لیثی حبیبی م. تلنگر

 

دل خود ز دست داده -  گِل خود به دست دارد ...


سلام بر فرزاد بزرگ و کم نظیر، که خورشید جانش گرچه از دور دست، گرچه از پشت دیوار های سیمانی، اما همچان گرم و پر شور بر ما می تابد.
من نمی دانم چرا جوانان را می کشند!؟ این کشتار هرگز به سود کُشنده نیز نیست. تجربه شخصی من و فاکت های تاریخ این را به روشنی به من می گوید. سیلی اینگونه تصمیمات و اعمال را بیشک مجریان آن خواهند خورد. این را احساس من نمی گوید، این را دیروز، این را تاریخ بیان می کند با فاکت و به روشنی روز. ای کاش قبل از تصمیم به اعدام، کمی می اندیشیدند. همین چندی پیش زنی بی پناه و در به در را اعدام کردند، و یکی از بد ترین خاطره ها در کل تاریخ بر جای ماند. سهیلا قدیری، یکی از بی پناهترین زنان جهان، مظلومانه اعدام شد. هیچ کس از فامیل و نزدیکان اش به او سر نمی زد، شاید چشم انتظار کسی بود که به ملاقات اش برود و از او بپرسد، حالت چطور است؟ تا سر بر شانه ی او مویه کند، ببارد. ببینید او چه کشیده بود که می گفت: در زندان احساس می کنم سر پناه دارم و اینجا نسبت به بیرون خیلی راحتم! آیا چنین کسی را که از آغاز زندگی خود جز فاجعه و بیداد ندیده را می توان کشت!؟ آیا کسی که چنین حکمی صادر می کند، به راستی او یک قاضی است؟ بعد از اعدام آن انسان که بجای اعدام باید می آمدند و از او عذر می خواستند که چنان زندگی ای را نصیب او کرده اند، خون گریستم ۱. چگونه می توان این همه بی رحم و ضد قانون و ضد انسان بود، راستی، چگونه!؟ ای جناب "قاضی" یک لحظه بیندیش و از خود سئوال کن: چه بر من گذشت که این شدم!؟!؟!؟ این سئوال را باید بار ها از خود پرسید. قاضی یک شخص معمولی نیست؛ او مسئولیتی بزرگ و تاریخی را به عهده گرفته، او با جان انسان ها، با هست و نیست شان سر و کار دارد. این خیره سری ها را چه کسی جواب خواهد داد؟ آیا آقای لاریجانی و دیگرانی که مسئولیت قضایی دارند، می دانند پدر بودن یعنی چه؟ می دانند برادر و خواهر بودن یعنی چه؟ و از همه مهمتر می دانند مادر بودن یعنی چه؟ آیا اینان اینک می توانند در چشمان مادر احسان، احسان ها نگاه کنند!؟ سئوال مهمی است، نه؟ من شکی ندارم، قاضی ای که سهیلا را به اعدام محکوم می کند، با اصول قضاوت هیچ آشنایی ندارد. مگر می توان دخترکی بی پناه که در سیزده سالگی از خانه و کاشانه آواره شده، و چون اسیری دست به دست گشته، چنان که زندان را برای خود آسایشگاه می دید، را محکوم به اعدام کرد!؟

رنج نامه های فرزاد را هر بار که می خوانم، تمام وجودم می گرید. نه نه می خندد. نه نه می گرید و بعد چو آفتاب از نور و شور او می خندد. زیرا او نمی نویسد، او زندگی را واژه واژه می سراید، مگر می توان چنین کسی را به اعدام محکوم کرد!؟ معلمی که بوی عشق، بوی چشمه، بوی گیاه، بوی صمد، بوی خسرو از او بر می خیزد و به مشام جان می ریزد.
هر بار که می نویسد، می خوانم و با خود می گویم:

همه عاشق است و شیدا
نظری به هست دارد
دل خود ز دست داده
گِل خود به دست دارد
................

یا این شعر کوتاه را زمزمه می کنم:

من
دنیای سبز کوچکی دارم
که باغ را، که برگ را
می ماند.
من
دنیای کوچکی دارم
که رویا را
که آب را
که خواب را
می ماند.
من
دنیای کوچکی دارم
که دریا را
که اقیانوس را
به خود می خواند.

این انسان، این معلم واقعی، که پیوسته با مهر و دلیری ۲، با قلم، با اندیشه، با عشق به اوج می زند. چو دریایی بیکران، در زلال واژه ها، موج می زند، موج می زند، موج می زند ... را مگر می توان کُشت!؟ سبز ِ این کِشته را که با مرگ هیچ کاری نیست، چگونه می توان سوزند!؟ او را نه با مرگ، بلکه با چشمه، با برگ هم نشینی هاست! در دل هر واژه اش ذره بینی هاست! بیایید از همین حالا، آستین های جوانی ۳ را بزنیم بالا، نگذاریم که فرزاد را بکشند. مگر ما چند تا فرزاد داریم، که اینگونه کمانگر و کمانگیر عشق باشند پرپر زن و مستانه!؟

زیر نویس ۱ - برای سهیلا قدیری، یکی از بی پناه ترین زنان جهان.

دختر ایران زمین ای در به در
جانم از اندوه تو شد شعله ور

دست من لرزد ز این بیداد و جور
دور بادا دور بادا این فُجُور!

کشورت دریای ثروت هست و نفت
بر سر ایران زمین دیدی چه رفت!

دخترانش در خیابانند روان
تا که ناگه آید آن "مرد ِ جوان"

از برای لقمه ای سامان دهد
اندگی یک شب ترا او نان دهد

تا چو خوکان او بکاود جان تو
او کجا داند غم ِ پنهان تو

او کجا داند شب و آوارگی
او کجا داند غم ِ بیچارگی

چون شدست انسان چنین خار و ذلیل!؟
وین سگی ها را کدامین است دلیل!؟

چنگ می زد چو غمت بر این دلم
لاله می رویید هر دم از گِلم

خاک ایران کهن نام من است
لیک اینک زهر در جام ِ من است

خانه ام تاریک و ظلمانی شدست
بابکی نامد و هم مانی شدست

خانه خالی گشته از گودرز و گیو
سخت می تازد ز هر در تیره دیو

بس سهیل من سُها گردیده است
دیو شب اینجا رها گردیده است

فصل تاراج است و پاییز است و خون
ای فغان و ای فغان از این جنون

رفتی و بس داغ را آتش زدی
چون خزانی باغ را آتش زدی

کاروان گریه می خیزد ز کِلک
وز مژه خون ریزد از پشت دو پلک

داستانت را نه پایان است کنون
بس سهیلا در خیابان است کنون


۲ -
از پیران تالش بار ها شنیده ام که به جوانان سفارش می کنند که دلیری و مهربانی را با هم داشته باشید. زیرا اعتقاد دارند که دلیری خالی انسان را گمراه کرده از او یورشگری بی سود و پر زیان می سازد، و مهربانی خالی نیز گوسپند پرور است.

۳ -
جوانی: واژه ی جوان مرد، که در جامعه ی مرد سالار جا افتاده، غصب شده و غلط مصطلح است. اصل آن جوانی کردن است. یعنی هم جوان زن و هم جوان مرد داریم نه فقط جوانمرد. در فارسی دری ما امروزه دیگر بکار گیری این مفهوم برای زن منسوخ شده است. اما در سر زمین ترانه ها و کوه ها - افغانستان - هنوز گاه بکار می رود. میر غلام محمد غبار تاریخ نویس و عدالتخواه بزرگ افغان، در جلد دوم کتاب، افغانستان در مسیر تاریخ، در باب کشتن نادر خان پدر ظاهر شاه مشهور به دست یک دانش آموز هفده ساله، از جمله چنین می نویسد: نقل به مضمون است، جلاد چون دوست او را به نزدش به شکنجه گاه برد، دوست اش به او گفت: ای یار ناجوان! این کار نیک چرا به تنهایی کردی!؟
تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱٣٨٨