مبارکتان باد این پیوند

 

برای پیمان و سمیرای گرامی

اولین بار که تازیانه استبدادیان کبودش ساخت و چماق کین سرش را شکافت و نامش در دادگاه انقلاب به مجرمیت و در دفتر مبارزات سیاسی به آزادیخواهی ثبت شد تیر ماه هفتاد و هشت بود .

آن روزها که دانشجویان در کوی دانشگاه به خاک و خون کشیده شدند ، قهرمان تبریزیان ، چون همیشه تاریخ ایران ، آزادی را فریاد زدند و بر سینه ظالمان کوفتند و حمایتگر همرزمان آزادیخواه در کوی دانشگاه تهران گشتند . او نیز در میان آنان بود هر چند هنوز دانشجو نبود . شبانگاه اعتراضات تبریز ، خانواده دلنگران در پی فرزند ، حتی سر به پزشکی قانونی کشیدند و نا امید با دیدگان گریان و اشک آلود بازگشت دوباره او را به انتظار نشستند . ساعت ها گذشته از نیمه شب  ، پیمان هفده ساله با سری بانداژ شده ، صورتی زخمی و بدنی کبود ، با پای برهنه و زخم وارد منزل شد .

دل نگرانی مادر را می دید و در کنار دلداری ، درد دلها با او داشت از آنچه که دیده بود . از خشم و باتوم و گلوله ، از خون و وحشت و بند . دبیرستان درس می خواند اما گویی از دبستان دانشجوی مدرسه آزادی بوده و آب و تابش در آن روزها ، چنان خاطره ای ماندگار برای مادر ساخت تا امروز به یاد فرزند دربندش برای دوستان ، بیان سازد .

امروز نیز همچنان آزادیخواهی جرمش است و زندان جزایش . پیمان عارف که حضورش در دانشگاه ، تاب قدرتمداران را طاق می کرد و زندان و بند مهارش نمی ساخت ، سه ستاره گشت و در آستانه دفاع از پایان دوره کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تهران که با رتبه سوم وارد آن شده بود ، از تحصیل محروم گشت و حتی تبعید گاه های حاکمان نیز از پذیرش وی سر باز زدند تا نکند پرچمی از آزادیخواهی نیز در آنجا افراشته شود . اما نامی با مسما بر اوست ، او بر سر پیمان ایستاده و هرجا فریادی برای آزادی و سربلندی میهن است در بطن ماجراست . همانجا که رهبران کودتا ، به دروغ از عدم وجود دانشجوی محروم از تحصیل سخن می راندند ، رسواگرشان شد و خشم بر خشم آنان افزود تا سندی دیگر از پلشتی و دروغ در پرونده سیاه آنان به یادگار گذارد .

اما باز اوین امانش نداد و در آستانه حماسه های پرشکوه تیرماه هشتاد و هشت ملت ایران ، به مهمانی فرا خواندش تا ادامه تحصیلش را اینبار در استقامت مقابل استبداد مهیا سازد . مهمانی که در آن تهدید و تحقیر مراودات آن بود و شکنجه و انفرادی و کتک غذای مهیا شده ی میزبان

مهمش نبود چراکه آزادی و آزاد اندیشی مرامش است و اینان موانع راه آن و همچنین مهمش نبود زیرا دلداده ای دارد که در همه حال در کنار اوست و همواره یاورش . هرچند دیوارهای بلند اوین فاصله میان آنان افکنده ، اما عشق پاک ، دیوار و سیم خاردار نمی شناسد و پیوند عشق را هیچ بندی یارای بستن نیست .

دو پرنده عاشق ، یکی در قفس صیاد و دیگری در تکاپوی رهایی یار و گردان به دور قفس ، پیوندی مبارک داشتند . نهم آذر ، روز به یاد ماندنی بود ، روزی که پیمان عزیز و سمیرای گرامی دیوارها را شکستند و عقد و پیمانی دائمی بستند . پیمانی که خطبه خوانش شیخ جوانمرد اصلاحات ، مهدی کروبی بود و شاهدانش عبدالله و احمد و ... در اوین .

مبارکتان باد این پیوند و چون پیمانتان با آزادی همواره جاودان باد .

 

 

در راهروهای دادستانی و دادگاه انقلاب

 

سمیرا جمشیدی

 

24 آبان 1388

اولين بار که وارد دادگاه انقلاب شدم فکر مي کنم زمستان 86 بود و شايد روز هاي آخر ماه ، که سرم تو شرکت خيلي شلوغ بود و مي بايست گزارش هاي پروژه را جمع بندي مي کردم ! با اينحال صبح از شرکت مرخصي ساعتي گرفتم، پيش از آن روز تصورم از دادگاه انقلاب يک جاي نامانوس و دهشتناک بود در مکان نامعلومي از شهر تهران! که آدم هاي سياسي اي را آب از سرشان گذشته است ، مي شود آنجا ديد!

اولين بار که اسم دادگاه انقلاب به صورت خاص به گوشم خورد ، سال 80 بود ! زماني که تازه وارد شوراي مرکزي انجمن اسلامي شده بودم ، در مورد يکي از دختر هاي فعال دوره قبل ميگفتند : خواستنش دادگاه انقلاب ! ميگفتند بنده خدا پدرش هم خبر نداره ! بيچاره شد! آن وقت ها نمي دانستم که " اين موضوع چقدر ميتونه موجب افتخار باشه"!!!

اولين بار که وارد دادگاه انقلاب شدم سعي مي کردم چشم تو چشم کسي نشوم ، مخصوصا باز پرس ها و قاضي ها! فشار خونم افتاده بود و سرم گيج مي رفت ، با اينکه سختِ اعتراف مي کنم ترسيده بودم ، شايد در طي اين بيست واندي سال 10 بار واقعا ترس را احساس کرده باشم ،(البته اگر موارد ترس از سوسک را کنار بگذاريم ) اولين بار هم که با مامور هاي اطلاعاتي مواجه شدم کمي ترسيدم، سال 85 بود، با اينکه از برخورد بي ادبانه شان عصباني بودم و مي لرزيدم تقريبا توي آن بازجويي غير رسمي از پسشان بر آمدم !

اما اين روز ها آشنا ترين چهره ها مامورين وزات اطلاعاتند که کسي با ديدنشان رنگ نمي بازد !

اين روز ها مانوس ترين جا براي من و خيلي از خانواده ها راهرو هاي دادگاه و دادسراي انقلاب است! مدرسه که مي رفتم خيال مي کردم قاضي ها با آدم هاي معمولي فرق دارند، وکیل ها آزادند و دادستان بايد آدم بزرگي باشد! اما وقتي چند قاضي ديدم که هم سن و سال خودم بودند ،وکیلی که متهم شد و دادستان که با خواندن نامه "پيمان" ازدرون زندان اوين ، عصباني شده و داد و بيداد مي کرد ، آن خانم معاون به اصطلاح دکتر که بد جوري به ميزش تکيه کرده بود و منشي دادستاني که ريا در چشمانش موج مي زد ...!!!

وقتي يک عظمت مجازي ترک برداشت ، هيچ وقت قابل باز سازي نيست، وقتي يک ترس کاذب از بين رفت ، دوباره برنمي گردد.

اين روز ها اين راهرو ها تبديل به پاتوقي شدند و تمام خانواده هايي که نگران حالشان هستي و تلفني ازآنها نداري مي تواني تو اين راهرو ها پيدا کني !

روز هاي اول ، يعني تقریبا 4 ماه پيش روز هاي سختي بود ، هنوز به دلتنگي ها و نگراني ها ، به برخورد هاي نامناسب و ساعت ها معطلي بيخود پشت در مسئولين عادت نداشتيم ، کمي هم احساس تنهايي مي کرديم ! خيلي از مادر ها فکر مي کردند که اين غم ، غم آنها و گرفتاري ، گرفتاري فرزند آنهاست!

تجربه هاي نه چندان عميقم به من آموخته بود که صبر بهترين در مان است ! مي دانستيم نبايد خسته شويم ! اولين بار که وارد دادگاه انقلاب شدم ، روز اجراي حکم حبس "پيمان" (عارف) بود ، قبل از تجديد نظر ! البته به خير گذشت و وارد مرحله تجديد نظر شد ، آن روز خيلي خوشحال شدم ! هنوز اميد داشتيم به تجديد نظر !

چند ماه پيش وقتي براي دومين بار از پله هاي دادگاه انقلاب بالا رفتم، گوشي همراهم را تحويل داده و وارد شدم فضا خيلي متفاوت بود! خيلي ها بودند زن ،مرد، پير، جوان و حتي بچه ها !

هر کسي داشت قصه خودش را فرياد مي زد ، هنوز ليستي از بازداشتي ها بيرون نيامده بود ، کارمنداني که مسئول دادن برگه ورود بودند کلافه و گيج به نظر مي رسيدند، بايد توي صفي حداقل بيست نفري انتظار مي کشيدي تا بتواني با يکي شان صحبت کني ! اون روز ها همه عجول و کم تحمل بوديم و فکر مي کرديم تا چند هفته ديگه عزيزانمان را مي بينيم ! کم کم همه مسير هاي منتهي به شريعتي-معلم و ميدان ارگ- 15 خرداد را خوب ياد گرفتيم !

کم کم با همديگر خوب آشنا شديم ! مادري که تا ديروز فرزند را از فعاليت سياسي منع مي کرد ، حالا خودش فعال تر شده بود! تا ديروز اگر پدر ازخبر بازداشت دخترش بيم داشت، امروز با افتخار مي گفت دختر من را هم گرفتند! روز ها گذشت ... روزي در منزل زيد آبادي به اين فکر مي کردم که چقدر سخت است سه پسر نسبتا خردسال را در فراغ و بيخبري ازپدر آرام کرد ، اما مهديه محمدي لبخند به لب داشت!

و مادر شيوا که خوب آموخته بود از دخترش ! و روزي ديگردر دفتردادستان همسر عبدالله مومني از شهيد ديروزش مي گفت و اين سوال در ذهنش که امروز اين غم ازجانب کدامين دشمن است !

و همبستگي خانواده هاي زندانيان سياسي مقابل دادستاني و مجلس ! که بالاخره دادستان به حرفهايمان گوش کرد ، اما در مجلس کسي جز يک مامور و دوربين اطلاعات منتظرمان نبود!

و پزشکي که در بيمارستان پيمان و پيمان ها را قهرمان ملي ناميد! و چقدر شرمنده مي شدم وقتي دوست دانشجوي تماس مي گرفت و به دلداري از صبوري ام تشکر مي کرد !

به هنگامه شهيدي حسادت کردم وقتي مردانه گفت اعتصاب غذا تا آزادي ! از دکتر محمد ملکي هيچ نمي گويم که نماد ايستادگي پيرانمان بود و هست!

روزي در معاونت امنيت محمد قوچاني را ديدم در لباس آبي آسماني زنداني امنيتي با زخمي بر صورتش! و خانمي با چادر زندان که چقدر از اينکه نشناختمش عصباني بودم!

مادر حسين اعزامي که چقدر پي گير بود که حتي روزي با پاي شکسته گچ گرفته نيز در دادگاه انقلاب ديدمش!

مادر محجبه اي که نام پسرش را به زبان نمي آورد که از اتهام نارواي محاربه اش بيم داشت و اشکي شبيه نفرين در چشمانش !

ژيلا بني يعقوب و مهسا امر آبادي را نيز در همين راهرو ها ديدم که بعد از رهايي از انفرادي براي آزادي همسرانشان همچنان محکم ايستاده بودند، مهسا که غمي سنگين در چشمانش موج مي زد. اما ژيلا با تعريف از روزهاي انفرادي و سرو کله زدن با بازجوها، همه رابه لبخند وامي داشت!

ومن که تجربه هاي بزرگي ر مي اندوختم و مي آموزم آنچه که در مدرسه و دانشگاه يادم ندادند...!

روز ها گذشت و مردم روز بروز صبور تر ، اما اين صبر ديگر نه صبري ست آرام ! و نه مانند رخوت زدگي سالهاي پيش ! اين صبر صبريست سازنده و جوشان !

خانواده ها ديگر کمتر عصباني مي شوند و ديگر با گريه يا فرياد از مسئو لين دادخواهي نمي کنند ! همه دارند مي آموزند از اين حداقل حقوق قانوني خويش چگونه استفاده کنند ،

همه مي دانيم حق گرفتنيست نه دادني! و همه مي دانند در اين بازي هر کس زودتر صبرش تمام شود بازنده است !

سميرا جمشيدی -20 آبان 1388