دو اثر از

عصیان

من نگران قلبی‌ام 

که به ناگه، به ناحق می‌ایستد
و هر چه میگریی دیگر نمیجنبد
نگران آن پنجره‌های طلا کوب شده و آن جوی‌های سراسر لجن
و آن ستون‌های سر به فلک زده با آن صدای کره کننده شان...
همه برای پریدن است اما...
نگران صدایی که به ناگه دیگر نمیخواند
و هر چه میگریی دیگر نمیخواند
عدد ها، ردیف شدن کامیابی ها،بر قلّهٔ نشستن، بر طبل کوبیدن  
من نگران قدم‌های کوچکی هستم
که تا خانه ش هم نمیرسد
و حتا نمی‌بیند ستونی را، دستی‌ هم به پنجره نمیرسد،به جویی هم 
نگران نفس‌هایی‌ هستم که چه بیهوده با هوا میامیزد
و با خود آرزو‌هایش را بر میشمارد  
نگران قدم‌های کوچکی که حتا امان آرزو کردن را هم نمیابد
 و حتا به خواب رفته است دیگر و ماهی‌‌هایش هم جان کنده اند 
و بدین سان است که تنگ اندیشه من میشکند...   
من ستون‌ها را میشکنم ، پنجره هارا  
و آنقدر اشک در تنگ شکسته‌ام میفشانم تا یک ماهی‌ مجال حضور بیابد 
اه اما چه مظلومانه در پایان تنگ اندیشه من نیز می‌شکند 
کوچک قدم‌ها خشک میشوند، خدا می‌میرد ، اندیشه جان میکند 
زیرا که ستون‌ها همیشه بلند تر از اندیشه اند  
 
......................................................................................................................................
 

می‌بینید خورشید چگونه با ابرها بازی می‌کند 

زمانی‌ که این جمله را میگفت ، 
زنی‌ داشت میرقصید ،
مردی داشت گلوی کسی‌ را میجوید ،
زنی‌ داشت در مسجد دعای عرفه میخواند ،
مردی در کلیسا آواز میخواند ،
فردی فلسفه میورزید ،
و دیگری که پدرش را دفن میکرد ،
فردی اعدام ، و دیگری در زندان ، و دیگری در جنگ ،
 
مادری داد می‌کشید تا فرزندش را بدنیا آورد ،
کودکی که میدوید به دنبال یک نان ، و کودکی که از خوردن نان شکلاتی خسته بود ،
فردی داشت خود کشی میکرد ،
و دیگری که ادعای پیامبری میکرد ،
از بستری صدای لذت میامد ،و 
و زمینی‌ که میگردید ،،،میچرخیدو و می‌چرخید، و 
کسی‌ که به خود میگفت ، هی‌ ببین ، 
خورشید چگونه با ابر‌ها بازی می‌کند ...