از زندگی مجرمانه خسته شده بودم...

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

توکا نیستانی، کاریکاتوریست معروف ایرانی سرانجام ناچار به ترک کشور شد. او در وبلاگ شخصی خود میهن را توضیح‌داده است. این نوشته گویای هزار کلام گفته و ناگفته‌ی مردمی‌ست که به قول توکا از «زندگی مجرمانه» خسته شده‌اند.

در این نوشته کوتاه و جالب و متاثر کننده توکا نیستانی می‌نویسد: «از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان، کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به «فیس بوق» می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم، شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم، غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجازنبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت اینهمه رفتار مجرمانه مجازات نشدم؛ اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک‌تک آنها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه، فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم، آزارم می‌داد.»

توکا هم به ما پیوست تا در بی‌درکجای غربت، آشیانه‌ای بسازد که شاید هرگز خانه‌اش نشود.

از یک سوی خبر بالا را می خوانم و از سوی دیگر به اخبار موثق و نیمه موثق موجود در شهرمان فکر می‌کنم که چند ایرانی دوباره به خاطر چند دلار، زندگی خانواده‌های بسیاری را زهرآلود کرده‌اند. یک عده تشنه‌ی پول، در میهن، شیرینی زندگی را بر 70 میلیون ایرانی تلخ می‌کنند و عده‌ای هم در اینجا، در بغل گوش ما، باز هم به خاطر پول، با صد ادعا می‌آیند و از عدم آشنایی تازه‌واردان به رسوم و قوانین کانادا سوءاستفاده می‌کنند. راستی چه گفته بود شاعر، از ماست که برماست؟

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

 

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

 

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:

 

«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

 

بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-

 

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

 

گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد

 

جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»

 

بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید

 

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:

 

ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،

 

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،

 

بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز

 

وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،

 

بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی

 

وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،

 

گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!

 

این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

 

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید

 

گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

http://hafteh.ca