تنها تو را صدا زده ام 

در طلوع غمگین هر آفتاب 
و در غروب خسته اش 
در وزش بی امان و بی سوی هر باد 
افسوس که باران هم 
قلب کهنه ی خاک را از غبار خون نمی شوید 
و هنوز جای پای هابیل ها و قابیل ها 
بر تمامی ذهن بشری سایه انداخته است 

سالهاست در آینه یآب به دنبال تو می گردم 
زمان زندان ضربانهای نفرین شده ی عاشقانه ی من است 
و اندیشیدن کلید تردید آمیز این زندان بی قفل و در 

خسته ام نه از زندگی که به اجبار تن به آن داده ام 
و نه از مرگ که به اجبار تن درآن می شویم 
خسته ام از هر چرخش زمین 
که با هر چرخشش چه امید ها که در خود محو نمی کند 
و چه صدا هایی را در طول این تاریخ مبهم در فضا پرتاب نکرده است 

در این سرگردانی بی انتها 
همچون بی شمار آدمی که مرده اند یا زنده اند 
سمت تو را می جویم 
سمتی که می دانم دیگر در هیچ جهتی نیست 

در این میانه ی شلوغ 
سمت خویش را می جویم 
در ذات عصیانگر خویش غسل خواهم کرد 

نام تو را فریاد خواهم زد 
در هر ضربانم تو را می جویم

 

عصیان