سیمین بهبهانی به علم الهدی و امثالهم

 

شنیدم باز هم گوهر فشاندی
که روشنفکر را بزغاله خواندی

 

ولی ایشان ز خویشانت نبودند
در این خط جمله را بیجا نشاندی


سخن گفتی ز عدل و داد و انرا
به نان و آب مجانی کشاندی


از این نَقلت که همچون نُقل تر بود
هیاهو شد عجب توتی تکاندی


سخن هایت ز حکمت دفتری بود
چه کفترها از این دفتر پراندی


ولیکن پول نفت و سفره خلق
زیادت رفت و زان پس لال ماندی


سخن از آسمان و ریسمان بود
دریغا حرفی از جنگل نراندی


چو از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامی هم به میمون میرساندی