پهلوانی که گریستن می توانست

غلامحسین ساعدی (۱۳۶۴-۱۳۱۴)

مردی که در سکوت هیبت آدم بزرگ های خشن را داشت با آن سبیلش، وقتی درماندگی می دید مانند بچه ها گریه می کرد. زار می زد، نه فقط شانه که تمام وجودش می لرزید.

اول بار این را وقتی دیدم که برای اول بار با او تنها می ماندم. فرج الله صبا استادم که ساعدی را از طریق او شناختم نبود. و من دستپاچه بودم از تنها ماندن با گوهر مراد.

در تاکسی که ما را از مخبرالدوله برد به هتل مرمر، با راننده حرف زد و در بار شاه غلام هم برخوردیم به هوشنگ ایرانی و اکبر مشکین که سرمستانه شعر می گفتند. به زودی همکلامشان شد. پس باز آن سکوت نشکست. آن سه سخن ها درشت می گفتند و به شعر می خواندند، من دارت بازی می کردم. تا وقت رفتن شد.

زمستان بود و سرد، چهار تن بودیم که از مرمر زدیم بیرون و از وسط – بله وسط - خیابان شروع کردیم به رفتن رو به میدان فردوسی. اینجا دیگر در عالم بیخودی شعرخوانی بود به وزن شاهنامه و به تقلید آن. مصرع به مصرع این طنز جلو می رفت و نقد شاهنامه بود خطاب به مجسمه شاعر. پاسبانی رسید، سهمش را گرفت و از گناه عربده کشان گذشت. دانست حریف این رندهای شبانه نیست و رفت.

بعد دو بار طواف میدان دریافتیم که زن سرخ پوشی که همیشه در آن کنار می پلکید چماتمه زده در درگاه دواخانه و بقچه سرخ رنگش هم در کنار. من یاقوت را می شناختم. زنی اهل رشت که می گفتند دیار خود را به سالیان دور رها کرده در پی معشوقی و هنوز بعد سال ها در انتظار است. او خود تکذیب می کرد و می گفت پاتوقم این جاست. جلو رفتم و صدایش کردم. یاقوت چشم باز کرد با ناله. حال شوخی نداشت. ساعدی ناگهان انگار مستی از سرش پریده جهید و به زور دست های زن را گرفت و فریاد زد تب دارد.

این شروع حکایتی بود که تا یاقوت را کشان کشان در تاکسی ننشاند و به میدان قزوین و کلینیک نرساند آرام نگرفت. یاقوت حاضر نبود برکه ای را که سال ها چون لاک پشتی در آن پلکیده بود ترک گوید. وقتی نشستیم در تاکسی باز به زور دست یاقوت را گرفت و دکتری کرد، و اینجا بود که اول بار دیدم و شنیدم زار زدنش را. زار می زد و اشک می ریخت و ناسزا می گفت. به زمین به آسمان به کائنات.

در کلینیک هم سرم وصل کرده بود به یاقوت و نشسته بود روی زمین و چونان مادر مرده ای شیون می کرد. جانش با ظلم آشتی نداشت. در میانه آن زار زدن ها به شاه و دستگاه، بی پروا بد می گفت. به هر که امکان داشت و در خانه گرم بود. به هر که به قول او در کاخ داشت ظلم می کرد و طلا می شمرد. بلند می گفت.

همان سال ها، وقتی مرگ صمد در آن پاییز در رسید، کس باور نکرد. آل احمد گفت که باید از ماجرا بهره جست برای برانگیختن خشم و گفت او را کشته اند، اما ساعدی باور داشت، روش و تاکتیکش نبود. از تبریز که برگشت رفتیم به دیدارش، دست کم ده کیلو لاغر شده بود. چشم هایش تو رفته بود و دو دو می زد. انگار سبیل را بر صورتش دوخته بودند. او که همیشه تنومند بود، حالا شکسته شده، ساکت شده بود. خیره می ماند. یکهو می ترکید و همان فغان کودکانه. همان شیون و زار. باز شانه هایش می لرزید و همه جانش می پرید.

و فقط یک سال بعد نزدیکای پاییز بود باز، وقت برگشت قافله ای که رفته بود تا جسد آل احمد را از اسالم بیاورد. شمس چنان بر سر می زد که هر برادر مرده ای. سیمین خانم چنان وای می گفت و آن را می کشید که نوحه ای با لهجه شیرازی به گوش می آمد و ساعدی سبیل را می جوید و سیگار می کشید پی هم. و گاهی پشت دست می زد. جلو در پزشک قانونی، در بیمارستان، فردایش همراه موج هزاران نفری در راه ری. جلو مسجد فیروزآبادی. سرش را محکم گذاشته بود به ستون. باورش نبود که صاعقه زده است.

وقتی قصه کوتاهی می نوشت و می آورد و می خواند، خودش نمی دانست چه کار مهمی کرده است. نمی دانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک می گذارد که بعد از وی به سالیان برپا می ماند.

جمعیت در صحن مسجد لبالب بود و ماموران از خوف، بیرون را می پاییدند. تنها صدای "ای امان برادر" آقاشمس می آمد و نوحه خوانی سیمین خانم که جنازه را بلند کردند تا در گور بگذارند و صدای نادر نادرپور برخاست که فریاد زد ای خاک بپذیر. با سایه و کسرایی در کنار ساعدی بودیم وقتی شکست و باز ناگهان آن گریه کودکانه را سر داد. پیدا بود که به چنین حال از دنیا غافل است.

در نامه ای، یک سالی قبل از مرگ برای یک دوست نوشته "زندگی اشک را از من دریغ کرد. اینجا چنان بیگانه ام و دور و اطراف خود چنان جانورانی می بینم که با آنها احساس نزدیکی نمی کنم. غمشان را نمی خورم، اشکم برایشان در نمی آید". در همان نامه پرسیده بود آیا یاقوت همچنان کنار خیابان می خوابد.

اگر یک تن راست گفته باشد که غم بینوایان رخش زرد کرد، شهادت باید داد غلامحسین ساعدی است – یا چنان که شاملو او را می خواند حوسین گولام.

وقتی شاملو برای نخست بار با هزار ترس از امنیت می رفت برای معالجه به فرنگ، در ساختمان سابق مهرآباد، شاملو و آیدا می رفتند، دکتر ساعدی و جواد مجابی و من بودیم مشایعت کنان و نگران. شاعر گردنش را گرفته بود از درد به خود می پیچید. یکی رسید و برای تغییر حال لطیفه ای گفت در باب جنگ اعراب و اسرائیل، گفتگوی گلدا مایر و سادات. لبخند بر لب ها خشکید وقتی ناگهان دکتر ساعدی به خشم فریاد زد این ها دارند کشته می شوند. اسرائیلی ها دارند می کشندشان؛ این که جوک نیست. نازک می شد وقتی احساس می کرد ظلمی در کار است، ناحق را روا نداشت، بی خانمانی و گرسنگی کودکان و زندگی در حلبی آبادها را تاب نمی آورد. این ادایش نبود؛ در جانش بود.

سزاوارش نبود غلامحسین خان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. مردی که می توانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد.

از نخست روز که دیدمش وحشت داشتم از او، از بس بزرگ بود. به باورم خود نمی دانست. وقتی قصه کوتاهی می نوشت و می آورد و می خواند، خودش نمی دانست چه کار مهمی کرده است. نمی دانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک می گذارد که بعد از وی به سالیان برپا می ماند.

پاییز سال 1345 بود به گمانم در آپارتمان فرج الله خان صبا، طبقه پنجم شماره هشت خیابان چرچیل، مشرف به سفارت بریتانیا، نیمه دهه جادویی چهل شمسی، مصادف با دهه حیات بخش شصت در اروپا، دهه آرمان خواهان و آرزومندان؛ جهان به گونه ای دیگر بود. سارتر و کامو و برتراند راسل و امه سزر و فانون و صدها دیگر بودند و آتش صادر می کردند.

در ایران هم آتش به جان ها بود. جوان هایی راه کوه می گرفتند و جانفدا می شدند، هزاران جوان کتاب های ممنوع را شب نویسی می کردند، هر روز اثری بزرگ خلق می شد از آدم های ساده ای که بی ریا می زیستند و برای زنی که جایی نداشت بخوابد بی بهانه زار می زدند.

شعرشان شعر زندگی بود، قصه شان از انسان دردمند بود، در نمایش هایشان دیکته بود، زاویه بود، فریاد مشد حسن بود، عزاداران بیل بود. هنوز قهرمانان پوشالی از آب در نیامده بودند و هنوز آرمان ها رنگ نباخته بود.

سزاوارش نبود غلامحسین خان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. او چنان که خود نوشت، وقتی زندگی را رها کرد که دیگر مدت ها بود نمی گریست. مردی که می توانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد. با آن همه که نوشت. با آن همه که گریست.

25 نوامبر 2010 - 04 آذر 1389

بی بی سی

 

سينا سعدی

يک دور تمام در زندگی غلامحسين ساعدی

غلامحسين ساعدی از تاثير گذاران روزگار خود بود و از نويسندگان نام آور دهه های چهل و پنجاه خورشيدی و از جمله روشنفکرانی که در سالهای 40 تا 57 بسيار مورد توجه دانشجويان و روشن انديشان و جوانان آن روزگار قرار داشتند.

نمايشنامه های او مانند چوب به دست های ورزيل و آی با کلاه و آی بی کلاه و داستان های او چون عزاداران بيل و ترس ولرز در آن دوران که انقلابيگری ارزش مسلم و ترديد ناپذير به حساب می آمد، از شمارگان و خوانندگان بسيار بهره می برد.

غلامحسين ساعدی پس از انقلاب مانند بسياری از نويسندگان و روشنفکران جلای وطن کرد و از اين زمان (1361) تبعيدی ناراضی و آواره ای شد که آرامش از زندگی وی رخت بربست. افسردگی که تمام عمر در جان او لانه داشت، شدت گرفت و بيش از پيش به الکل پناه آورد و سر انجام در دوم آذر 1364 در پاريس درگذشت.

ساعدی در زمان مرگ 50 سال داشت و اين سرنوشت او را به سرنوشت صادق هدايت شبيه می کرد که در 50 سالگی در پاريس دست به خودکشی زده بود. از قضا در « پرلاشز» و در نزديکی خاک هدايت که از نويسندگان مورد علاقه او بود، هم دفن شد.

اسماعيل جمشيدی روزنامه نگاری که سرنوشت نويسندگان و زندگينامه آنان يکی از شاخه های اصلی کار حرفه ای و گزارشگری او را تشکيل می دهد، در تازه ترين کارش در اين زمينه به ساعدی پرداخته است. پيشتر او درباره صادق هدايت، حسن مقدم، صمد بهرنگی و ذبيح الله منصوری نوشته است اما به نظر می رسد که کار تازه او درباره ساعدی از دقت و پختگی و سنجيدگی بيشتری بهره مند است.

در گوهر مراد که اسم مستعار ساعدی هم بود، خواننده با دوران های مختلف زندگی ساعدی آشنا می شود. نويسنده پس از مقدمات از دوره کودکی او آغاز می کند. ساعدی درخانواده ای پر جمعيت به دنيا آمد. ده عمو و هفت عمه داشت. اين عموها و عمه ها هرکدام داستانی خاص خودشان داشتند. داستان يکی از عمه ها که وسواسی بود و تاثير بيشتری بر ساعدی گذاشت، جالب تر از ديگران است.

ساعدی در جو فرقه دمکرات در تبريز بزرگ شد و يکی دو کلاس به زبان ترکی درس خواند. « کلاس چهارم ابتدايی قصه ماکسيم گورکی توی کتاب ما بود، قصه چخوف توی کتاب ما بود، مثال های ترکی و شعر صابر و... » به سازمان مخفی فرقه پيوست و عازم روستاها شد و عليه ارباب ها شعار داد. پيش از کودتا بنا به دستور فرقه، عليه مصدق شعار داد که بعدها بابت آن احساس گناه می کرد.

اين امر و مجموعه رفتارهای فرقه دمکرات و حزب توده سبب شد که ساعدی بعد از 28 مرداد تنها با کسانی دوستی خود را ادامه داد که از حزب توده و فرقه دمکرات بريده بودند. دوستی او با جلال آل احمد هم از همين دست بود.

بعد از کودتای 28 مرداد، ساعدی به دانشکده پزشکی راه يافت. پيش از ورود به دانشکده پزشکی نوشتن را شروع کرده بود ولی از اين زمان کارش جدی تر شد. خودش گفته است:« اگر يک کتاب طبی می خواندم در عوض ده رمان هم همراهش بود ». پس از دوره دانشکده پزشکی به سربازی رفت اما برعکس همه ليسانسيه ها و دکترها که افسر وظيفه می شدند، به علت کارهای سياسی تنبيه و سرباز صفر شد.

در دهه 40 نوشته های او اعم از نمايشنامه و داستان جامعه هنری و ادبی را به خود جلب کرد و از نامداران عرصه نويسندگی ايران شد.

نمايشنامه های غلامحسين ساعدی در تاترهای تهران از سوی بهترين گروههای تاتر اجرا می شد؛ کتابهايش از سوی ناشران قاپيده می شد؛ و سينماگران داستان های او را جستجو می کردند تا از روی آنها فيلم بسازند.

شايد بتوان گفت که سينمای متفکر ايران با ساختن فيلم گاو توسط داريوش مهرجويی از روی داستان ساعدی آغاز شد.

موفقيت مثل آواری بر سرش ريخت. موسسه امير کبير به او پيشنهاد داد که نشريه ای منتشر کند. الفبای تهران که بعدها چندی نيز در خارج از کشور منتشر شد، حاصل همين پيشنهاد بود. در زندگی او يک دوره ديگر روزنامه نويسی هم ديده می شود که در آخرين ماههای حکومت شاه، با احمد شاملو در لندن و بر سر انتشار ايرانشهر گذشت.

ساعدی در سال 1353 به زندان افتاد و از اولين کسانی بود که کارش به مصاحبه تلويزيونی کشيد. برای آزاد شدن، او را وادار کردند که در يک مصاحبه تلويزيونی شرکت کند. از همين نوع که امروز نمونه هايش را با عزت الله سحابی، علی افشاری و سيامک پورزند می بينيم. مصاحبه ای که رضا براهنی را هم به آن واداشته بودند و از همان روزها و تجربه های اول، کسی آن را باور نداشت.

در دوران انقلاب از فعالان پر حرارت کانون نويسندگان و عضو هيات دبيران اين کانون بود. پس از انقلاب مثل ديگر همگنان از انقلاب سرخورده شد. مقالات و داستان هايی نوشت و تحت پيگرد قرار گرفت و سرانجام جلای وطن کرد و در غربت که از طاقت او بيرون بود، درگذشت.

کتاب گوهر مراد جمشيدی يک دور تمام در زندگی ساعدی می زند و جستجوی همه جانبه ای را در شرح حال اين نويسنده شهير پيش می برد.

جمشيدی برای اينکه کار خود را به سامان برساند، به مطالعه و تحقيق و مصاحبه های بسياری دست می زند و علاوه بر اينها سعی می کند تا هيچ نوشته و مطلبی درباره ساعدی از چشم او پنهان نماند. چنين است که خواننده در اين کتاب به بسياری از مطالبی بر می خورد که ديگران درباره ساعدی نوشته اند. از آن جمله برخی نوشته های داريوش آشوری و هما ناطق که در بيان احوالات سالها و روزهای آخر زندگی ساعدی بسيار روشن کننده است.

مشخصات کتاب

گوهر مراد و مرگ خود خواسته
شرح زندگی، گفتگوها و خاطرات
نويسنده: اسماعيل جمشيدی
نشر علم چاپ اول 1381

بی بی سی

سه شنبه 30 ژوئيه 2002