اين ننگ را
از چهر شب ،
هرگز نمی شويد
زمان
داريوش
لعل رياحی
من با قلم بر
بوم شب ، نقشی
ز دريا می کشم
انديشه
پروانه را ،
بر بال دلها
می کشم
تصويری از يک
شاخه گل ، از
آسمان می آورم
در متن آن
پروانه را،
خوشرنگ و زيبا
می کشم
در باور غمگين
خود ، آجين
نمی سازم بدن
بهر سمند قلب
او ، ايران،
در آنجا می
کشم
قلب فروهر
را در آن ، با
سرخ رنگين می
کنم
خونی زتيغ
خنجری ، بر
سرو بيتا می
کشم
از کينه کور
زمان ، رنگ
خزان می آورم
از تيغ بيرحم
ستم ، بوران و
سرما می کشم
با ياد آن
گلگون تنان ،
نقش کبوتر می
زنم
در بستر
پروازشان ، با
اشگ ، آيا می
کشم
آيا ، برای
آنکه او ، بر
قلب ايران
دشنه زد
اما برای اين
ستم ، کز دار
دنيا می کشم
در سوگ اين
آلاله ها ، يخ
بسته داغم در
گلو
تصوير اين
نامردمان ،
همچون يهودا
می کشم
اين ننگ را از
چهر شب ، هرگز
نمی شويد زمان
من عبرت تاريخ
را ، حالا نه ،
فردا می کشم