولیت را به قم ببرید و سرجای خودشان بگذارید. جانشین موقت او را هم عزل کنید. بعد گفت صورت جلسه را تهیه و امضا کنید و برگردید


‫بنده به مجلس تلفن کردم و با آقای تولیت صحبت کردم. باور کنید که نه او مرا می شناخت و نه من او را می شناختم. گفتم یک کار ضروری هست و لطفاً تشریف بیاورید منزل دکتر مصدق. آقای تولیت آمد. خدمت آقای دکتر مصدق رفتیم. دکتر مصدق گفت آقای خازنی مأمور هستند که جنابعالی را به قم ببرند. شما متولی قانونی و شرعی قم هستید باید کارتان را به شما بسپارند که آن را ادامه بدهید. بعد مرحوم تولیت گفت من آقای خازنی را هیچ نمی شناسم و این اولین باری است که او را می بینیم و ایشان هم اولین باری است که مرا می بیند. چرا این همه قبول زحمت کرده و به جناب آقای دکتر آذر گفته اند فرمایشهای شان غیر قانونی است ؟ علت این مسئله چه بوده است ؟ من گفتم جناب آقای تولیت علتش این است که روز اولی که حضور جناب آقای دکتر مصدق شرفیاب شدم ایشان تأکید کردند که " در دوران جکومت من کار غیر قانونی مطلقا نباید صورت بگیرد، هر کسی می خواهد باشد، همه در مقابل قانون یکسان هستند". لذا به دکتر آذر گفتم حرفهایی که زده اشتباه بوده است. کار از اینجا شروع شد. در این موقع آقای تولیت حقیقتا دچار احسا سات شد. او که مخالف مصدق بود و در مجلس با خاکباز بر علیه مصدق عمل می کرد همین طور گریه می کرد. دچار تأثر شده بود. او به زور می خواست دست آقای دکتر مصدق را ببوسد و معذرت خواهی بکند و آقای دکتر مصدق از دست بوسی خیلی اکراه دا شت و نمی گذاشت کسی دستش را ببوسد. مصدق صورت او را بوسید و گفت حالا کار تمام شده و به نتیجه رسیده تو تازه گریه ات شروع شده است! خوشحال باش که کارت تمام شده و حق به حقدار رسیده است. از همانجا سوار ماشین شدیم و به قم آمدیم و طبق دستور، تولیت را سرجایش نشاندیم


‫آقای تولیت بعد از خاتمه کار گفت میل داری آیت الله برجردی را ببینی ؟ گفتم برویم. با هم آنجا رفتیم و تولیت ماجرا را گفت. او اظهار ناراحتی کرد از اینکه چرا گمراه شده و چرا با مردی به این بزرگی مخالف شده است. آقای بروجردی گفت حالا که حق به حقدار رسیده است من دعا میکنم آقای خازنی و دکتر مصدق انشاء الله موفق باشند. ما از خدمت آقای بروجردی خارج شدیم و بعد یک نهاری هم در منزل تولیت خوردیم. آقای تولیت چند نفر از مدرسان قم را هم به نهار دعوت کرد و مسئله را با آنها نیز در میان گذاشت. بعد از صرف نهار سوار ماشین و به تهران آمدم. از آن تاریخ آقای تولیت واقعا" یکی از مریدان سرسخت مرحوم مصدق شد


‫سئوال: دکتر مصدق در گردش امور و مسائل اجرایی جاری چقدر تقید و وسواس شرعی داشت؟


‫نصرت الله خازنی: قسم او همیشه این بود" به حق خدا ". خانم ایشان بسیار مذهبی بود. دو تا یتیم از بچه های احمد آباد همیشه در خانه اش بود و اینها را بزرگ کرد. مصدق مقید بود. در درستی و پاکی و راستی و راستگویی و آقا آدم بی نظیری بود. یک کلمه دروغ از دهانش در نمی آمد، یک وعده حرام نمی گفت. اگر دو نفر با هم اختلاف داشتند فکر نمی کرد که یکی پیشخدمت است و یک وزیر. تنها به قاضی نمی رفت. اول رسیدگی می کرد. یک اتفاقی را مثال بزنم. سرتان درد نمی گیرد ؟


‫سئوال: اصلا" برای همین آمده ام


‫نصرت الله خازنی: یک از کارهای من در نخست وزیری این بود که اخبار را جمع می کردم اخباری که اتفاق می افتاد جمع می کردم و آنها را تکثیر می کردم و در اتاق افسر نگهبان می گذاشتم که هر خبرنگاری که می آید این خبر ها را بر دارد. چون از جهت امنیتی نمی توانستیم همه خبرنگارها را در خانه راه بدهم مرحوم دکتر فاطمی که مدیر روزنامه باخترامروز بود یک روز به آقای دکتر مصدق گفته بود که آقای خازنی اخبار مهم را به دختر خاله اش خانم دکتر مصباح زاده ( مدیر روزنامه کیهان) می دهد. آقای دکتر مصدق به من تلفن کرد و گفت تشریف بیاورید بالا، رفتم و دیدم آقای دکتر فاطمی نشسته و آقای مصدق هم سر جای خودشان اند. مصدق گفت آقای فاطمی این حرفی را که راجع به آقای خازنی زدید دوباره تکرار کنید. آقای دکتر فاطمی گفتند چون آقای خازنی دختر خاله اش خانم دکتر مصباح زاده است اخبار مهم را به آنها می دهد و به روزنامه باختر امروز نمی دهد. من برای اینکه خونسردی خودم را حفظ کرده باشم و در عین حال به چنین اتهامی بی اعتنا باشم گفتم جناب آقای دکتر از آقای دکتر فاطمی سئوال بفرمایید که کدام مورد بوده است. مصدق گفت فاطمی جواب بده. فاطمی یک مرتبه گفت اجازه می دهید از سعید فاطمی بپرسم؟ مصدق با عصبانیت گفت نه. لازم نیست. حالا تازه می خواهی بپرسی. بعد رو کرد به من گفت آقای خازنی صحبتی داری؟ من گفتم آقای دکتر مصدق این کار اصلا" امکان پذیر نیست خودتان به من فرموده اید که امنیت جان من به عهده توست من با رفت و آمد خبرنگار و... نمی توانم این خانه را شلوغ کنم من اخبار را خلاصه و تکثیر می کنم و در گیشه ی افسر نگهبان در خیابان کاخ می گذارم خبرنگار می آید اخباررا برمی دارد حتی اگر یک عابر هم بخواهد بر دارد می تواند بر دارد. اگر راهی بهتراز این دارید به من بفرمائید. او گفت کار خوبی می کنید، همان راه را ادامه بدهید


‫مصدق از دوران جوانی به درستکاری مقید بود قناتی بود بنام شاهک که سه دانگ آن متعلق به شوهر خاله ام بود و سه دانگش هم مال خانم نجم السلطنه مادرآقای دکتر مصدق. شوهر خاله من که پسر عموی مادرم هم بود خیلی ثروتمند بود، اسمش حاج آقا اناری بود. همه باغ اناری معروف متعلق به خودشان بود. خیلی ثروت داشت. خلاصه خانم نجم السلطنه به حسین آقا اناری می گوید که حاج آقا مال مشاع به درد نمی خورد یا سه دانگ را به من بفروش یا سه دانگ مرا بخر. حاج حسین آقا می گوید خانم، هر جوری که میل شما ست، می خواهی بخری یا بفروشی اختیار با شما ست. بالاخره نتیجه صحبت اینها به اینجا منتهی می شود که خود خانم نجم السلطنه آنجا را قیمت کند و سه دانگ حاج حسین آقا را هم بخرد که مالک شش دانگ قنات شاهک بشود. چند روزی از این قضیه می گذرد. آن موقع آقای دکتر مصدق جوان بوده با کالسکه خودش می رود نزد حاج آقا اناری پیشخدمت حاج حسین اناری خبر می دهد که آقای مصدق آمده اند. می گوید تشریف بیاورند. فوری ایشان را به تالار هدایت می کنند. خانه هم خیلی مجلل بوده است. الان جزء میراث فرهنگی است. آقای حاج حسین آقا استقبال می کند و می نشینند و شربتی هم می آورند. می پرسد که مسئله چیست؟ مصدق می گوید حاج حسین آقا حقیقت این است که که من کارشنا سهای خبره تر و بهتری انتخاب کرده ام که گفته اند شما قنات را در حدود ۳ هزار تومان ارزانتر فروخته اید. من ما به التفاوت آن را که سه هزار تومان است آورده ام که خدمت سرکار بدهم


‫حاج حسین آقا می گوید آقای مصدق من که صغیر نیستم در واقع خداوند خیلی بمن بخشیده و ۳ هزار تومان برایم مطرح نیست، من با رضا و رغبت اینکار را کرده ام حاضر نیسستم این ۳ هزار تومان را بپذیرم. دکتر مصدق هم گفته بود " اگر این ۳ هزار تومان را نگیری من از اینجا نمی روم." بالاخره بعد از اصرار خیلی زیاد حاج حسین آقا می گوید که من هم نمی پذیرم و راه حل این است که شما این ۳ هزار تومان را به یک مؤ سسه خیریه ببخشید. مصدق می گوید من استدعا می کنم که این زحمت را خودت قبول کن. به هر حال ۳ هزار تومان را به حاج حسین آقا می دهد. حاج حسین آقا هم این پول را به دارالمجانین می فرستد که وضعشان خیلی خراب بوده است. مصدق در راستی امانتداری تا این حد مقید بود


‫سئوال: دیگر چه؟


‫نصرت الله خازنی: مواردی که خود من شاهد بوده ام این بود که آقای دکتر مصدق کوچکترین هدیه را حتی از صمیمی ترین دوستانش هم نمی پذیرفت. او در این زمینه تا حدی افراطی بود. یک روز به من گفت که این ماه ۲۰۰ تومان به غلامحسین خان زیادتر بدهید - مصدق حقوق بچه ها را از محل عواید احمد آباد مساوی می پرداخت


‫گفتم آقا این ۲۰۰ تومان بابت چیست؟ گفت شما میدانید من چند دفعه کسالت پیدا کرده ام هر بار غلامحسین به من آمپول زده، بابت دستمزد آمپولی که زده ۲۰۰ توان به او بدهید. گفتم مگر آمپول زدن پول می خواهد؟ پسر شما ست؟ گفت کسی که در کار سیاست است از لحاظ مادی و معنوی نباید به کسی بدهکار باشد چرا که باید ملاحظه آنها را بکند. این مدیون شدن چه اخلاقی و چه مادی بالاخره آدم را ضعیف می کند. این است که من نباید به هیچ کس بدهکار باشم، از هیچ لحاظ


‫یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بود. مصدق با امیر تیمور دوست هم بود. وقتی خبر آوردند که خربزه آورده اند اوقاتش تلخ شد و گفت این چه کارهایی است ؟! این چه بدعتهای بدی است ؟! من خربزه می خواهم چه کار کنم اینجا که هست بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین می شود. او روی اخلاص و ارادت این کاررا کرده اگر حالا کامیون به مشهد برگردد، راه هم که اسفالت نیست و قسمت عمده اش خاکی است، همه خربزه ها می شکند و خراب می شود و تا مشهد دیگر خربزه ای نمی ماند. گفت اجازه نمی دهم یک دانه از این خربزه ها به خانه من وارد شود. گفتم اجازه می دهید پیشنهادی بکنم؟ گفت چیست؟ گفتم اجازه بدهید من به چند تا از بازرسان نخست وزیر که جوان هستند بگویم بیایند همین کامیون را به دارالمجانین ببرند و بدهند مریضها بخورند. آقای امیر تیمور که در ازای خربزه ها توقعی از شما ندارند. گفت هر تصمیمی می خواهی بگیری خودت بگیر. این اتفاق خوبی شد. وقتی کارمندهای حامل بار برگشتند آنها را خدمت دکتر مصدق بردم و گفتم این آقایان زحمت کشیدند. یک نفر از این آقایان گفت آقا حقیقتش این است که من پرسیدم اینجا جیره هر مریضی چقدر است، به من گفتند سه تومان. این به هیچ وجه کافی نیست اگر اعتبار غذا و هزینه هر مریضی افزایش پیدا کند واقعا" کار خیری صورت می گیرد. مصدق مرحوم نریمان را که آن وقت شهردار بود خواست و گفت مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا می کنی که جیره آنها را فورا" بالاببری تا مریضهایی که آنجا می خوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا و... در مضیقه نباشند. نریمان رفت و مطالعه کرد و اعتبار هر مریضی تقریبا ده تومان شد


‫سئوال: منابع مالی دفتر کار نخست وزیری از کجا تأمین می شد؟


‫نصرت الله خازنی: از دارائی شخصی مصدق. بیست و هشت ماه تمام یک ریال از اعتبار دولت خرج نشد، همه خرجها شخصا پرداخت می شد. خرج نهار و شام و صبحانه ۵۰ سرباز و درجه دار که آنجا بودند را خود آقای مصدق می داد و همچنین عیدی ها و هزینه ها و پاداشها را. مثلا" اگر فلان مهندس در موقع خلع ید فداکاری کرده بود، یک دفعه ده هزار تومان از خودش پاداش می داد. حساسیتهای مالی مصدق نظیر نداشت. یک بار پیشکارش که شرافتیان نام داشت و ۴۶ سال سال پیش او بود، برحسب تصادف با سایر کارمندان بانک و نخست وزیری سوار ماشین نخست وزیری شده بود. مصدق چنان توپ و تشری به او زد که به چه مناسبت تو که کارمند دولت نیستی سوار ماشین دولتی شده ای؟. تا این اندازه سخت گیر بود. حتی من گفتم آقا سر راه منتظر ماشین بوده است وقتی اینها رد می شده اند دیده اند شرافتیان هم ایستاده، گفتند شما هم بالا بیا و سوارش کرده اند. حتی خود مصدق یک دفعه ماشین نخست وزیری را سوار نشد. آقای مصدق یک پلیموت سبز رنگ داشت که ازآن استفاده میکرد


‫سئوال: مصدق مبالغ اضافی هم به شما پرداخت؟


‫نصرت الله خازنی: به عنوان پاداش می داد و ما نمی گرفتیم. حتی یک روز ناراحت شد و گفت هیچ کس حق ندارد چک مرا برگرداند. گفتم شما می بینید که من بعضی وقتها تا نصف شب هم اینجا هستم. این چیزها را به پول تبدیل نفرمائید. من خرج ندارم، حتی احتیاج هم به حقوق دولت ندارم. گرفتن این پاداش مرا ناراحت می کند. استدعا می کنم به آقای شرفتیان بگوئید که این چکی را که به من داده پس بگیرد. ما به قصد خدمت به مملکت خودمان آمده ایم


‫سئوال: او چه گفت؟


‫نصرت الله خازنی: گفت زورم به تو نمی رسد. دکتر مصدق همه هدایایی که در مسافرت به آمریکا برد و فرشهایی که برای ترومن خریده بود همه از جیب خودش بود حتی خرج مشاورانی که با آقای دکتر مصدق رفتند به عهده خودش بود. نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که آقای دکتر مصدق در عرض ۲۸ ماه حکومت خودش حدود ۲ میلیون و ششصد هزار تومان خرج کرد


‫سئوال: حساب خرجها را دارید؟


‫نصرت الله خازنی: در ذهنم هست، مصدق هنگام کودتا بدهکار بود. یکی به خواهر آقای پرفسور عدل بدهکار بود (خانم شمس فرکه هنوز هم زنده است)، یکی هم به یک وکیل عدلیه ای بدهکار بود که وکالت نمی کرد اما وکیل بود. این بود که وقتی کودتای ۲۸ مرداد شد دکترمصدق حقیقتا" هیچ نداشت. پارک را هم که فروختند به قرضهایش دادند. مثلا اگر جنابعالی نامه می نوشتی، نوشته اش می برید و کاغذ سفید را دست من می داد و می گفت مبادا نفله بشود، مال دولت است و این ارز دولتی است. قضیه ای یادم آمد. یک روز ایشان تب کرد و مریض شد. اتفا قا" روز جمعه هم بود. دکتر غلامحسین خان هم به شمال رفته بود. یک پزشک ارمنی بودکه خیلی آدم شریفی بود. من دنبال وی فرستادم که بیاید معاینه کند. پزشک گفت آقای خازنی آقای دکتر چیزیشان نیست گرما زده شده اند، چون سقف خانه اش شیروانی است. اتاق گرم است حتی مدتی که مشغول معاینه اش بودم گرما مرا اذیت کرد. این فقط گرما زدگی است. اگر یک کولر گازی توی اتاقشان بگذارید حالشان خوب می شود و بلند می شوند. ارباب رجوع هم راحت هستند. من خودم در اندرونی کولر گازی نداشتم. زندگی مصدق فوق العاده ساده بود. در منزل ما هم کولر نداشتند که از آنها قرض کنم و به منزل اقای دکتر مصدق بیاورم. در تهران کولرگازی دو نمایندگی داشت؛ یکی کاریر و یکی وستینگهاوس. کسی را فرستادم که یک کولر از آنها بخرد. گفتند در گمرگ خرمشهر است تا ترخیص کنیم و به تهران بیاوریم یک هفته طول می کشد. من گفتم که نمی شود تا یک هفته صبر کنیم. هی پرس و جو کردیم که آقای فلانی کولر گازی داری یانه ؟ از این و از آن پرسیدم تا مهندس حق شناس که وزیر راه بود گفت اتاق من در شمس العماره یک کولر گازی دارد که اساسا" کار نکرده است. برای اینکه شمس العماره تابستانها خنک است، زمستان هم گرم. چون از خشت ساخته شده و این کولر را من می دهم باز کنند و بیاورند و اینجا بگذارند. گفتم مستلزم خرابی نیست ؟ گفت نه، قابی درست کرده اند و گذاشته اند و در می آوریم کاری ندارد. چون مصدق یک دفعه فرموده بود که حتی یک چوب کبریت از مال دولت نباید توی خانه من باشد و این اولتیماتوم را از همان روزهای اول به من و به همه و حتی به پیشخدمت خودش داده بود. من به مش مهدی گفتم کولر را آوردم اگر آقا پرسید از کجا آوردند بگو من خبر ندارم. و راستی هم نمی دانست از کجا آوردند. مصدق هی از من پرسید که این کولر را از کجا آوردید؟ می گفتم دکتر گفته. جواب درستی نمی دادم. بالاخره آنقدر مرا سئوال پیچ کرد که گفتم آقا من به نمایندگی وستینگهاوس و کاریر برای خرید کولر فرستاده ام اما تحویل آن یک هفته طول می کشد. این کولر را از کسی امانت گرفته ام، یک هفته آنرا بگذارید، کولر که آمد یک دانه می خریم و سرجایش می گذاریم و این را به صاحبش می دهیم، بالاخره مرا وادار کرد تا ناچار بگویم بابا این کولر در اتاق آقای مهندس جهانگیر حق شتاس یوده است. فهمید که من دنبال کولر می گردم گفت در اتاق من یک کولر است هیچ به دردم نمی خورد. برای چند روزی آن را امانت ببرید. من قبول کردم و آن را آوردیم.طبق دستور هم گذاشته ایم. بالاخره گفت آقای خازنی من از شما استدعا می کنم همین الان کولر را بردارند و ببرند سرجایش بگذارند. گفتم آقای دکتر نبض تان راگرفته تب دارید. احتمالا" گرمازده هستید. گفت من حالم خوب است. گفتم آخر هر چیزی اندازه ای دارد تا این مقدار حسا سیت ؟ اگر کولر وزارت راه ۵ روز تو خانه شما کار کند دنیا بهم می خورد؟ گفت نه، اصرار مکن. زنگ زد به مش مهدی آمد و به او گفت به اندرون بگویید " وان تیلاتور" (پنکه) روشن کنند. گفتم "وان تیلاتور" هوای گرم را هی می چرخاند، به چه درد می خورد؟ خواهش و استدعا می کنم، ۳ ۴ روز به من مهلت بدهید. می خواهید سفارش کنم کولر را با هواپیما بفرستند. گفت من استدعا و خواهش می کنم کولر راببرید. آقا آنقدر به من اصرار کرد که کولری که یک ساعت کار کرده بود، دو باره در آوردیم و به وزارت راه فرستادیم. تا این اندازه افراطی بود. ما از اعتبار دولت یک شاهی استفاده نکردیم، چه در دفتر نخست وزیر و چه در منزل دکتر مصدق. آقا اعتبار محرمانه ای داشت. نخست وزیر برای تشریفات می توانست همه نوع خرج بکند. مصدق میگفت من که کار محرمانه ای ندارم. از اعتبار محرمانه و از اعتبار اختصاصی که در اختیار نخست وزیری بود در آن ۲۸ ماه دیناری خرج نشد


‫سئوال: پایان سال مالی سرنوشت حساب اعتبار محرمانه چه شد؟


‫نصرت الله خازنی: به خزانه بر می گرداندند


‫سئوال: شما برای اداره دفتر تنخواهی در اختیار داشتید؟


‫نصرت الله خازنی: تنخواه در دست من نبود. مصدق یک پیشکاری داشت به نام شرافتیان که درآمد موقوفات بیمارستان نجمیه را او اداره می کرد. ضمنا" مخارج خانه و اینها را او می داد، ما هیچ مالی در اختیار نداشتیم


‫سئوال: زندگی مصدق چقدر ساده بود؟


‫نصرت الله خازنی: عرض کنم روزی که منزل غارت شد، تمام اثاثیه منزل دکتر مصدق سی هزار تومان نمی ارزید ؟ فرشهای خیلی معمولی داشت که در آن تاریخ حدود ۱۵۰۰ تومان نمی ارزید، فرشی هم در اتاق هیئت دولت بود که اتاق پذیرایی آقای دکتر مصدق هم بود که خیلی معمولی بود. حتی اتاق ملک اسماعیلی که معاون پارلمانی بود فرش نداشت. زندگی او واقعا" ساده بود. مبلهای او عبارت بود از چوبهای معمولی که همیشه دیده اید، فقط دوتا دستگیره داشت، دوتا هم تشک داشت که باز می کردند و می نشستند و سر جایش می گذاشتند. نه خیال کنید ساخت هانس بود، ابدا" منزل آقای دکتر مصدق، چه اندرون و چه بیرون ساده ترین خانه ها بود یک دانه آنتیک که قیمت حسابی داشته باشد، اصلا" نبود خیلی ساده زندگی می کرد


‫سئوال: آنچه به او اهدا می شدچه کرد؟


‫نصرت الله خازنی: نمی گرفت.


‫سئوال: هدایای رسمی و دیپلماتیک چه؟


‫نصرت الله خازنی: من یادم نمی آید که هدایایی گرفته با شیم. اگر هم هدایایی بود مستقیم تحویل بیوتات سلطنتی در کاخ گلستان می داد. چه هدایا برای شخص ایشان چه برای دولت ایران بود به منزل نمی آمد. غیر ممکن بود هیچ سرسوزنی نمی گرفت


‫سئوال: دکتر مصدق در روز چند ساعت کار می کرد؟


‫نصرت الله خازنی: محدود نبود ساعت نداشت


‫سئوال: کار روزانه از کی شروع می شد؟


‫نصرت الله خازنی: از ۶ صبح تا هر وقت که کار تمام شود. اغلب به بعد از نصف شب می رسید. بعضی وقتها خانم ضیاء السلطنه به داد من می رسید، می گفت بچه مردم را می خواهی بکشی ؟ ایشان از شمیران می آمد گاهی نصف شب گذشته بود. فرض کن می دید چراغ اتاق من روشن است و چراغ اتاق آقای دکتر مصدق روشن است از در پشت می آمد یواشکی داد و بیراه راه می انداخت که خودت و بچه های مردم را می خواهی بکشی؟ برای ما وقت محدود نبود. منتها روزهای تعطیل فقط من بودم خود آقای دکترمصدق و مش مهدی پیشخدمت قدیمی. خانم ضیاء السلطنه هم به منزل پسرش در شمیران می رفت


‫سئوال: از تعصب ایرانی مصدق چه یاد دارید؟


‫نصرت الله خازنی: ارباب مهدی یزدی وارد کننده چای و در رأس هیئت مدیره اتحادیه وارد کنندگان چای بود. من برای او وقت تعیین کرده بودم. فهرست ملاقاتها را هم پیش دکتر می گذاشتم که امروز ساعت فلان تا فلان چه کسی خواهد آمد و موضوع چیست. پرونده هم مطالعه شده و آماده است. پرسید که ارباب مهدی برای چه می خواهد اینجا بیاید؟ گفتم راجع به چای است، چون کسانی که می خواهند بیایند بزرگترین وارد کننده چای هستند. گفت خیلی خوب. بعد از یک ربع قبل از این که اینها بیایند، به مش مهدی گفت که از آن چای لاهیجان اعلا، چین اول دم کن میهمان میاید. چون عده شان زیاد بود به همان اتاق پذیرایی آمدند. و آقای دکتر مصدق هم به آنجا آمد، دستور داد چای آوردند، چای لاهیجان چین اولش هم واقعا" معطر و عالی است، وقتی آنها چای را خوردند از ارباب مهدی پرسید که چای چطور بود خوب بود، بد بود؟ ارباب مهدی گفت عالی بود ؟ گفت این همان چای ایران است. وقتی گفت این چای ایران است آنها حرفشان را اصلا" نزدند و مطرح نکردند که اجازه بگیرند چای از خارج بیاید. مجلس به همین ترتیب با یک چای خوردن تمام شد. چون مصدق از ارباب مهدی اقرار گرفت که چای ایران بهترین چای است. مصدق همه چیزش وطنی بود. او هیچ چیز خارجی نداشت. فقط موقعی که آمریکا می خواست برود یادم است یک دست لباس اسپرتکس برایش دوختند. اسپورتکس را از لاله زار خریده بودیم، بیشتر علتش این بود که چندان اتو لازم نداشت و در مسافرت چروک نمی شد. لباسش از برک خراسان بود و لباس تابستانی اش از پارچه ای بود که در اوسکو می بافن