سیاوش نیز آیینه بود و بهار بود     

از شعر و شور و مستی یادگار بود


روزگاری گرامی رفیقی داشتم که وجودش پر از مهر انسان بود.

او نیز ماه فوریه بود که رفت. امسال ندیدم که کسی از او یاد کند،

شاید هم یاد کردند و من ندیدم. حق اش است که از او یاد شود ،

زیرا با عشقی وصف ناپذیر به زیبایی ، به انسان و حق او نگاه

می کرد و دارو ندار را در راه آن نگاه گذاشت و رفت.
یادش گرامی باد



برای سیاوش کسرایی ، که دور از میهن - چون بابی سندز

" قطره قطره مردن را تجربه کرد ، تا شب جمع را به سحر آورد."

 

در سوگ سیا وش

آن روز
که در سوگ "شبان بزرگ امید"
مادر وطن
با "دماوند خاموش" می گریست
و دختر بخت ایران زمین
سیه پوش می زیست
آرش را دیدم که می گفت:
"
دل من مرگ خویش را باور نمی کند."
با رفتنش
از یاد او
هیچ کم نمی کند
اینک اما
دردیست مرا
که دوایش هیچ مرهم نمی کند.

آری ، آن روز
آرش را دیدم بر قله ی البرز
نه تیری ، نه کمان ، نی گرز
پرچمش نیم افراشته بود آنجا
شاخه ای از سرخ گل
کاشته بود آنجا.

آتش ، از جانش فروزان بود
روانش شعر عصیان بود
گرچه فرو خسبیده بود روزش
از هر "طنین" او
بهمن فرو می ریخت
بر ایران و البرزش.

سپید رود
پیامش را با خزر می گفت
نسیم شمال
با هر رهگذر می گفت
می خواندند
کرخه و کارون به آرامی
نغمه های دیر ناکامی
از گرسیوز و کینش
از پر کینه آیینش
و می گفتند ، مردم
با دل آزرده
از افراسیاب ِ مرگ
از زمستان جدایی ها
از پاییز ها ، از برگ

و آرش همچنان
دیوانه سر
بی بال و پر ، آزرده می غرید

تو گویی ، کاوه را
آخرین فرزند
به مسلخ می برند آنجا

جلودارش نه کوهستان ،
نی دریا ، نه طوفان بود
وجودش شور طغیان بود
به چشمانش خون باران بود.

شنیدم
البرزچون مغی باستانی
سخن سر نمود ،
دل پاک خود را بر آرش گشود:
که ای گرد دیرینه ی پاک باز!
چه آزرده کردست دلت را ،
چه راز ؟
بگو با من آن راز های نهان
منم راز دار ِ جهان
بیا و بدان راز آوردگاه
نمان در دل دردگاه
هر آنکس سخن سر کند
غم ِ جان خود در کند "

چو بشنید آرش
ز پیر سپید بلند
دلش زین سخن رام شد
به آیین گردان
زمین بوسه دادو ،
سخن ساز کرد
بدینگونه آغاز کرد :
"
من افسانه ای آشفته سر بودم
-
گرچه یادگار ایران دیرینه -
در خانه ی خطر بودم ، در گذر بودم
او مرا غوغای عالم کرد
از زبان عمو نوروزش
در میان قصه ها سر کرد
با خورشیدم برابر کرد!

سیاوش رفته است اینک
و هستیم ما
من و افراسیاب ِ مرگ
من و این خانه ی بی برگ

دیگر هیچ نمی دانم
نمی دانم
شب است یا روز
نمی دانم
چه سان گوید
-
برای کودک فردا -
قصه هایش را عمو نوروز

همی دانم:
درون کلبه ی تاریک تنهایی
دلم پر سوز می گرید
عمو نوروز می گرید!

مینسک دهم و یازدهم فوریه ۱۹۹۶

 

لیثی حبیبی - م. تلنگر