نسل‌کُشی تحصیلی

شیرین‌دخت دقیقیان

 


اسامی دانشجویان محروم شده از تحصیل را در سالن ورزش به دیوار زده بودند: همان جا که چهار سال پیش با شور و شوق قبولی در کنکور سراسری ثبت نام کرده بودیم.
سالن ورزش دانشگاه ملی، مشرف به زندان اوین بود. از سال ۵۵ تا پیش از تعطیلی دانشگاه‌ها هفته‌ای سه چهار بار برای تمرین والیبال به آنجا می‌رفتیم؛ هم با تیم دانشکده‌ی علوم و هم با دوست ساکت و آرامم امیرحسین که سال ۵۵ با او در تور دانشجویی به مناطق محروم سیستان و بلوچستان آشنا شده بودم.
جلوی در سالن ورزش همه بودند. از همه‌ی دانشکده‌ها. دلهره‌ی سنگینی راه گفتگو را بسته بود. درّه‌ی اوین همچنان در دید رَس بود و ساختمان زندان با آجرهای قرمز و تپّه‌های خاکیِ پشت آن، هنوز یاد آور سرود کوه و سفر بود: "فضای ساکت زندان که در خود می‌گدازد نغمه‌های زندگانی را". ۲۱ بهمن ۵۷ اتفاقی با تاکسی باری همراه شده بودم که با متّه‌های برقی و چند دستگاه بزرگ راهی شکستن درهای اوین بود، اما جهنم گوگردین آزادی، اردوگاه مرگ، هنوز در سال ۵۸ برقرار بود.
اسم من آنجا بود. نه مشروط و نه تعلیقی: اخراج. دوست بلند قدم با موهای بلند و زیبایی همیشه مهربانش آنجا بود. حکم هر دوی ما اخراج بود. باید راه را برای دیگران باز می‌کردم تا زودتر با سرنوشت خود روبه رو شوند. هرچند که هیچ یک نمی‌دانستیم در سال‌های پیش رو چه بر ما چه خواهد گذشت.
امیرحسین آنجا بود. پشت به جمعیت نشسته رو به درّه. درست مثل آن روز بهاری در خاش سیستان و بلوچستان که رو به مزرعه‌ای فقیرانه به وسعت یک حیاط کوچک دو زانو نشسته بود و می‌گفت: "چقدر شبیه آن کرت‌های سرنوشت در داستان صمد بهرنگیه! " کنار او نشستم. اخراج، حکم هر دوی ما بود. ایستادن رو به درّه‌ی اوین هنگام سرودخوانی زندانیان سیاسی اوین در سال‌های ۵۶ و اوایل ۵۷ لحظه‌های همبستگی من و امیر حسین بودند. صدایی مهیب از سرود زندانیان در درّه می‌پیچید، بی‌آنکه واژه‌ها را تشخیص بدهیم.
آن روز اعلام نتایج، آخرین بار بود که امیر حسین آرین را دیدم. چند ماه بعد، اندکی پس از ازدواج با یکی از همکلاسی‌ها دستگیر شد. چند سال گذشت که شنیدم امیر حسین آرین در قتل عام زندانیان در سال ۶۷ از دست رفته بود.
نمی‌گویم آنها که کشته شدند خوشبخت‌تر از ما بودند که ماندیم در جهنم زیر صفر زندگی؛ در چاهی که بیرون آمدن از آن تنها یک معجزه می‌نمود. بچه‌ها پژمرده شدند. افسردگی‌ها و بیماری‌های طولانی مدت؛ زندگی‌های سخت و بی درآمد؛ سفره‌های خالی؛ شرمساری از خانواده و سر و همسر؛ شکستِ حرمت نَفس. آن چه بر ما اخراجی‌ها گذشت، یک نسل کُشی تمام عیّار بود. از صورتِ دانشجویانی با امید به یک زندگی شرافتمندانه و خدمت به ملت به موجوداتی مطرود تبدیل شدیم که باید دوباره از زیر صفر شروع می‌کردیم. هیچ جا نمی‌توانستیم کار کنیم و شکایت ما راه به جایی نداشت. از همه بدتر، اندوه سرزنش آمیز خویشان بود و طعنه‌ی مخالفان انقلاب که: این بود انقلابی که برای آن همه چیز را از دست دادید.
فاجعه از این گسترده‌تر بود: چاپلوسی دکترا گرفت و بی‌تفاوتی به شغل و مقام رسید. خبرچینی مدیر کل شد! هیچ فریادرسی نبود. برای این نسل‌کُشی تحصیلی نه امضا جمع شد و نه کسی کاری کرد.

اما به قول نیچه: " آنچه ترا درهم نشکند ترا نیرومندتر می‌سازد”. بچه‌ها دو باره از این چاه زیر صفر بالا آمدند. بی مدرک تحصیلی صنعت گر شدند؛ تدریس خصوصی و کارگری کردند؛ کار و کسب راه انداختند؛ نویسنده و مترجم شدند و نام‌های بلندی چون محمد جعفر پوینده و دیگران از میان آنها برخاست. ما مانند آن اسطوره ی یونانی که در مرگ عمر جاودانی یافت، برای همیشه دانشجو ماندیم…
این روزها هر بار با شنیدن خبر محروم شدن دانشجویان نسل جدید از تحصیل، این زخم کهنه باز می‌شود. بیایید آنها را تنها نگذاریم! در خارج از کشور بنیادهایی تشکیل دهیم و کمک مالی جمع کنیم. به آنها نشان دهیم که تنها نیستند. کمک کنیم تا حق تحصیل خود را پس بگیرند و اگر در معرض خطر قرار دارند به ادامه‌ی تحصیل آنها در کشورهای دیگر کمک کنیم. از همه‌ی محافل جهانی حقوق بشر کمک بگیریم. تنها اعتراض روزنامه‌ای و پخش خبرهای اخراج تحصیلی برای پاسخ گویی به این فاجعه کافی نیست. همه‌ی محافل علمی و دانشگاهی دنیا را با خبر کنیم تا از این نسل‌کُشی تحصیلی و قتل استعداد شریف‌ترین و باهوش‌ترین افراد ملت ایران که تأثیر ناگواری بر زندگی فرزندان و نسل‌های بعد آنان می‌گذارد، جلوگیری کنیم. از وزارت‌های علوم همه‌ی کشورهای دنیا و از پارلمان‌ها بخواهیم که به دولت ایران برای بازگرداندن دانشجویان اخراجی به دانشگاها فشار بیاورند.
باور کنیم که "کرت سرنوشت" این دانشجویان کوچک نیست و آنها سهم بزرگی از آینده دارند.

سوم اکتبر ۲۰۰۹

shirindokht@hotmail.com

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/19513/